4"Somethings to know"

1.1K 197 38
                                    


Karen's prove:

نفس عمیقی کشیدمو بلند شدمو سمت پله ها رفتم.
این زندان بدترین زندانیه که آدم میتونه توش باشه...
مخصوصا وقتی یاسر مالیک هم اینجا باشه و همش بهت یا تیکه بندازه یا بهت نیشخند بزنه...
حس میکنم هرلحظه ممکنه بمیرم...
چون میدونم، میدونم اون برام نقشه کشیده...
ولی هنوزم لعنتی برام جای سواله، که اون چطور این همه چیز رو فهمیده؟...
یعنی اونطور که گفت حتی رابطه ی نامشروعمو فهمیده...
یا ممکنه اونو فهمیده باشه...
نه نه اگه فهمیده بود میگفت...
اما یک موضوع دیگه عم هست که اون چیکار به من داره؟...
اون حتی به سختی منو میشناسه اونم مال زمان عروسی منو جیمز، شوهر لعنتیم بود...
با حس نگاهای سنگینی روم گذشتمو سرمو بلند کردم که آب دهنمم خشک شد که بخوام قورتش بدم.
یاسر مالیک...
خدای من اون همیشه عادت داره عین جن ظاهر بشه و بیاد؟...
سعی کردم بهش توجهی نکنمو یاسر نیشخندی زد و از کنارم رد شد.
هوف...
بخیر گذشت...
اما بازهم احساس امنیت ندارم...
حس میکنم هرلحظه ممکنه بمیرم...
و اینا همش تقصیر کیه؟...
معلومه، پسر عزیز دردونه ی من، لیام پین...
یعنی این پسر نمیتونست اینقدر نحص و لعنتی نباشه؟...
من حداقل سعی کردم باهاش جوری رفتار کنم که واقعا حس اینکه دوسش دارم بهش منتقل بشه اما اون چی؟...
فقط نحصیشو نشون داد...
منم یک نحصی نشونش بدم...
فقط وایسا از این زندان کوفتی بیام بیرون...
و البته از دست یاسر خلاص شم...
خب اینجور که معلومه کارهای زیادی در پیش دارم اما یک چیز مدام تو سرم میچرخه...
"اون چی تو سرشه؟"...
نگهبان جلوی من، در زد و من وارد سلول نه چندان خلوت و کوچیکم شدم.

نگهبان: دیگه نبینم اینقدر تو و مالیک بهم بپرین وگرنه دفعه ی بعدی انفرادی.

با عصبانیت گفتو درو محکم بست و اخمی کردم.
اگه اینجا خارج از زندان بود حتما اینقدر سرش جیغ جیغ میکردم تا صدای خودشو یادش بره ولی خب...
اینجا بیرون نیست و منم آدم عادی نیستم...
و معلوم نیست یاسر دیگه چه چیزایی میخواد بگه که میدونه‌‌‌...
لعنتی این ذهن منو خیلی مشغول کرده...
خیلی آروم سمت تختم رفتمو دراز کشیدم که صدایی نظرمو جلب کرد.

-: اممم کارن؟

من: هوم؟

سرمو برگردوندمو نگاش کردم.
باز این کامیلاعه اومد...
با اینکه تنها کسیه که اینجا با من خوبه و منم ازش بدم نمیاد ولی خیلی رو مخ و نچسبه...
شونه بالا انداخت و دهنشو کج کرد.

کامیلا: میدونستی پسرت دوباره دیده شده؟

من: الان شنیدم.

پوفی کشیدمو سرمو تو بالشت بردم.
چرا همه جا باید حرف از اون نحص نکبت باشه؟...
چرا همه باید حال اونو از من بپرسن؟...
چه خوب میشد اگه یک روزی حالشو ازم میپرسیدنو منم میگفتم: افتضاح مثل خودم و نیشخندی میزدم...
خیله خب حس میکنم این یکم غیرعادیه اما به من حس خیلی خوبی میده...
زجر کشیدنش‌‌...
رنج کشیدنش...
شاید به خاطر این بود که هیچوقت چیزایی ک دوست داشتو براش نمیخریدم...
چون میخواستم زجر کشیدنش رو ببینم...

FOG2 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now