با عجله دانشگاهو ترك كردم.. باورم نميشد ، احسـاس ميكردم كه دنيا دورِ سَرَم ميچرخه . احساستم قاطي شده بود ، صدمه ديده بودم...
اين موضوع رو درك نميكردم ، دليلِش اتفاقِ اونروز بود؟ اما چرا ، اون گفت منو دوست داره ، اما چرا درباره ي اين موضوع چيزي بهم نگفت..تلفنم رو دراوردم و بهش زنگ زدم ، اون جوابمو نميداد... بايد بهش پيام ميدادم.
اشكام رو پاك كردم ، اونا باعث ميشدن كه صفحه ي گوشيم رو تار ببينم ، همه چي تقصيرِ خودم بود..جيسو :"مين يونگي ، همه چي سَرِ جاشه؟"
جيسو :"من شنيدم كه ديگه دانشگاه كار نميكني"
جيسو :"تو كُجايي؟ كُجا رفتي؟"
جيسو :"چرا منو تنها گذاشتي؟"
جيسو :"چرا باعث ميشي كه هميشه نگرانت باشم؟"[ همه ي مَسِيج ها دِليوري شد ]
به سختي اطلاعاتش و ادرسِ محلِ زندگيش رو از مدرسه گرفتم ، خوش شانس بودم كه فاميليامون يكي بود.
يه تاكسي گرفتم و ادرسِ خونَش رو بهش دادم ، نميتونستم بيشتر از اين دير كنم... براي همين با اتوبوس نرفتم.
محلي كه خونش بود زياد به مدرسه دور نبود ..
با سرعت از ماشين پياده شدم و بعد از حساب كردن به سمتِ دَرِ خونش رفتم ، اميدوار بودم كه همينجا باشه.چند باز زنگِ در رو زدم ، اما كسي جواب نميداد ، از پنجره هم چيزي مشخص نبود. بعد از چندبار زنگ زدن ، زماني كه كسي درو باز نكردن تصميم گرفتم كه برم ، اما همون زمان در باز شد.
با سرعت به سمتِ در رفتم ، و يه اقايي رو ديدم.
موهاش بلوند بود و تقريبا همسنِ يونگي بود."دنبالِ كسي ميگرديد؟"
به سرعت تعظيم كردم :
-"ببخشيد مزاحمتون شدم ، اما به من گفته بودن كه اينجا خونه ي مين يونگي هست ، ميشه صداش بزنيد ؟"به خونه اشاره كرد :"جيزز دير كردي! اون ديروز رفت"
ابروهامو بالا دادم :"چي؟"
"درسته رفت ، و خيلي هم ناراحت بود ، و از حالا من اينجا زندگي ميكنم"
سعي كردم جوري رفتار كنم كه گريه نكنم :
-"اون به شما چيزي نگفت؟ اين كه كجا ميره؟ و چرا اينكارو ميكنه؟"سرشو تكون داد :"متاسفم ، اما نه چيزي نگفت"
-"ممنونم"
شروع به راه رفتن كردم.. البته نميدونستم كجا ميرم. از هيچي سر درنمياوردم ، اون چرا اينكارو كرده بود ، و حالا من بايد چيكار ميكردم؟ نميتونستم به همين راحتيـا بيخيالش بشم ، من به اون وابسته شده بودم... اجازه داده بودم كه قلبم بخاطرش بزنه ، و اون بهم گفته بود كه دوسم داره! اما احتمالا اون شب مست بوده... و بعدا به حرفاش فكر كرده و متوجه اشتباهش شده..
به كافي شاپِ هميشگي رسيدم و براي خلوت كردنِ ذهنم واردِش شدم..
KAMU SEDANG MEMBACA
MYG • Rainy Days • [ Persian Ver ] 🌿
Fiksi Penggemarمـيـن يـونگـي x ميـن جـيـسـو • كـاري از تيـم ترجمـه ي ميـن شـوگٓا آي آر• #4 in SUGA #6 in SUGA #23 in SUGA #15 in BTS #125 in Persian #347 in Fanfiction