Dissapointed!...Again..?! "part 31"

548 88 25
                                    


يونگي هنوزم عادتاي بچگيشو داشت...مثل اونموقع خيلي زود بعد از شنيدن شعر مورد علاقش كه مثل لالايي براش عمل ميكرد ميخوابيد.

دل آقاي مين خيلي براي اون روزا تنگ شده بود. روزايي كه يونگي كوچولو پيشش بود...روزايي كه يونگي داشت بزرگ ميشد...

ترس از اينكه اونم به سرنوشت خودش دچار شه، باعث شد پسرش فشار بديو تحمل كنه...

هربار كه ميخواست بهش محبت كنه، اين محبت با شكستن غرور يونگي و له شدن اون زير كتكا و ناسزاهاي اون به سر انجام ميرسيد...

اون واقعا يونگيو اذيت كرده بود...

نابودش كرده بود...

_ببخشيد پسركم...

اما يونگي نميشنيد؛ حتي اگه خوابم نبود رو گوشاش درپوش ميزاشت...حرفشو نشينيد اما اگرم ميشنيد، هيچوقت اونو نميبخشيد. نميتونست؛ نميخواست!

به هرحال خوشحال بود كه كنار پسرش بود. پسري كه از داشتنش بي بهره بود...پسري كه ممكن بود به زودي دوباره از دستش بده...

_عزيزدل بابا...

يونگي واكنشي نشون نميداد. فقط آروم سرفه ميزد يا خش دار نفس ميكشيد...اين براي پدرش واقعا دردناك بود...
سوختن و تيكه پاره شدن پسرشو از درد ميديد اما نميتونست كاري انجام بده...دردناك تر از اون اين بود كه مسبب اين بلا ها اون بود...

از نوازش موهاي بونگي دست نكشيد؛ با اينكه ماسك فشار زيادي به سينش ميورد اما بازم حاضر نبود سر پسر كوچولوشو از خودش دور كنه.
براي بار آخر دستشو رو موهاي نرم يونگي كشيد و چشاشو بست تا بتونه پيش پسر عزيزش با آرامش بخوابه.

صبح روز بعد با صداي سرفه هاي خش دار يونگي از خواب بيدار شد و وقتي چشاشو چرخوند، با يونگي كه مقدار زيادي خون بالا ميورد مواجه شد

_يونگي آروم باش! نفس بگير! نفس عميق! خوبه...دستتو بده با دستمال پاكش كنم...عزيزدلم يهو چيشد آخه...

آقاي مين با ترس نشست و شونه هاي لاغرِ يونگيو ماليد

*يـ...يونگي؟! جيمين؛ حالش خوبه؟!

+خوبم...

_دروغ نگو! نه عمو...همونطور كه ديدين خوب نيست...الان آمادش ميكنم ميبرمش ييمارستان ببينيم بعدش چي ميشه...

*ميخواي منم بيام؟!

جيمين خواست جواب آقاي مينو بده ولي يونگي پا پيش گذاشت و به پدرش نگاه كرد

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang