Where to go?! "Part 34"

509 92 27
                                    


امشب يكي از اون شبايي بود كه جيمين نميتونست بخوابه و چندساعت تو آرامش چشاشو رو هم بزاره...

وسايلا رو جمع كرده بودن و روز مسافرتشون هم مشخص كرده بودن و فردا ميخواستن مكانشو مشخص كنن و بليط بگيرن.

_اينهمه مقدمه چيديم ولي هنوز نميدونيم كجا بريم!

دوست داشت با يونگي كل جهانو بگرده ولي شرايط يونگي نميزاشت همچين سفري داشته باشن...بين ونيز، پاريس، كاليفورنيا و روسيه گير افتاده بود و نميدونست كدومشونو انتخاب كنه.

البته...موضوع اصلي اين بود كه نميتونيت بخوابه و اين يه جورايي اذيتش ميكرد. نميخواست كابوس ببينه!

به يونگي كه تو آرامش خوابيده بود نگاه كرد و لبخند زد. دوست داشت بره نزديك و موهاشو ناز كنه اما ميترسيد از خواب ناز بيدارش كنه.
نميدونست آرامشي كه يونگي داره از دستگاهاييه كه بهش وصلن يا خودش اما از نظرش آرامش دوست داشتني بود...!

سرشو دوباره رو بالشت گذاشت و سعي كرد دوباره بخوابه ولي انگاري اصلا فايده نداشت

+بيداري؟!

با شنيدن صداي يونگي به سمتش چرخيد و لبخند زد

_بيدار شدي هيونگ؟! چيزي ميخواي؟! تشنته؟! حالت تهوع داري؟!

يونگي آروم ماسكشو برداشت و لبخند زد

+جواب هيچكدومشون "آره" نيست. ببينم تو چرا نميخوابي؟! سرت درده؟!

جيمين بعد از يه آه كوچيك پتو رو رو خودش كشيد

_خواب بد ديدم...درباره خانوادم بود، بعد اونم ديگه نتونستم بخوابم... تو چرا بيدار شدي؟!

يونگي آروم نشست و به ديوار پسر سرش تكه داد

+وقتي...تو يه اتاق باشم و هم اتاقيم بيدار باشه، هرچقدرم خوابم عميق باشه حس ميكنم و بيدار ميشم. اون روزايي كه تو تيمارستان بستري بوديم شبايي كه بيدار بوديو حس ميكردم.
يه چرخ ميزدم و ميديدم لب پنجره نشستي و داري به ماه نگاه ميكني. حرفيم نميتونستم بزنم. فقط نگات ميكردم...اونروزا خيلي غمگين بودي...!

جيمين هوم كرد و آروم سرشو تكون داد

_آره...به نظرت الان كه خوابمون نميبره چيكار كنيم؟!

يونگي تقريبا دست به سينه شد

+الان كه تلويزيون برنامه خوبي نداره؛ خب...بيا حرف بزنيم!

‏⚜️А моиsтея саггеd АgusТ D⚜️Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu