هدیه کریسمس

49 4 8
                                    

کاپل : جونگکوک و مینگیو
به درخواست یکی از ریدرا



جونگکوک ستاره روی درخت رو هم گذاشت

نامه رو روی میز مرتب کرد

و کلوچه های کشمشی رو یکبار دیگه نگاه کرد

جونگکوک_امیدوارم همه چی درست باشه

توی جاش رفت بی صبرانه برای فردا هیجان داشت اون موفق میشد

وقتی دید چراق این خونه ام خاموش شده داخل شد

حقیقتا این چند وقت که کلوچه خورده بود شکمش جلو اومده بود و مانع این میشد که بتونه به راحتی از دودکش بیرون بیاد

یه کلوچه برداشت

&خب بزار ببینم جئون جونگکوک ۲۴ساله مدیر کمپانیه جی یعنی چی اوه پسر تو برای اعتقاد داشتن به من زیادی بزرگ شدی کادوام میخای لابد ماشین کنترلی

به تمسخر با خودش گفت

نامه رو که با ربان قرمز بسته شده بود باز کرد

: سلام بابا نوئل عزیز من برای شب کریسمس آرزوی مخصوص خودم رو دارم من میخام فردا صبح که بیدار میشم عشق واقعی رو کنار خودم ببینم:

به عکس روی دیوار نگاهی انداخت

دوپسر نوجوون که دست همو گرفته بودن

بابانوئل دستشو روی صورت یکیشون کشید

&کیم تهیونگ ۱۷ساله اهل بوسان در سن ۱۷سااگی در اثر تصادف اتوبانی جان خود را از دست داد وی تنها قربانی این حادثه بود

از خوندن مطلب روزنامه ای که قاب شده بود دست کشید

&اگه تو امسال پسر خوبی بودی جئون باشه من بهت یه عشق حقیقی میدم

_جئون.....جئون .....رمز خونت چیه

پاشد و روی تخت نشست خمیازه ای کشید

جونگکوک_مینگیو؟عه دیشب یعنی انقدر زیاد نوشیدم

با باز شدن کامل چشماش وحشت زده پسر رو پرت کرد پایین تخت

جونگکوک_اینجا چیکار می‌کنی ملعونننن

مینگیو_فکر کردی می‌دونم وحشی صب پاشدم دیدم اینجام

جونگکوک لگدی هوالش کرد

جونگکوک_چی چی شر و ور میگیییی مردمک تو مثلا دشمن منی مثلا میخوای شرکتمو از پا بندازی اومدی تو خونم آدم ربایی؟مدرک ربایی اعتراف کن

مینگیو_جئون خفه شو اگه اومده بودم دزدی که الان ازت نمیپرسیدم رمز خونت چیه که بردارم برم بیرون

جونگکوک افتاد روی پسر و با طنابی که توی کشو بود دست و پاشو بست و انداخت رو صندلی

البته کار خیلی زمان بری بود

چون تقریبا از نظر قد و وزنی یکسان بودن

منتها جونگکوک دندونای تیز تری برای فرو کردن داشت

جونگکوک_الان زنگ میزنم پلیس

مینگیو هوف کلافه ای کشید

فردای آن روز :

تو شرکت نشسته بود مشکوک به اونور سالن جایی که مینگیو بود خیره شده بود

جونگکوک_بهش بگو بیاد تو یک ساعته اونجاست

منشی سری تکون داد و رفت

مینگیو اومد داخل با لحن شاکی به حرف اومد

مینگیو_انگشترم از همسر مرحومم خونت جا مونده

جونگکوک هم شاکی تر ادامه داد

جونگکوک_چه جالب چون انگشتر کاپلی منم گم شده

مینگیو درحالی که انگشترو از جیبش در میاورد گفت

مینگیو_نگفتی پارتنری هم داری

جونگکوک_چون دیگه ندارم

و بعد حرفش اونم حلقه رو به دست مینگیو داد

جونگکوک_دبگه نبینمت

مینگیو_میبینی

از پشت شیشه ولی ماجرا جور دیگه ای جلوه میکرد

منشی_وای باوردم نمیشه باید به همه بگم از رئیس خواستگاری شدههههه

و بابانوئل بود که اشک گوشه چشمشو پاک میکرد


خب خب سلام دوباره

ووت و کامنت یادتون نره

دوستون دارممممممممم

oneshut neloWhere stories live. Discover now