لویی با یه ناله بیدار شد، صورتشو بیشتر توی بالشش فرو کرد . دستاشو کش داد و دنبال امنیت و گرمایی گشت که صبح باهاش خوابیده بود . وقتی نتونست هری رو لای ملافهها پیدا کنه به خودش میگه قاتی نکنه چون شاید اون همین دور و برا باشه .لویی خودشو بلند میکنه تا بشینه و دور اتاق ناآشنا رو نگاه میکنه تا هری رو پیدا کنه . وقتی پسر موفرفری رو نمیبینه، تنفسش نامنظم میشه و ضربان قلبش بالا میره .
همون موقع مدیر پین وارد اتاق میشه و لویی از شوک یکم میپره و با ترس به مرد بزرگتر خیره میشه .
" اوه ! لویی تو بیداری !" لیام با یه صدای شنگول میگه، لویی هنوز بهش خیره شده . لیام به تخت نزدیک میشه و لویی به زحمت یکم عقب میره، نمیتونه زیاد دور شه ازونجایی که خیلی ضعیفه .
" تو کی هستی ؟! هری کجاست ؟! هری !"
لویی داد میزنه ، شروع میکنه از ترس به خاطر غریبهای که بهش نزدیک میشه هقهق کردن .لیام سعی میکنه آرومش کنه ولی آخرش لویی بلندتر هقهق میکنه و بلندتر داد میزنه .
بعد از شنیدن جیغهای لویی؛ هری پنکیک هایی که توی آشپزخونه درست میکرد رو رها میکنه و با عجله به اتاقش میره پدرشو میبینه که همونطور ایستاده و لویی سعی میکنه خودشو با ملافههای تخت بپوشونه .
" هی هی لویی اشکالی نداره . مشکل چیه من درست اینجام " هری نرم میگه . چشمای لویی به هری پرت میشه و با یه فریاد از اسمش دستاشو برای هری دراز میکنه .
هری با عجله به سمت لویی میره و دستاشو دور پسر لرزون حلقه میکنه ، که اون هم بلافاصله همینکارو میکنه . لویی صورتشو توی سینهی هری میبره ، تقریباً همون موقع هقهق هاشو آروم میکنه .
هری چند وقیقه صبر کرد که بذاره لویی آروم بگیره . وقتی لویی فنفن کرد هری تصمیم گرفت حرف بزنه .
" بیبی میتونی بهم نگاه کنی ؟" هری آروم پرسید
لویی سرشو تکون داد و با گونههای اشکی به هری نگاه کرد . هری درحالیکه با انگشتای شستش اشکای روی صورتشو پاک میکرد، به نرمی با لویی حرف زد ." اون مرد اونجا پدرمه . اون بعد حادثه کمکت کرد پس لازم نیست بترسی، اون بهت آسیب نمیزنه باشه ؟" لیام به خاطر صدای آروم و عمیق هری تحت تاثیر قرار گرفته بود . اون هیچوقت نشنیده بود هری انقد زیاد توی یه زمان حرف بزنه . معمولاً چهار یا پنج کلمه یا فوقش یه جمله میگفت .
لویی آروم سرشو تکون داد و به مردی که همچنان اونجا ایستاده بود ، میترسید لویی رو به هرطریقی ناراحت کنه ، نگاه گرد .
" ببخشید ..." لویی آروم گفت . مطمئن نبود مرد رو چطور خطاب کنه
" لیام . نیازی نیست ببخشید بگی لویی ، بعد از یه موقعیت مثل مال تو طبیعیه " لیام با یه لبخند مهربون جواب داد . اتاقو ترک کرد و اجازه داد هری به لویی توضیح بده که توی این چند روز اخیر چه اتفاقی افتاده .
هری درحالیکه هنوز دستشو دور لویی گذاشته ، رفتن پدرشو نگاه میکنه . احساس میکنه لویی ریلکس میشه وقتی در بسته میشه .
" هنوز خستهای ؟ یا چیزی لازم داری لاو؟" هری با ملایمت پرسید . لویی به هری نگاه کرد و لبخند زد ، صورتش یه سایهی کمرنگ از صورتی شد . آروم ریز خندید و هری قسم خورد میتونست همون موقع به بهشت بره .
" حرف زدنتو دوست دارم " لویی آروم گفت ، حالا نوبت هری بود که قرمز شه . " ولی نه خسته نیستم و یه جورایی گشنمه" هری لبخند زد و سرشو تکون داد .
" گمونم سه روز خوابیدن اینکارو باهات میکنه "
" سه روز ؟! " لویی با شوک وسط حرفش میپره .
" بعداً دربارش حرف میزنیم . قبل از اینکه بیدار شی داشتم یکم پنکیک طبقهی پایین درست میکردم اگه میخوای . البته تقریباً مطمئنم اونی که گذاشتم بمونه سوخته، ولی میتونم بیشتر درست کنم ؟" هری توضیح داد .
" ببخشید " لویی با کمرویی گفت . هری سریع سرشو تکون داد و لویی لبخند زد . " پنکیک به نظر عالی میاد "
" پس میرم بیارمشون . تو باید توی تخت بمونی . هیچ کس غیر از من و پدرم اینجا نیست پس تو امنی ، بعدِ اینکه برگشتم دربارهی اتفاقی که افتاد حرف میزنیم " اون خودشو از لویی جدا میکنه و به سمت در میره .
لویی آه میکشه و وقتی هری میره به تختهی پشت تخت تکیه میده .
هری طبقهی پایین به آشپزخونه میره و میبینه یه اجاق خاموش شده و یه تودهی داغ از پنکیک روی یه سینی به همراه دو لیوان آبمیوه پرتقال، کره ، شربت و ظروف نقره هست .
دمت گرم بابا ( لیام)
هری همه چی رو توی دستاش گرفت و اونو به طبقهی بالا برد جایی که لویی رو دید که با کنجکاوی اطراف اتاق رو نگاه میکرد .
هری نمیتونست توی اون لحظه به چیز کیوتتری فک کنه . در واقع نمیتونست به چیزی که لویی نباشه فک کنه .
خیلی حس عجیبی بهش میداد ؛ غریزهی طبیعی و احتیاح به اینکه فقط به این پسر اهمیت بده . ازش محافظت کنه
خیلی فشارآور بود، ولی هری به نظر نمیومد که اصلاً اهمیت بده .
شرمنده دیر میشه انقدر .
برین لاو چیتر رو بخونین و تگ کنین مگرنه پاک میشه !😑
#Yamna🏳️🌈
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....