16

213 59 0
                                    

مردک خپلی که جلوم نشسته بود رو برانداز کردم، برای مامور پلیس بودن زیادی پیر به نظر میومد.به صدای ویز عجیب لامپ بزرگی که بالای سرمون بود گوش میدادم،با برگه ای که جلوم گذاشته شد حواسمو روی مترجمی که پیشم نشسته بود متمرکز کردم. جای خالی پایین صفحه رو نشونم میداد. دستهای توهم قفل شدمو از زیر میز در آوردم و بعد از زدن یه امضا پای برگه ی بازجوییم با شنیدن جمله ی «مرخصی» میتونستم بالاخره از اون اتاق لعنتی بیرون بیام.

سریعا خودمو از زیر نگاه های منزجر کننده ی پیرمرد بیرون کشیدم. اگه میدونستم بازجویی اینقدر آسونه دیگه اونهمه استرس نمیکشیدم.

منتظر موندم چیزی در مورد جونگین بپرسن ولی حتی اسمش هم ذکر نشد.قبل از من اونو به اتاق بازجویی برده بودن ولی بیرون اومدنشو ندیده بودم. احتمالا پرونده به درد خورده بود. به سمت خروجی راه افتادم و با دیدن ریش براق که منتظرم بود قدمهامو سریعتر کردم.

-"اون کجاست؟"

با صدای محزونی پرسیده و جوابی نگرفته بودم،جلوتر از من به سمت خونه راه افتاد و منم به دنبالش قدم برداشتم.

در طول مسیر ریش براق حتی یک کلمه هم نگفت و فکر کنم امروز خورشید هم باهامون قهر کرده بود. زیر ابرهای تیره قطره قطره اشکهام سنگهای جاده رو خیس میکردن و کم کم داشتم با احساس پشیمونی دست و پنجه ترم میکردم. هنوزم نمیتونستم باور کنم که یه آدمو کشتم. کاری انجام داده بودم که به قماشم نمیخورد.

به فرار فکر کردم، تموم قولهایی که دادم،برادرم و جونگین رو رها کنم و به دوردست ها فرار کنم. عوض شده بودم، دیگه کیونگسوی قدیمی نبودم.بعد از مدتها اینو تازه فهمیده بودم.

نمیخواستم هیچکدوم از این اتفاق ها بیفته،ولی یجوری شد! ناخواسته درگیر این سیل شدم. احساس میکنم که خفه شدم. و شنا هم بلد نیستم. تو این جایی که شروع به غرق شدن کردم هیچ نجاتگری ندارم و بنظر میرسه خدا هم بخاطر گناهانم منو نادیده میگیره.

*

عمیق و طولانی به انعکاسم توی آیینه نگاه میکنم. حتی اگه ظاهرم مثل قبل به نظر بیاد،طوفان های درونم تغییر مسیر داده بودند. تموم پارچه های اضافی رو کندم و گوشه ای انداختم و وارد وان پر از آب یخ شدم و پاهای لرزونم رو دراز کردم.

وقتی وارد خونه شدم هیچکس نگاهم نمیکرد. بکهیون حتی یک کلمه هم نگفته بود.جونگین پیداش نبود. منم بدون اینکه به خودم زحمت گشتن به دنبالش بدم خودمو توی اتاق حبس کرده بودم.حتی نمیتونستم قطرات اشکی که مرتبا از روی گونه هام جاری میشدن رو حس کنم.

نباید اینجوری میشد ولی من باعث شدم همه ی اینها اتفاق بیوفته،نمیتونم باهاش کنار بیام. نمیتونم در مقابل کارهایی که به اجبار انجام میدم مقاومت کنم و بجنگم و از این ضعف متنفرم.

ASULAМесто, где живут истории. Откройте их для себя