Chapter 6 - Part 1

2.2K 304 47
                                    

هالى

كاملا شوكه شدم. خواهرم ، داكوتا ، اينجاس .. اون عروسك جديده!!

" هالى؟؟ "

داكوتاه شوكه شده بود و مدام گريه ميكرد. اون به سمتم دوييد و همديگه رو بغل كرديم. دلم براى خواهرم خيلى تنگ شده بود اون صميمى ترين دوست منه و من كاملا دلتنگش شده بودم.

اون تنها دليل اصلى براى كشيدن نقشه فرارم بود.

" شما دوتا همديگه رو ميشناسين؟؟ "

هرى پرسيد و ابروش رو بالا برد.

" اون ، ام ، اون خواهرمه "

به طرز افتضاحى گفتم و هرى سرشو تكون داد.

"ام ، اوكى ، خب ، ژوليت درست همونطور همه چيز رو اولين روز براى هولى توضيح دادى ، حالا به داكوتا توضيح بده "

قبل از اينكه هرى از اتاق بره به ژوليت گفت.

داكوتا درست كنار آنا و ميسى ، روى تخت كايلى نشست.
اون داره از ترس ميلرزه و كف دستاش طورى عرق كردن كه ميشه قطره هاى عرق رو ديد.

يكى از عادت هاى داكوتا ، اضطراب بيش از حدشه.

" من ميخوام برم خ-خونه "

داكوتا زمزمه كرد ، بدنش به خاطر ترس ميلرزيد.

" كوتا ، تو نميتونى از اينجا برى بيرون "

به خواهرم كه الان غرق گريه س ، توضيح دادم.

به سمت تختش قدم برداشتم و كنارش نشستم ، و براى اينكه بهش حس امنيت بدم ، پشتش رو ماليدم.

" بهم اعتماد كن ، به اينجا عادت ميكنى. فقط از قوانين هرى اطاعت كن و اون بهت صدمه نميزنه "

جوليت با چشم هايى درخشان به داكوتا گفت.

بعد از اينكه ژوليت تمام قوانين و بقيه چيز هارو براى داكوتا توضيح داد. همه دخترا درست مثل اولين روزى من به اينجا اومده بودم خودشون رو داكوتا معرفى كردن.

بعد از همه ى اين كار ها ، ليز و جس ، داكوتارو به تور خونه ى عروسكى بردن.
وقتى هممون دوباره به اتاق خواب برگشتيم ، يه فيلم ديگه رو پلى كرديم ، اين تمام كاريه كه ما واقعا ميتونيم انجام بديم كه كاملا خسته كننده س.

تنها كارى كه براى سرگرم كردن خودمون ميتونيم انجام بديم ، فيلم ديدن ، كتاب خوندن ، حرف زدن ، ورزش كردن ، نقاشى كشيدن و يا غذا خوردنه. يه جورايى خيلى زياده ، ولى خب ، واقعا نميدونم...
دلم براى آزاد بودن تنگ شده.

تقريبا وسطاى فيلم ' Pitch Perfect ' بوديم كه ژوليت نگاهى به ساعت ديجيتاليش انداخت.

" خب ديگه ، دخترا ، بهتره كه بريم طبقه پايين و شام رو آماده كنيم "

ژوليت گفت و همونطور كه آه ميكشيد از روى تخت بلند شد و هممون ژوليت رو تا آشپزخونه ى طبقه ى پايين دنبال كرديم.

اين آشپزخونه هميشه درهم برهم و گيج كننده س ، ولى جالبه.
همه جا آرديه و قطره هاى سس همه جا پاشيده.

يادم مياد يه دفه وقتى كه داشتيم صبحونه درست ميكرديم يه جنگ غذايي باهم ديگه گرفتيم و به خاطر به ياد اوردن اين خاطره خنده م گرفت.

من هميشه عاشق آشپزى و پخت و پز بودم.
همه ى ما اينجا آشپزى ميكنيم ولى ژوليت فقط اين دور و اطراف ميچرخه و چك ميكنه كه كارمون درسته يا نه ، يكى از وظايفش "سرآشپز" بودنه.

وقتى ما داشتيم كثيف كارى ميكرديم ، ميخنديديم و غذا ميپختيم ، داكوتا فقط به طرز افتضاحى يه گوشه ايستاده بود.
خودمو بهش رسوندم.

" داكوتا ، بيخيال ، دال هوس اونقدرا هم بد نيست "

بهش گفتم و دستامو دور شونه هاش انداختم.

" تو چه مرگت شده؟؟ تو مثل اون دختره ى ديوونه ، ژوليت ، حرف ميزنى "

داكوتا گفت و چشم غره زد ، و به سمت ايو و سارا رفت تا نوشيدنى بريزه.

چى ؟؟ اون واقعا همچين فكرى در مورد من ميكنه ؟؟ مثل ... ژوليت ؟؟ من هيچوقت متوجه نشدم از وقتى كه اومدم اينجا ، تغيير كردم.

" خيلى خب دخترا ، بياين برگرديم طبقه بالا تا تميزكارى رو شروع كنيم "

ژوليت گفت و دستاش رو به هم كوبيد. هممون به دستورش گوش كرديم و تا طبقه بالا دنبالش رفتيم.

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now