حصارِ امن!

780 138 50
                                    

کابوی | ۱۵

ـ ع-... عمه؟!

بهت‌زده از دیدن زنی که آخرین بار اون رو توی شونزده‌سالگی‌اش از نزدیک دیده بود و هر سال، روز تولدش از سمت تنها عضو باقی‌مانده‌ی خانواده‌ی پدری‌اش، هدیه‌های متفاوت دریافت می‌کرد، اما به‌لطف یک‌دنده‌بودن مادرش مقصد اون کادو‌ها، سطل آشغال بیرون از خونه بود، بریده اسمش رو صدا زد.

درست مثل عکس‌هایی که بعد‌از تولید عطر‌های جدید برای برندش با چهره‌ی خودش، روی صفحات مجلات معتبر می‌دید، جذاب بود و نگاه پُر‌ از نفوذی داشت...

ـ چه استقبال پُر‌شوری!

خیره به چهره‌ی دو مردی که یکی از اون‌ها تقریباً وا‌رفته و غضبناک سرتاپاش رو ورانداز می‌کرد، تمسخر‌آمیز، طعنه زد و با زل‌زدن به برادر‌زاده‌ای که از گوشت و خونِ خودش بود، ادامه داد: «نگاهش کن، بغلیِ شیرینِ عمه! بیا اینجا عزیزم...»

با باز‌کردن دست‌هاش، نگاه مشتاق و دعوت‌کننده‌اش رو، به روی صورت سلوایی انداخت که گم‌شدن‌اش توی اون لباس روشن، صورتش‌ رو بوسیدنی‌تر کرده بود.

ـ شما اينجا... باورم نمى‌شه!

شوکه لب زد و‌ قدم‌های بلندش رو برای پیوستن به آغوشی که سال‌ها پیش همزمان با مراسمِ فوت پدرش تجربه کرده بود، برداشت.

CowBoy | Vkook | AUWhere stories live. Discover now