19

358 53 6
                                    

نگاهم روی تلفن روی میز و بکهیون رد و بدل میشد. جونگین گفته بود زنگ میزنه ولی تا این لحظه خبری ازش نبود. تو این فاصله چندین بار به خونه ش هم سر زدم ولی اونجا نبود. چانیول هم به بودگا سر زده بود و سوهو بهش گفته بود از وقتی که مرخصی گرفته کای به اونجا سر نزده.

از جریان صبحونه توی حیاطمون دو روز میگذره؛ دیشب وقتی به خونه ی خودمون برگشتم از پنجره براش دست تکون دادم و اونم گفت که فردا بهم زنگ میزنه و به خونه ی خودش برگشته بود. و الان نه زنگی زده نه معلومه کجاست. میترسیدم که بلایی سرش اومده باشه.

-"شاید خواسته با آرامش کمی از استرس دور باشه خان داداش."

بکیهون از مبلی که روش نشسته بود بلند شد و پیشم اومد و با نگاه های چپ اندازم جواب دادم

-"آرامش چی چی؟ اینجا اگه کسی داره از استرس میمیره و به آرامش احتیاج داره منم!"

با عصبانیت دوباره به سمت تلفن حمله بردم و شماره ی خونه شو گرفتم، بکهیون هم نفسشو با بی حوصلگی بیرون داد و پیشم نشست.

-"جونگین!جونگین اونجایی؟" بالاخره بعد از هزارمین بار برداشته بود و تنها جوابی که ازش گرفتم یه نفس عمیق بود

-"جواب بده جونگین،کجایی؟ محض رضای خدا حرف بزن" با استرس از جا بلند شده بودم و سیم تلفن رو دور انگشتم میپیچیدم

-" بیا جلوی در" صداش ...صداش خفه و انگار از ته چاه به گوش میرسید. نفس راحتی از شنیدن جوابش بیرون دادم و بوق های ممتد نشون میداد که خیلی وقته تماس رو قطع کرده و به سمت خونمون راه افتاده. تو ذهنم بلبشویی به پا شده بود قلبم تو دهنم بود. گوشی تلفن رو سر جاش برگردوندم و نگاه پرسشگر بکهیون رو بی پاسخ گذاشتم. سریعا کفشهامو به پا کردم و از پله ها دویدم پایین، از پشت سرم صدای پاهای برهنه ی بکهیون میومد

-"یه چی پات کن."

با عصبانیت غریدم ولی اون شونه بالا انداخت و اهمیتی نداد. ابرو در هم کشیدم و خواستم حرفمو دوباره تکرار کنم که در با مهیب بزرگی باز شد و ریش براق با عجله به سمتمون حمله ور شد و من و بکهیون رو به بالای پله های هدایت کرد

-" اصلا ،اصلا فکرشم نکن بیرون بری. بکیهون برو بالا." چانیول تند تند حرف میزد و دستمو به دنبال خودش میکشید، هلش دادم و سعی کردم از دستش نجات پیدا کنم ولی کارساز نبود.

بکیهون شروع کرد به غر زدن و منم فرصتو از پرت شدن حواس چانیول غنیمت شمردم و از دستش فرار کردم. دوان دوان به سمت در رفتم و صدای بم و ترسناکی ناشی از داد و فریادش رو نشنیده گرفتم گویا اونم متوجه شد نمیتونه جلومو بگیره برای همین بکهیون رو زیر بغلش زد و از پله ها بالا رفت. در ساختمونمون رو پشت سرم بستم و با آخرین قدرت به سمت خونه ی ته کوچه دویدم.هرچقدر نزدیکتر میشدم صدای داد و فریاد ها بیشتر میشد و نگرانی من شدت میگرفت.

ASULADonde viven las historias. Descúbrelo ahora