5

549 114 52
                                    

زین بخاطر ویبره قوی گوشیش که زیر بالشتش بود از خواب بیدار شد, از زیر بالشت درش آورد و با چشمهای خواب آلود بهش زل زد و لبخند زد وقتی دید یه پیام 'صبح بخیر' از طرف دوست دخترش ملیساس

زین هم یه پیام 'صبح بخیر عزیزم' براش فرستاد و گوشی رو قفل کرد و نفس عمیق کشید, اون دلش برای دوست دخترش تنگ شده بود ولی کاری از دستش برنمیومد و باید تا تعطیلات کریسمس صبر میکرد تا ملیسا از دانشگاه یل برگرده و بتونن همدیگر رو ببینن

اون خوشحال بود که اونها تصمیم گرفته بودن که بهم نزنن بخاطر بعد مسافت مثل بقیه زوج ها. اونها همدیگر رو دوست داشتن بلاخره

رو تختش نشست وقتی کلاسش یادش اومد, اون سریع گوشیش رو برداشت و قفلش رو باز کرد و ساعت رو چک کرد. شت فقط یک ساعت تا اولین کلاس اون و هری وقت مونده بود

اونها دیشب راجع به برنامه های درسی و کلاسیشون باهم حرف زدن و با اینکه رشته هاشون باهم فرق داشت ولی خوشحال بود که ساعت کلاس هاشون با هم از هفت شروع میشد

"لعنتی" زیرلب غر زد و کنارش رو نگاه کرد که هری بیخیال برای خودش خوابیده بود. "هی هری پاشو, تا یه ساعت دیگه باید سرکلاس باشیم" زین گفت و بلند شد تا تختش رو مرتب کنه

هری تو جوابش فقط یکم نامفهموم غرغر کرد,"بیدار شو هری" زین دوباره صداش کرد و اومد کنار تختش "اه ولم کن میخوام بخوابم" هری ناله کرد و پشتش رو کرد به زین

زین خواست شونه اش رو تکون بده ولی پشیمون شد, اونها هنوز اونقدر باهم صمیمی نیستن, "خیلی خب" زین نفس عمیقی کشید و رفت سمت پنجره "ولی یادت باشه خودت خواستی" با یه لحن شیطانی گفت و پرده رو کشید عقب و اجازه داد نور خورشید اتاق رو پر کنه

هری حس کرد یکم کمرش داره میسوزه ولی خب ترجیح داد بهش محل نده, اون بلاخره بعد از سال ها یه خواب آرامش بخش کنار زهانش داشته و دوست نداشت بیدار شه.اون دلش نمیخواد به این زودی ها بیدار شه, اون دلش میخواد تا ابد بخوابه

ولی سوزش تو کمرش انقدر زیاد شد که حس کرد یکی آتیش گذاشته زیر لباسش. وقتی دیگه نتونست تحملش کنه نشست و صورتش رو سریع با پتو پوشوند که نور آفتاب بهش نخوره

"پرده رو بکش" هری با درد گفت و تمام بدنش داشت میسوخت. "چرا؟صبح رو دوست نداری آقای غرغرو؟" زین بهش تیکه انداخت

"خواهش میکنم پرده رو بکش" هری با گریه خواهش کرد و درد تو صداش باعث شد زین دست از اذیت کردنش برداره "هری حالت خوبه؟" با نگرانی پرسید

"خواهش میکنم پرده رو بکش زهان" با گریه گفت و خودش رو مثل توپ جمع کرده بود و پتو دورش بود ولی فایده نداشت و افتاب مستقیما کمرش رو میسوزوند "زین" زین با اخم گفت, تا حالا پیش نیومده بود کسی اسمش یادش بره

"معذرت میخوام زین پرده رو بکش" هری ناله کرد, دردش زیاد شده بود و سوزش رو تو استخونهاش حس میکرد. زین سرتکون داد و ایندفعه بدون حرفی پرده رو کشید, هری بلاخره پتو رو از دورش باز کرد و زین با تعجب نگاهش کرد وقتی دید بدنش قرمزه و چشمهاش خیس اشکه

"هی حالت خوبه؟" زین آروم پرسید و هری سرتکون داد,"اون دیگه چی بود؟" با تعجب پرسید "آلرژی به نور..نور خورشید" هری با تته پته گفت و زین اخم کرد, تا حالا همچین چیزی نشنیده بود

"این جدیده؟" زین با خنگی پرسید و پشت گردنش رو خاروند و هری خندید اشکهاش رو پاک کرد, به نظر میاد تنها کاری که تو این سالها کرده فقط گریه کردن بوده, البته اون خدا رو شکر میکنه که مثل بقیه خوناشام ها خون گریه نمیکنه وگرنه نمیتونست راجع بهش توضیحی بده چون آدمها خون گریه نمیکنن

این هنوز هم برای خودش هم برای بزرگان یه رازه که چطور اون میتونه مثل انسانها اشک بریزه نه اینکه خون گریه کنه

"این عجیب غریب قبول دارم" هری با لبخند گفت و زین خندید, "خب حالا چرا بیدارم کردی؟" هری پرسید وقتی از تخت بلند شد و لباسش که تو خواب بالا رفته بود رو داد پایین. البته تتوهاش از چشم زین پنهون نموند ولی چیزی راجع بهش نگفت

"ما تا چهل و پنج دقیقه دیگه باید سرکلاس باشیم!" زین یادآوری کرد, "اوه لعنتی یادم رفته بود" هری استرس گرفت و سریع تختش رو مرتب کرد

"تو خیلی خوابت سنگینه" زین بهش خندید و هری الکی بهش چشم غره رفت,"تو برو دوش بگیر من میرم برامون قهوه بگیرم" هری گفت وقتی داشت کتابهاش رو تو کیفش میذاشت

"باشه ولی تو خودت نمیخوای دوش بگیری؟" زین پرسید و دید هری از تو کمدش یه جین مشکی برداشت بپوشه که انقدر تنگ بود که فکر نمیکرد به تن هیچ آدمی بره

"من بعد ازینکه از کلاس اومدم دوش میگیرم" هری گفت وقتی شلوارش رو دراورد تا عوض کنه و زین سریع روش رو برگردوند. اون خوشش نمیاد به کسی که داره لباس عوض میکنه نگاه کنه, به نظرش یه موضوع شخصیه

"تو عجیبی استایلز" زین با خنده گفت قبل ازینکه بره تو حموم و در رو ببنده, از صدای بالا و پایین پریدن هری که از پشت در میومد میتونست حدس بزنه داره تلاش میکنه تا اون جین تنگ رو پاش کنه

" به فکرتم خطور نمیکنه" هری زیرلب گفت وقتی بعد از جین مشکی پلیور مشکی مورد علاقه اش رو هم باهاش پوشید "یه موجود عجیب که خون میخوره تا زنده بمونه" یه خنده ی تلخ به خودش کرد قبل ازینکه از در خوابگاه بیرون بره

اون متنفره از این که یه موجود عجیب غریبه

اون متنفر از این که یه خوناشامه

only for you (ترجمه)Where stories live. Discover now