Three Days and Pancakes for Breakfast

3.2K 544 106
                                    


لویی با یه ناله بیدار شد، صورتشو بیشتر توی بالشش فرو کرد . دستاشو کش داد و دنبال امنیت و گرمایی گشت که صبح باهاش خوابیده بود . وقتی نتونست هری رو لای ملافه‌ها پیدا کنه به خودش میگه قاتی نکنه چون شاید اون همین دور و برا باشه .

لویی خودشو بلند میکنه تا بشینه و دور اتاق ناآشنا رو نگاه میکنه تا هری رو پیدا کنه . وقتی پسر موفرفری رو نمیبینه، تنفسش نامنظم میشه و ضربان قلبش بالا میره .

همون موقع مدیر‌ پین وارد اتاق میشه و لویی از شوک یکم میپره و با ترس به مرد بزرگتر خیره میشه .

" اوه ! لویی تو بیداری !" لیام با یه صدای شنگول میگه، لویی هنوز بهش خیره شده . لیام به تخت نزدیک میشه و لویی به زحمت یکم عقب میره، نمیتونه زیاد دور شه ازونجایی که خیلی ضعیفه .

" تو کی هستی ؟! هری کجاست ؟! هری !"
لویی داد میزنه ، شروع میکنه از ترس به خاطر غریبه‌ای که بهش نزدیک میشه هق‌هق کردن .

لیام سعی میکنه آرومش کنه ولی آخرش لویی بلندتر هق‌هق میکنه و بلندتر داد میزنه .

بعد از شنیدن جیغهای لویی؛ هری پن‌کیک هایی که توی آشپزخونه درست میکرد رو رها میکنه و با عجله به اتاقش میره پدرشو میبینه که همونطور ایستاده و لویی سعی میکنه خودشو با ملافه‌های تخت بپوشونه .

" هی هی لویی اشکالی نداره ‌. مشکل چیه من درست اینجام " هری نرم میگه  . چشمای لویی به هری پرت میشه و با یه فریاد از اسمش دستاشو برای هری دراز میکنه .

هری با عجله به سمت لویی میره و دستاشو دور پسر لرزون حلقه میکنه ، که اون هم بلافاصله همینکارو میکنه . لویی صورتشو توی سینه‌ی هری میبره ، تقریباً همون موقع هق‌هق هاشو آروم میکنه .

هری چند وقیقه صبر کرد که بذاره لویی آروم بگیره . وقتی لویی فن‌فن کرد هری تصمیم گرفت حرف بزنه .

" بیبی میتونی بهم نگاه کنی ؟" هری آروم پرسید
لویی سرشو تکون داد و با گونه‌های اشکی به هری نگاه کرد . هری درحالیکه با انگشتای شستش اشکای روی صورتشو پاک میکرد، به نرمی با لویی حرف زد .

" اون مرد‌ اونجا پدرمه . اون بعد حادثه کمکت کرد پس لازم نیست بترسی، اون بهت آسیب نمیزنه باشه ؟" لیام به خاطر صدای آروم و عمیق هری تحت تاثیر قرار گرفته بود . اون هیچوقت نشنیده بود هری انقد زیاد توی یه زمان حرف بزنه . معمولاً چهار یا پنج کلمه یا فوقش یه جمله میگفت .

لویی آروم سرشو تکون داد و به مردی که همچنان اونجا ایستاده بود ، میترسید لویی رو به هرطریقی ناراحت کنه ، نگاه گرد .

" ببخشید ..." لویی آروم گفت . مطمئن نبود مرد رو چطور خطاب کنه

" لیام . نیازی نیست ببخشید بگی لویی ، بعد از یه موقعیت مثل مال تو طبیعیه " لیام با یه لبخند مهربون جواب داد ‌. اتاقو ترک کرد و اجازه داد هری به لویی توضیح بده که توی این چند روز اخیر چه اتفاقی افتاده .

هری درحالیکه هنوز دستشو دور لویی گذاشته ، رفتن پدرشو نگاه میکنه . احساس میکنه لویی ریلکس میشه وقتی در بسته میشه .

" هنوز خسته‌ای ؟ یا چیزی لازم داری لاو؟" هری با ملایمت پرسید . لویی به هری نگاه کرد‌ و لبخند زد ، صورتش یه سایه‌ی کمرنگ از صورتی شد . آروم ریز خندید و هری قسم خورد میتونست همون موقع به بهشت بره .

" حرف زدنتو دوست دارم " لویی آروم گفت ، حالا نوبت هری بود که قرمز شه . " ولی نه خسته نیستم و یه جورایی گشنمه" هری لبخند زد و سرشو تکون داد .

" گمونم سه روز خوابیدن اینکارو باهات میکنه "

" سه روز ؟! " لویی با شوک وسط حرفش میپره .

" بعداً دربارش حرف‌ میزنیم . قبل از اینکه بیدار شی داشتم یکم پن‌کیک طبقه‌ی پایین درست میکردم اگه میخوای . البته تقریباً مطمئنم اونی که گذاشتم بمونه سوخته، ولی میتونم بیشتر درست کنم ؟" هری توضیح داد .

" ببخشید " لویی با کمرویی گفت . هری سریع سرشو تکون داد و لویی لبخند زد . " پن‌کیک به نظر عالی میاد  "

" پس میرم بیارمشون . تو باید توی تخت بمونی . هیچ کس غیر از من و پدرم اینجا نیست پس تو امنی ، بعدِ اینکه برگشتم درباره‌ی اتفاقی که افتاد حرف میزنیم " اون خودشو از لویی جدا میکنه و به سمت در میره .

لویی‌ آه میکشه و وقتی هری میره به تخته‌ی پشت تخت تکیه میده .

هری طبقه‌ی پایین به آشپزخونه میره و میبینه یه اجاق خاموش شده و یه توده‌ی داغ از پن‌کیک روی یه سینی به همراه دو لیوان آبمیوه پرتقال، کره ، شربت و ظروف نقره هست .

دمت گرم بابا ( لیام)

هری همه چی رو توی دستاش گرفت و اونو به طبقه‌ی بالا برد جایی که لویی رو دید که با کنجکاوی اطراف اتاق رو نگاه میکرد .

هری نمیتونست توی اون لحظه به چیز کیوت‌تری فک کنه ‌. در واقع نمیتونست به چیزی که لویی نباشه فک کنه .

خیلی حس عجیبی بهش میداد ؛ غریزه‌ی طبیعی و احتیاح به اینکه فقط به این پسر اهمیت بده . ازش محافظت کنه ‌

خیلی فشارآور بود، ولی هری به نظر نمیومد‌ که اصلاً اهمیت بده .


شرمنده دیر میشه انقدر .

برین لاو چیتر رو بخونین و تگ کنین مگرنه پاک میشه !😑

#Yamna🏳️‍🌈

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now