با خودش آرزو میکرد ایکایش فراموشی میگرفت..ایکاش..
اونوقت تمام این خاطرات که هر شب مثه سایه دنبالش میکنن از بین میرفتن
از اونجا هم با سرعت دور شد و رفت ..
.
.
.
.
..............................Zayn POV
A mont laterکمی که قدم زدم حس کردم بهترم
چند روز دیگه کریسمس بود و بخوام دقیق باشم راستش ...
نمیدونم
با این حال فک کنم بد نباشه اگه کادوی کریسمس براشون بخرم ..و خب این کمترین کاریه که از دستم بر میاد
شهر شلوغ بود و چراغونی.. همه جا روشن بود و مردم در تکاپو بودن
هرکی سرگرم کاری بود
انگار زندگی جریان داشت..بعد از یه سری خرید برای دوقلو ها و شارلوت
برای لری و جوانا و حتی نایل هم کادو خریدمراضی از خریدام تاکسی گرفتم و برگشتم خونه
هوا دیگه تاریک شده بود و سوز کریسمس تو هوا پیچیده بود
کمی آستینای هودیم رو پایین تر کشیدمسرم و به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم
حس میکنم تو تک تک سلول های این شهر خاطره جمع شده و هردفعه قراره تکه ای جدید از خودش و رو کنه
فک نمیکنم الان واقعا تحمل تک تک ضرباتی که با یادآوری گذشته بهم وارد میشه رو داشته باشمشاید .. شاید باید دوباره ...
تو خونه هرکی سرش به کار خودش گرم بود
جوانا تو آشپزخونه مشغول آشپزی
شار هم روی کاناپه رو به روی tv سرش تو گوشیش بود
لو ک معلوم نبود کجاس
هری هم داشت به دوقلو ها برای تزیین درخت کمک میکرد از هر گوشه صدایی بلند بوکر
در کل اینا صدای شور رو شوق سال نو و جریان زندگیه که زیاد بهش عادت ندارماما با این حال خیلی خوب دارم باهاش کنار میام
داشتم با خودم کلنجار میرفتم سره شام که چطور باید تصمیمی که گرفتم رو بیان کنم تا لویی جفت پا نیاد تو صورتم.
به هر راهی که فکر میکردم تهش بنبست بود
انگار باید به یه جفتک راضی باشمااااهه.. جوانا همه رو برای شام صدا کرد
کم کم دوره میز جمع شدیم و هرکی جایی رو اشغال کرد
هری هم چند مین بعد با لویی وارد شد و مثل همیشه کنار هم جا گرفتن
![](https://img.wattpad.com/cover/164292676-288-k633129.jpg)
YOU ARE READING
Believe In Miracle [Ziam]✔️
Fanfictionروز های تلخ و شیرین بودن با تو در سال های دور جامانده. همان روز هایی که در انتظار دیدنت ساعت ها چشم به دری میدوختم، روز هایی که حتی از وجود منی با خبر نبودی اما برایت صادقانه عشق میریختم.. تمام آن روز ها و روز های بعدش با تو و یادت قشنگ بود. و همه...