سه

68 15 11
                                    

[فلش بک]

تهیونگ همیشه به یونگی وابسته بود، مثل غنچه‌ای که نیاز به نور خورشید داره.
از وقتی یادش میومد، یونگی همه‌چیزش بود؛ تکیه‌گاه محکم و پناهگاه امنش. قد متوسط و رایحه‌ی کاجش، و اون لبخند کم‌رنگی که گاهی گوشه لبش می‌نشست، برای تهیونگ به معنای خونه بود.
حفره‌های خالی درون تهیونگ، تنها با حضور یونگی پر می‌شدن. با این حال، همیشه نگران بود که با ابراز احساسات و نگرانی‌هاش، بار مسئولیت بیشتری روی دوش یونگی بذاره.

تهیونگِ نوجوون مثل بادبادکی سرگردون تو آسمون بود، هر لحظه ترس از سقوط و شکستن آزارش می‌داد. اما یونگی براش مثل لنگری بود که اونو به زمین و به دنیای امنشون وصل می‌کرد.

قبل از مرگ یولی، تمام دنیای تهیونگ تو بازی‌های کودکانه و برادر بزرگترش خلاصه می‌شد. اما حالا سالها بود که هر شب کابوسی عذاب‌آور آزارش میداد؛ کابوسی که توش، یونگی رو از می‌داد.

هر بار که یونگی دیر به خونه برمی‌گشت، تهیونگ با بغض و نگرانی به در خیره میشد و لحظه شماری میکرد و وقتی در خونه باز میشد با هیجان به استقبال برادرش می‌رفت و خودشو تو بغلش پرت میکرد.
یونگی هم بعضی روزا با همون لحن بی‌حوصله‌ی همیشگیش می‌گفت
-خیلی خب، کوالا کوچولو، دیگه بسه!
اما لحن پر از محبتش باعث میشد تهیونگ ازش فاصله نگیره.
.
.
.
تهیونگ هفده ساله با ذوق و شوق بعد از یک ماه دوری و دلتنگی به خونه رسید و کلیدو تو قفل چرخوند. صدای تق باز شدن در تو سکوت شب پیچید و باعث شد لبخندش پررنگ تر شه. با لبخندی بزرگ، درو باز کرد و وارد حیاط شد. نسیم خنکی به صورتش خورد و بوی کاج فضارو براش آرامبخش‌تر کرد.
اما ثانیه‌ای بعد صدای مهیبی باعث سوت کشیدن گوش‌هاش شد و تمام احساسات خوبش پر کشید.
شلیک گلوله‌، تهیونگ رو از جا پروند. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید و نگاهش به برادر بزرگ‌ترش، یونگی، دوخته شده بود که روی زمین افتاد. رنگ پریدگی صورت یونگی و چشمای فشرده شدش، صحنه‌ای هولناکو پیش روی تهیونگ قرار میداد.
روی پشت‌بوم مرد سیاه‌پوشی با کت چرم و کلاهی که صورتشو پوشونده بود، ایستاده بود و اینبار اسلحه‌اش رو به سمت تهیونگ نشونه میگرفت، انگار که منتظر همین لحظه بود. قبل از اینکه تهیونگ فرصتی برای واکنش پیدا کنه، گلوله‌ی دیگه‌ای شلیک کرد.

گلوله از کنار گوش تهیونگ رد شد و به دیوار خورد، تکه‌های گچ رو روی شونه‌ی تهیونگ ریخت.
دنیا دور سر تهیونگ می‌چرخید و انگار زمان متوقف شده بود. تنها صدای سوت تو گوشش می‌پیچید و تصویر یونگی زخمی جلوی چشماش رژه می‌رفت. با زانوهای لرزون کوله‌اش رو به سمتی پرت کرد و بی توجه به هرچیزی به سمت برادرش دوید، اما خیلی دیر شده بود. گلوله به هدفش خورده بود و کاری از دست تهیونگ برنمی‌اومد.
تهیونگ رو زانوهاش افتاد و دست‌های گرم برادرش رو گرفت. انگار که می‌خواست اونو کنار خودش نگهداره. مرد سیاه‌پوش اسلحه‌اش رو پایین آورد و از روی پشت‌بوم ناپدید شد. تهیونگ تنها مونده بود با برادرش و دنیایی که به یکباره تاریک شده بود.

Silver LiliesWhere stories live. Discover now