از وقتی به خوابگاه رسیده بود سعی داشت با تهیونگ تماس بگیره هر دفعه بعد از شنیدن صدای ممتد بوق تلفن رو قطع میکرد و برای اون شب حاضر میشد.
نمیدونست چرا اما این دفعه بیشتر از همیشه استرس داشت. میترسید همه چیز رو خراب کنه.
رابطهای که یک دفعه سر راهش قرار گرفته بود و هیچوقت فکر نمیکرد بتونه چیزی مثل اون رو تجربه کنه.
هیچوقت فکر نمیکرد بتونه کسی رو دوست داشته باشه یا حتی عشق کسی رو قبول کنه اما در مقابل اون مرد به طرز بچگانهای خواهان دریافتش بود.با خروج از اتاق و رفتن به سمت خروجی دوباره با تهیونگ تماس گرفت.
بعد از انتظاری طولانی در حالی که فکر میکرد قرار نیست تماس وصل بشه صدای تهیونگ رو شنید:
_عزیزم متاسفم که متوجه تماست نشدم.
صدای متاسف تهیونگ باعث شد لبخندی بزنه. به آرومی جواب مرد رو داد:
_اشکالی نداره. فقط میخواستم ببینم امشب رو یادت هست یا نه؟تهیونگ با لحنی مطمئن جواب پسر رو داد:
_مطمئن باش حتی اگه فراموشی بگیرم چیزی که کوچکترین ارتباطی به تو داره از یادم نمیره عزیزم. ده دقیقه دیگه اونجام.
جونگکوک با لبخندی که حالا پر رنگتر از همیشه بود باشهای گفت و تلفن رو قطع کرد.چند دقیقه دم در خوابگاه ایستاد و به این فکر میکرد که قطعا یکی از خوش شانسترین آدمهای روی کره زمینه.
با دیدن ماشین تهیونگ که کمی اون طرفتر پارک شده لبخندی زد و به طرفش رفت.با سوار شدن داخل ماشین تهیونگ رو دید که با لبخندی زیبا نگاهش میکنه.
_سلام عزیزم. حالت خوبه؟
جونگکوک سری تکون داد و صداقت کامل گفت:
_یکم دلم برات تنگ شده بود ولی حالم خوبه.
تهیونگ با لبخند سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
_سه روزه که ندیدیم اما فقط یکم دلت برام تنگ شده؟ انتظار یکم بیشتر رو داشتم جناب جئون.جونگکوک لبخندی زد و گفت:
_خب اون یکم دیگش وقتی صبح بغلت کردم رفع شد.
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده گفت:
_باورم نمیشه اونی که داره این حرفارو میزنی تویی.
جونگکوک که کمی خجالت کشیده بود صاف روی صندلی نشست و سعی کرد خودش رو با بستن کمربند مشغول نگه داره و همین باعث شد تهیونگ خندش بگیره.
ماشین رو روشن کرد و بعد از راه افتادن گفت:
_محکم بشین که داریم میریم خوش گذرونی._تهیونگ اگه فکر میکنی من این کار رو انجام میدم سخت در اشتباهی.
میخواست به سمت ماشین برگرده اما تهیونگ جلوش ایستاد و کمرش رو گرفت. جونگکوک رو به آرومی برگردوند و پشتش ایستاد.
به آرومی قدمی برداشت و پسر کوچکتر هم مجبور بود به سمتی که دلش نمیخواست بره.لبخندی کم رنگ روی لبهای تهیونگ بود. دلش میخواست لحظات زیبایی رو با اون پسر بسازه.
همونطور که آروم پشت سر جونگکوک حرکت میکرد با لحنی آروم گفت:
_بهش به چشم یه تمرین برای پس فردا شب نگاه کن.
جونگکوک که تا اون لحظه به زوجهایی که دو به دو در حال رقصیدن در هوای آزاد بودن نگاه میکرد سرش رو به طرف تهیونگ برگردوند و با تعجب گفت:
_میخوای مجبورم کنی اونجا هم برقصم؟
YOU ARE READING
AROHA
Romanceآروها جئون جونگکوک تازه داشت یاد میگرفت تنهایی زندگیش رو بگذرونه اما از روزی که اون مرد عجیب رو دیده بود دیگه هیچ چیز سرجاش نبود و کل زندگیش به هم ریخته بود. _اگه سرنوشت بخواد دو نفر رو کنار هم قرار بده هیچ چیز جلودارش نیست. تو خواسته سرنوشت برای م...