Chapter 55

844 96 37
                                    

-
هري
-

"بيا از اينجا بريم"

"من واقعا براي اين آمادم،هري..."

حرف هالي بخاطر صداي زنگ ايفونم،قطع شد. گوشيمو چك كردم كه ببينم كيه . زينِ. سريع جواب دادم.

"سلام؟"تو تلفن گفتم.

"اون كار كثيف تمومه. وينسنت ديگه مرده."زين گفت. يكدفعه احساس كردم كه اون وزن از روي شونه هام برداشته شده.

"انقد سريع؟"

"آره"زين گفت"با كمك جكس"

"جدا جكس پيشنهاد كرد كه با تو وينسنت رو بكشه؟ من واقعا فكرشو نميكردم كه اون همچين كاري بكنه."

"آره،جكس بالاخره حرفش رو زد(منظورش اينه واقعيت رو به زين گفت كه از وينسنت خوشش نمياد و اينا-عايدا).خيلي خوبه كه جكس ديگه نوچه ي وينسنت نيست."

"خوب پس همه چيز مرتبه؟"پرسيدم.

"آره.راستي،عروسك ها توي دال هوس درامانن."

وقتي زين اسم دال هوس رو گفت ، يه لرزش توي ستون فقراتم احساس كردم.

من به حرف زدن با زين ادامه دادم. به هالي نگاه كردم كه بي صبرانه منتظر اتمام مكالمم هست.

"خيله خوب،من بايد برم.فعلا" و با اين جمله قطع كردم.

موبايلمو توي جيب شلوار جينم گذاشتم،و هالي شروع به سوال كردن،كرد.

"كي بود؟ وينسنت بود؟"هالي با صداي لرزان در حالي كه شوك و نگران بود،پرسيد.

"زين بود. وينسنت مرده. اين خوبه."

"جكس چي؟ اون ميتونه هنوز با ما نباشه..."

"جكس پسر خوبيه"

"چي؟ولي اون..."

"اون كسي بود كه منو به انبار رسوند تا تورو بيارم بيرون."

"چرا اون بايد همچين كاري بكنه؟"

"چون جكس از وينسنت خسته شده بود. وينسنت به طور اساسي، جكس رو نابود كرد و اونو تبديل به يه هيولا كرد."

"پس...جكس خوبه؟"

"آره،اون خوبه. لازم نيست نگران باشي.اون با زينه."

"باشه...فهميدم"

وقتي كه سكوت شد، منو هالي فقط روي فرش لكه دار،متل چهارزانو نشسته بوديم.

"هري؟"هالي گفت.

"بله؟"

"بيا از اينجا بريم"

|يك ساعت بعد|

منو هالي روي يه صندليِ كوچيك قهوه ايِ چرمي، توي يه كافي شاپ خلوت نشستيم. من مُصّر بودم كه بياييم اينجا تا صبحونه بخوريم،هنوز خيلي چيزها مونده كه به هالي بگم.

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now