[13]silence

307 57 3
                                    


با خودش آرزو میکرد ایکایش فراموشی میگرفت..

ایکاش..

اونوقت تمام این خاطرات که هر شب مثه سایه دنبالش میکنن از بین میرفتن

از اونجا هم با سرعت دور شد و رفت ..
.
.
.
.
..............................

Zayn POV
A mont later


کمی که قدم زدم حس کردم بهترم

چند روز دیگه کریسمس بود و بخوام دقیق باشم راستش ...
نمیدونم
با این حال فک کنم بد نباشه اگه کادوی کریسمس براشون بخرم ..

و خب این کمترین کاریه که از دستم بر میاد

شهر شلوغ بود و چراغونی.. همه جا روشن بود و مردم در تکاپو بودن

هرکی سرگرم کاری بود
انگار زندگی جریان داشت..

بعد از یه سری خرید برای دوقلو ها و شارلوت
برای لری و جوانا و حتی نایل هم کادو خریدم

راضی از خریدام تاکسی گرفتم و برگشتم خونه

هوا دیگه تاریک شده بود و سوز کریسمس تو هوا پیچیده بود
کمی آستینای هودیم رو پایین تر کشیدم

سرم و به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم

حس میکنم تو تک تک سلول های این شهر خاطره جمع شده و هردفعه قراره تکه ای جدید از خودش و رو کنه
فک نمیکنم الان واقعا تحمل تک تک ضرباتی که با یادآوری گذشته بهم وارد میشه رو داشته باشم

شاید .. شاید باید دوباره ...


تو خونه هرکی سرش به کار خودش گرم بود
جوانا تو آشپزخونه مشغول آشپزی
شار هم روی کاناپه رو به روی tv سرش تو گوشیش بود
لو ک معلوم نبود کجاس
هری هم داشت به دوقلو ها برای تزیین درخت کمک میکرد از هر گوشه صدایی بلند بوکر
در کل اینا صدای شور رو شوق سال نو و جریان زندگیه که زیاد بهش عادت ندارم

اما با این حال خیلی خوب دارم باهاش کنار میام

داشتم با خودم کلنجار میرفتم سره شام که چطور باید تصمیمی که گرفتم رو بیان کنم تا لویی جفت پا نیاد تو صورتم.

به هر راهی که فکر میکردم تهش بنبست بود
انگار باید به یه جفتک راضی باشم

ااااهه.. جوانا همه رو برای شام صدا کرد
کم کم دوره میز جمع شدیم و هرکی جایی رو اشغال کرد
هری هم چند مین بعد با لویی وارد شد و مثل همیشه کنار هم جا گرفتن

Believe In Miracle [Ziam]✔️Where stories live. Discover now