9

590 116 22
                                    

“جان، من دوستت دارم" پسر مو فرفری آروم گفت
“من..ما نمیتونیم با هم باشیم هز, این برخلاف اعتقادات ماست!" پسر مو مشکی جواب داد
“میدونم" هز با ناراحتی گفت "فقط بهم بگو..حست به من چیه؟دوستم داری؟" با امید پرسید
“نمیدونم هز..تو دوست منی" اون پسر که انگار اسمش جان بود گفت و آه کشید

“تو حس خاصی راجع به من نداری؟ مثلا روحان هم دوستته! تو احساس متفاوت و خاصی نسبت به من حس نمیکنی؟" هز پرسید

جان یکم تو فکر فرو رفت "چرا" زمزمه کرد "من یه حس خاص نسبت به تو دارم"
‘’تا حالا قبلا کسی رو دوست داشتی؟" هز پرسید
جان سرش رو به نشونه منفی تکون داد

منم همینطور" هز از خجالت قرمز شد "ولی فکر کنم تو رو دوست دارم" سرش رو تکون داد "منظورم اینه که میدونم دوستت دارم, تو چی به نظرت دوستم داری؟"

“فکر کنم اره" اینبار نوبت جان بود که خجالت بکشه و بعد شنیدن حرفش پسر مو فرفری محکم بغلش کرد

“چرا داری گریه میکنی هز؟" جان آروم پرسید و محکم تو بغلش نگهش داشت, "من فکر میکردم از دستت میدم, فکر میکردم که تو وقتی بفهمی دیگه نمیخوای دوست من بمونی" هز هق هق کرد و جان فقط تو بغلش نگهش داشته بود

“ولی با خانواده هامون چیکار کنیم هز. اونها میکشنمون" جان با لحن ترسیده ای پرسید
“بیا راجع به اونها حرف نزنیم و از لحظه لذت ببریم باشه؟" هز نگاهش کرد و پیشنهاد داد
“باشه"
“جان؟"
“بله"
"دوستت دارم" هز روی شونه ی جان رو بوسید و پسر مو مشکی لبخند زد
"منم دوستت دارم هز'' جان جواب داد و محکمتر بغلش کرد و باعث شد هز با ذوق بخنده و خودش رو تو آغوشش پنهون کنه

"زین..زین..بیدار شو..زین" زین حس کرد یه نفر داره محکم بدنش رو تکون میده, صدای کسی که صداش میکرد آشنا بود, خیلی شبیهه پسر مو فرفری تو خوابش بود

مثل صدای هز

چشمهاش رو باز کرد و دید یه هری نگران خم شده روش و صورتش رو به روش قرار گرفته و حالش خیلی بهتر از چند ساعت قبل به نظر میرسه

زین بلند شد نشست و باعث شد هری ازش فاصله بگیره و وقتی به ساعت روی میز نگاه کرد دید 2:40 دقیقه ی صبح بود. هری بهش یه لیوان آبی رو که روی میز بود رو داد و زین براش ممنون لب زد و تو یه جرعه همه اش رو نوشید

“خدا رو شکر'' هری نفس عمیق کشید "داشتم نگرانت میشدم, کابوس دیدی؟" هری پرسید و زین سرتکون داد "نه نه, کابوس نبود. یه رویا بود ولی عجیب غریب بود, دو تا پسر بودن, هز و جان؟"

زین متعجب بود وقتی دید یه چیزی تو چشمهای هری تغییر کرد,اون نمیدونست چی بود ولی حسش میکرد. "تو دیدیشون؟ اون پسرها رو؟"

“نه ندیدیمشون, همه چی خیلی محو بود, ولی انگار میشناختمشون از قبل وقتی دیدمشون اون موقع که.." زین حرفش رو قطع کرد وقتی فهمید چی داشته میگفته! "چه موقع؟" هری پرسید

only for you (ترجمه)Where stories live. Discover now