Part 1

1.2K 139 24
                                    



باد بهاری مطبوعی از لای پنجره باز بعد از بازی کردن با پرده های نازک و سفید رنگ وارد اتاق شد و باعث شد از این که پنجره رو باز گذاشته بودی احساس خرسندی کنی. نفس عمیقی کشیدی تا بوی شکوفه های بهاری به ریه هات دعوت بشن.

صدای مادرت از طبقه پایین به گوش رسید:

_ عزیزم عجله کن وگرنه دیرت میشه

با حرف مادرت ناخودآگاه به ساعت دیواری نگاه کردی و با فهمیدن این که فقط یک ربع وقت داری تا به محل کارت برسی با عجله کیفت رو بستی و پله هارو دوتا دوتا به سمت طبقه پایین طی کردی.

مادرت کنار در خروجی به همراه یک ساندویچ و یک لیوان قهوه ایستاده بود، درست مثل تمام روز هایی که دیرت میشد و مجبور میشدی سر پایی صبحانه بخوری؛ کمی از قهوه خوردی و ساندویچ رو از دست مادرت گرفتی و بهش اطمینان دادی در طول مسیر میخوریش.

مادرت سرش رو کمی با تاسف تکون داد و غرّید:

_اگر میخوای دیر نرسی زود تر بیدار شو یا انقدر نرو تو عالم هپروت، اینجوری یک روز بالاخره غذا تو گلوت گیر میکنه و میمیری

به حرف مادرت خندیدی و گفتی:

_ نترس مامان نمیزارم یک ساندویچ کوچولو به زندگی ام پایان بده

بعد در حالی که با یک دست ساندویچ رو به سمت دهنت میبردی تا گاز بزرگی بهش بزنی با دست دیگه ات در رو باز کردی و از خونه خارج شدی.

با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس رفتی و دعا میکردی به موقع برسی و اتوبوس رو از دست ندی؛ جوییدن ساندویچ پُر ملات مادرت به همراه دوییدن و نگهداشتن یک کیف لعنتی و سنگین کمی سخت بود اما این کاری بود که تو تقریبا پنج روز در هفته انجام میدادی، در واقع تو در اکثر مواقع یا عجله داشتی یا دیرت شده بود.

تو دلت به سر به هوا بودنت خندیدی و لقمه آخر رو هم قورت دادی. بالاخره از دور ایستگاه اتوبوس رو دیدی و با خوشحالی لبخندی زدی؛ مردم روی صندلی ها به انتظار نشسته بودن و این یعنی اتوبوس هنوز نرسیده بود و تو جا نمونده بودی.

تصمیم گرفتی به جای دوییدن کمی از سرعتت کم کنی چون به هر حال به موقع به ایستگاه می رسیدی. هنوز چند ثانیه از کم کردن سرعتت نگذشته بود که صدای بوق وحشتناک و پشتش صدای کشیده شدن وحشیانه لاستیک ماشین روی آسفالت به گوش رسید.

قبل از این که وقت برگشتن پیدا کنی و بتونی ببینی تو اون خیابون لعنتی اونم اول سر صبح چه خبره با ضربه بی نهایت دردناکی به پشتت با ضرب به جلو پرتاب شدی و چند متر روی آسفالت غلط زدی.

ضربه به کمرت انقدر بد بود که راه تنفسیت بسته شده بود و نمیتونستی نفس بکشی. چند ثانیه با درد تو حالت درازکش موندی و در نهایت تکون نسبتا کوچک و بی‌جانی به خودت دادی و با سرفه دردناکی بالاخره تونستی مقداری هوا به شش هات برسونی.

Death GOD (Luhan X Reader) ✔Where stories live. Discover now