زین با لبخندی به لیام نگاه کرد. از خدا بخاطر همکلاسی بودن با لیام تو زنگ تاریخ ممنون بود.
لیام لبخند متقابلی زد و براش بوس فرستاد که باعث شد زین ریز بخنده اما طولی نکشید که صدای معلم اومد: اقایون؟ مایلید اخرین نکته ای که گفتمو برا بچه ها بازگو کنید؟
زین یخ زد. اصلا حواسش به درس نبود. لیام با خونسردی سری تکون داد: درباره ی هالوین بگم؟
زین نگاهشو رو کتابش برگدوند و با بیشترین سرعتی که داشت خطوط رو از نظر گذروند: خب بهتره اقای مالیک مطلبو ادامه بدن.
زین اب دهنشو قورت داد و گفت: اممم...
صداش میلرزید و هنوز هن زیاد عادت به صحبت کردن تو جمع نداشت: خب تاریخچه ی هالوین... اون ریشه شو از جشنواره باستانی سوون گرفته... و خب مردم سعی میکردن که... با پوشیدن لباس ارواح مردگانی گه... موقع برداشت محصول به سراغ شون برای انتقام میان رو بترسونن...اقای جاناتان دستشو بالا اورد: ممنون زین... خب همون طور که زین گفت مردم باور داشتند که در اون روز مرز بین زنده ها و مردگان از بین میره پس اونا...
زین نفسشو بیرون فوت کرد و به لیام که با یه پوزخند نگاش میکرد نگاه کرد: چیه؟
گفت و لیام شونه ای بالا انداخت: تحت تاثیر قرار گرفتم!
زین لبخندشو خورد و سعی کرد تمرکزشو رو کلاس بزاره قبل اینکه دوباره مچش توسط معلم گرفته شه.
___________________
زین تصمیم گرفته بود با لویی به زمین فوتبال بره و تمرین شو تماشا کنه: و من روش تَکل رفتم و حالا اون منو کاملا تخمش حساب میکنه!
لویی گفت و نالید. مثل اینکه رفاقت با فرانک واقعا براش مهم بوده: ازش عذر خواهی کردی؟
زین پرسید و سعی کرد مفید باشه: نه راستش... ببین تو دنیای ورزش واقعا نیازی به این نیست خب مشخصا تو چندباری غیرعمد میزنی مثلا-
_لو.
لویی دست از حرف زدن برداشت و نگاش کرد: باید باهاش حرف بزنی و معذرت بخوای
لویی اعتراض کرد: اوه کامان! مگه ما دختر بچه ایم؟
زین حدس زد: نمیدونم لو شاید از تو انتظار نداشته روش تکل بری یا همچین چیزی. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که باهاش حرف بزنی و بگی که متاسفی.
اونا به زمین رسیدن و لویی چشمی چرخوند: فاک باشه.
لویی همونطور که زانو بلند میرفت به سمت دوستاش رفت و از پشت دستشو دور گردن فرانک انداخت.
زین رو نیمکتی تو سایه نشست و اونارو تماشا کرد. فرانک پسر سیاه پوستی بود با موهای کوتاه. از لویی قد بلند تر و قطعا تیره تر!
YOU ARE READING
Miserable [ziam] {• completed •}✔
Teen Fiction+اسم؟ _زین مالیک +خانواده؟ _یه بابای اعصاب شخمی و 3 تا خواهر +مشکل؟ _افسردگی شدید +خب...همین؟ _اره همین!اون اصلا حرف نمیزنه! +چرا؟ _من چه گوهی میدونم پسر؟اون فقط خیلی ضعیف و احمقه! °°°°°°°°°°°°°°°°° چی میشه اگه زین افسرده و ساکت ب...