8

385 66 11
                                    

باهم رفتيم و براى چرخ وفلك بليط گرفتيم و سوار يكى از كابين ها شديم. كابين خيلى خيلى بزرگ بود و به خاطر همين كلى جاى خالى داشتيم ولى هر سه تامون نزديك هم مشستيم. مل نشست رو پام و هرى هم نشست كنارم. به خرطر نزديكى زياد با هرى نفسام تند تر شده بودن. فاك اروم باش ادرى ، نبايد اجازه بدى دوباره احساست بهت صدمه وارد كنن. حسارى كه دو خودت درس كرديو خراب نكن. ملودى ازرو پام بلند شد و رفت اون طرف كابين نشست تا بتونه بهتر از بالا شهرو ببينه. اين يعنى من و هرى تنها شديم. شيت.

"مممم خب، ادرى من واقعا به خاطر جان متاسفم. " يه لحظه چشام سياهى رفت ، اون از كجا جانو مى شناسه؟

"راستش ، من عكساشو رو ديوار خونت ديدم و نايل بهم گفت كه اون چه نسبتى باهات داشته. " به فكرام جواب داد. با اينكه خيلى خيلى از دست نايل عصبانى بودم ولى حس بدى نسبت به اينكه هرى اونو مى شناسه نداشتم.

"متاسف نباش. من ديگه به تنهايى عادت كردم. "

"اين حرفو نزن، تو نايلو دوستاتو دارى و يه دختر فوق العاده. " به ملودى نگاه كرد و روشو برگردوند سمتم. بهش خيره شدم و تو چشاى سبزش محو شدم. چشام به خاطر جمع شدن اشك تار مى ديد ولى رنگ چشاش انقد قوى بود مى شد به راحتى تشخيصش داد.

"مطمئنم تو يه مادر فوق العاده براى اونى. " وقتى اينو گفت يه قطره از چشمم افتاد.

"نه هرى، اشتباه مى كنى. من يكى از بدترين مادراييم كه تاحالا ديدم. "

"نه نه اين طور نيست. من مى بينم تو چطورى با عشق به ملودى نگاه مى كنى. "

"تو هيچى نمى دونى هرى، هيچى، ملودى به خاطر من داره اين همه دردو تحمل مى كنه.  "

"چى؟ ملودى مريضه؟ " صداش خفه شده بود. يه اشك ديگه هم از چشام ريخت و نمى دونستم بهش توضيح بدم، يهو يادم اومد كه هرى دانشجوى پزشكيه ، شايد اگه نظر اونم بدونم بهتر باشه.

"اره ، اون يه جور بيمارى قلبى نادر داره، با كوچيكترين اتفاقى ضربان قلبش بيش از اندازه مى ره بالا ، يه بار........" گريه ام تبديل به هق هق شده بود و صبر كردم تا نفس تازه كنم. "يه بار يه سال پيش مجبور شديم...... جراحيش كنيم. " هرى يه وفس محكم كشيد. سرمو گرفتم بالا و نگاش كردم. اشك تو چشاش جمع شده بود و چشاش گرد شده بود.

"ازون موقع ديگه با من زندگى نمى كنه. چون من مجبورم شب و روز كار كنم تا بتونم خرج داروهاش و نمى تونم ازش خوب مراقبت كنم، به خرطر همين اون توى سازمان مخصوص بچه هايى كه بيمارى هاى خاص دارن زندگى مى كنه و فقط اخر هفته ها مياد پيش من. " اشكام صورتمو خيس كرده بود و چشاى هرى هم به خاطر گريه قرمز شده بود.

"بى خيال ، من ديگه عادت كردم ، خيلى وقته طمع خوشبختيو نچشيدم. " يه پوزخند زدم و اشكامو پاك كردم.

هرى هم اشكاشو پاك كرد ولى هنوز اخماش تو هم بود.

"ادرى، مى تونم يه سوال ديگه هم بپرسم. "

"اره البته. " گفتم و استرس داشتم. دوس نداشتم چيزى راحب خانوادم بپرسم تا رازى كه هميشه نگه داشته بودم فاش بشه.

"چرا ملودى به بيمارى مبتلا شد؟ "

"افسردگى. " همين يك كلمه كافى بود تا گند زده بشه به زندگيم.

"چى؟ "

"مى دونى..... وقتى جان رفت....... من ملودى رو دوماهه حامله بودم....... من ، خيلى به جان وابسته بودم ، وقتى اون تصادف اتفاق افتاد من افسرده شدم. تا يه هفته هيچى نمى خوردم و با سرم مواد مغذى به بدنم مى رسيد. بعد يه هفته تصميم گرفتم به خاطر بچمم كه شده به زندگى برگردم و رو پاى خودم وايسم ولى نمى شد. هرچى سعى كردم نشد. وقتى غذا مى خوردم بلافاصله همه رو برمى گردوندم. به خاطر همين ويتامين ها و مواد مغذى و اكسيژن كافى به ملودى نرسيد و ...... "

مى خواستم ادامه بدم كه بدون اينكه متوجه بشم هرى دستشو دور بازوم حلقه كرد و منو كشيد سمت خودش.

"مى دونستى تو قوى ترين دخترى هستى كه تاحالا ديدم؟ "

و وقتى اين كلمه هارو گفت من يه احساس جديدى رو تو قلبم احساس كردم. احساسى كه خيلى وقت بود منتظرش بودم........

...................................................

سلااااااااام. خب من اين داستانو ادامه دادم. مرسى از كسايى كه حمايتم كردن و راى دادن و كامنت گذاشتن.💟

بچه ها يه سوال ، به نظرتون من قسمتاى كوچيك كوچيك بذارم ولى تند تند بزارم يا قسمتاى بلند يزارم ولى دير به دير بذارم؟

My neighbor is an angle(harry styles)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt