Some of the Best and Some of the Worst

3.5K 651 127
                                    


لویی به اتاقش رسید. هنوز از جرئتش از اینکه گونه‌ی هری رو بوسید، شوکه بود. ولی اون موضوع اصلی‌ای نبود که بهش فکر میکرد. لویی شروع کرد به فکر کردن به اینکه هری کجای محوطه زندگی میکرد. با پدرش زندگی میکرد یا کلاً یه خونه‌ی جدا داشت؟

لویی نمیتونست به چیز بیشتری فک کنه چون وقتی در اتاقش رو باز کرد، توسط سوالای یه لپرکان ( leprechaun- اِلف کوتوله‌ی ایرلندی) بلوند که هم اتاقی خطابش میکرد به توپ بسته شد.

اون خوش شانس بود که نایل هم اتاقیش بود اون فک نمیکرد میتونست با یه غریبه‌ی رندوم دیگه زندگی کنه. وقتی از قبل یکم بهتر نایل رو شناخت، فهمید دارن با هم زندگی میکنن.

زین اونقدرا هم خوشحال نبود، ولی لویی بهش اطمینان داد که با وجود اینکه نایل دوست داشتن و خیلی خوش قیافه بود ولی اون الان رو یکی دیگه چشم داشت و به اون حرفش زین فقط پوزخند زد و ابروهاشو با منظور بالا و پایین انداخت‌. لویی طعنه زد و رفتار زین رو با شونه بالا انداختن بهش برگردوند.

" خب چطور پیش رفت؟!" نایل توی گوشش داد زد، زین کنارش با یه پوزخند ایستاده بود. لویی به خودش لبخند زد و اجازه داد افکارش برن پیش اتفاقات گذشته‌ی عصر.

" خوب بود" با یه صدای آروم جواب داد و رفت تا روی تختش بشینه.
" شما ها درباره‌ی چی حرف زدین؟" زین پرسید

" همم؟ ما حرف نزدیم"
" ولی... پس چیکار کردین؟" نایل با گیجی پرسید.
" ما فقط تو باغچه راه رفتیم. و بعد اون با من تا اینجا اومد... و من شاید یه بوسه روی گونش گذاشتم شایدم نه" لویی با خنده و آروم توضیح داد.

هر دوی نایل و زین با صدای بلند نفساشون برید و با هم پرسیدن " تو چیکار کردی؟!" لویی ریز خندید و سرشو تکون داد.
" خیلی شیرین بود! چطوری میتونستم مقاومت کنم؟"
" خب بهتره از الان حواست باشه لو. اگه هرکدوم از
اونو میدیدن یا اصلاً حتی یه هوموفوب، تو باید امن بمونی. اونا شاید خوششون نیاد" زین با جدیت گفت. اون همین الانشم احساس یه برادر بزرگتر رو بهش داشت.

لویی آه کشید ولی در هر صورت سرشو تکون داد.
" شرمنده بیب. باید برم. خاموشیه" زین سریع نایل رو بوسید و از لویی خداحافظی کرد و بعد از در بیرون رفت. لویی و نایل هر دو اون‌شب زود خوابیدن.

چند روز بعد، چند تا از بهترینا بود، ولی همینطور چند تا از بدترینا بود.

لویی تمام عصرهاش رو با قدم زدن توی باغچه با هری گذرونده و بعد تا خوابگاهش همراهی شده بود،
و یه بوسه‌‌ی کوتاه روی گونه‌ی هری به عنوان تشکر و خداحافظی گذاشته بود. همه‌ی اینا بدون یه کلمه بینشون انجام شده بود.

مثل این بود که اونا توسط زبان بدن یا نفس کشیدن با هم ارتباط برقرار کنن، میتونسن یه اینچ تکون بخورن و همون کافی بود تا تموم داستانو به همدیگه بگن.

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now