Chapter 62

579 63 1
                                    

-
هرى
-

احساس فراموش نشدنيه گناه هيچ وقت تموم نميشه و ادامه داره تا اينكه به افكار ما هجوم بياره. به عنوان يه ادم حواس پرت ميدونم كه نبايد همچين احساسى داشته باشم،اما نميتونم به اين كمكى بكنم .ميدونم كه داشتم دروغ ميگفتم و من داشتم به كسى كه بيشتر از هر كس ديگه اى تو اين دنيا دوسش دارم دروغ ميگفتم. هالى! اين هيچ وقت منو راضى نميكنه،اما من ميدونم كه همه چيز درست ميشه.

الان ميتونم بگم كه هالى تمام دروغ هاى منو ميدونه اون ميدونه كه من اخيراً خودم نبودم.اون ميدونه كه من توجه چندانى به اون نميكردم و اون ميدونه كه من در واقع زين رو توى دو هفته گذشته نديدم.انگارى كه من دارم اشتباه بهش ميگم،اما اون يه فرشته نيست .با وجود اينكه زيبايى معصومانش،ميتونه فريب بده .من ميدونم اون الزى و ليست رو ديده من هم زين و لارن رو ديدم.

من سوپرايز شدم كه هالى يه ادم كنجكاو و فضوله اون هيچ سؤالى مثل اينكه چرا من و الزى راحت نبوديم،بعد از اين كه همديگه رو توى يه كافه چند هفته پيش براى اولين بار ملاقات كرديم.

دليل اين كه من خيلى راحت نبودم و ناشيانه رفتار ميكردم اين بود كه فكر ميكردم الزى براى محموله رفته باشه .من فكر ميكردم اون به مدرسه هنر پاريسى كوچيك خودش منتقل شده و با من كارى نداره زين هالى يا هر كس ديگه اى...اما من حدس ميزنم كه پيش بينى هام غلط باشن. الزى هنوز صحيح و سالمه و تو لندن زندگى ميكنه.

من بايد بگم كه در مورد حرفايى كه الزى داره باهاشون مغز هالى رو پر ميكنه يكم نگرانم.من الزى رو ميشناسم. من مدتى هست كه اون رو ميشناسم از موقعى كه اون به اولين بيبى دال زين تبديل شد.در حقيقت من الزى رو خيلى خيلى خوب ميشناسم.

به هر حال در مورد الزى ديگه كافيه من نميخوام كارى با اون داشته باشم برگرديم به هالى،من با اون بودن رو از دست دادم.من بى نهايت صحبت كردن در مورد بى معنى ترين چيزاها رو از دست دادم.من حس كنجكاوى اون رو از دست دادم.من اون رو،من هالى رو از دست دادم.

حدس ميزنم كه فقط بايد با خودم بگم كه لارن داشت به من چى ميگفت:فقط تو ميدونى كه چه چيزهايى رو از دست دادى و چيزهايى كه منتظرشون بودى رو به دست ميارى.

-
ژوليت
-

لويى و نايل هم تعجب كرده بودن اونا رو چند بار صدا زدن.من تنها كسى نبودم كه در مورد هالى و هرى نگران و متعجب بودم.

لولا،داكوتا،ميسى و ليز همه براى چيزى كه به نظر ميومد براى پنجمين بار توى صبح امروز اتفاق افتاده ناله ميكردند.من نميتونستم كمكى كنم اما باز هم نگران هالى و هرى بودم.به جهنم!

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now