آشنایی

1.7K 166 7
                                    

تو تاریکی روی تختی که دورش با چهار نرده ی بلند احاطه شده بود بیدار شدم.

لحافهای پشمی لابلای پاهام پیچیده بودند و بوی رطوبت میدادند؛اما این اذیتم نمیکرد.

وقتی چشمهام به تاریکی عادت کرد؛با نور ضعیفی که از چراغهای کوچه به داخل اتاق تابیده میشد تونستم اشیای اطرافمو تشخیص بدم.

به کمد قدیمی که درهاش باز گذاشته شده بود و روش با چاقو حرف اول اسم هامون رو حکاکی کرده بود نگاه کردم.و بعدش به اون عروسک وحشتناک...

جونگین در حالی که انگشتشو روی لباش گذاشته بود با اون عروسک ترسناک توی بغلش رو صندلی راحتیش جلو و عقب میرفت و با همون نگاه خوفناک همیشگیش نگاهم میکرد...

موهاش جلوی صورتش ریخته بود ولی حس میکردم نگاهش اجزای بدنمو میشکافه و ازم رد میشه.

لحاف ها رو از دور پاهام آزاد کردم و به طرف لبه ی تخت رفتم.

زمین سرد رو که زیر پاهام حس کردم مدتی به خلأ خیره شدم. به ناکجا آبادی که مغزم هنوز تشخیص نمیداد دقیقا کجاست...

و وقتی سرمو بالا آوردم ،نگاهش همچنان روی من ثابت بود.

-«چرا نمیخوابی؟»

با صدای شکسته ای که حتی گوشهای خودمم با زور قادر به شنیدنش بود پرسیدم و اون سکوت کرد.مثل همیشه ساکت موند .

انگشتشو از روی لباش کشید و پشتش قایم کرد .

از تخت پایین اومدم و روی کف پوش سرد به سمتش قدم برداشتم.سردی زمین تموم استخون های پاهامو به درد میاورد ولی اهمیتی نمیدادم.

جلوش زانو زدم و اونم سریع پاهاشو جمع کرد.سرمو روی زانوهاش گذاشتم،دستشو لابلای موهام فروبرد و منم چشمهامو بستم و پاهاشو بغل کردم.

عروسکو کنار گذاشت و موهامو نوازش کرد .کمی بعد خم شد و روی هر تار موی سیاهم یه بو*سه کاشت.

چشمهامو بستم و اجازه دادم قلبمو نوازش کنه.

**************

سلاااااام عزیزانم امیدوارم حال همگی خوب باشه.یکی از پرطرفدارترین فیکای ترکی کایسو رو براتون آوردم.خودم که واقعا عاشقشم میتونم بگم هر پارتشو حداقل پنج بار خوندم. یعنی از من گفتن هرکی این فیکو نخونه نصف عمرش برفنا.

بی شک یکی از بهتریناس.

قلم نویسندش بسی سنگین و قابل تأمله و واقعا سر گرفتن اجازه ی ترجمه دو دل بودم چون نگران بودم اگه ترجمه بشه اون زیبایی ادبی و نوشتارشو از دست بده ولی واقعا حیف بود چنین اثر محشری رو نخونین.

ASULADonde viven las historias. Descúbrelo ahora