_ تمومه.خمیازه ی بلند بالایی می کشم و گوشه ی چشمم را با ناخن می خارانم. از جا بلند می شوم:
_ خوبه.
به سمت میزش می روم. خم می شوم سمت مانیتورش و "هوم"ی می کشم.
رو می کنم سمتش:
_ یادت نره لیستشون کنی. این خانومه زیادی ایراد می گیره... دلم نمی خواد به خاطر کم و زیاد بودن چهارتا دونه عکس، مجبور شم دوباره دوربین بندازم رو صورتش و غرغراشو تحمل کنم.
و میدانم که لبهایم ناخودآگاه کج و کوله شده اند از بابت لحنم.
متیو تکیه می دهد به پشتی صندلی اش و دستهایش را پشت سرش به هم قفل می کند و ابرو بالا می اندازد:
_ باشه... ولی چهارتا دونه عکس دیگه اینقدر اوقات تلخی نداره.
تابی به ابروی راستم می اندازم:
_ خب که چی؟ باید بابتش معذرت خواهی کنم؟
حالت متعجبی به خودش می گیرد که غبغبش را بیرون می اندازد:
_ تو مطمئنی حالت خوبه؟
پوفی می کشم و پلک هایم را روی هم فشار می دهم. باید هم تعجب کند.
پیگیر بحث نمی شوم و با یک جمله که دروغ هم نیست، سر حرف را می بندم:
![](https://img.wattpad.com/cover/142016386-288-k354723.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
28th (L.S)
Fanfictionمي بيني چرخش روزگار را؟ مي بيني؟ مني كه روزي در روياهايم تو را به آغوش مي كشيدم و در واقعيت از دور مي پاييدمت، حالا از آغوشت مي گريزم و در روياهايم به دنبالت مي دَوَم...! و تماشا كن مرا... مني كه عشقت را از دور ديدني مي ديدم و حالا... دريا دريا غرق...