part 22

361 61 43
                                    



پنج نفر همزمان روی سنگ خاکستری رنگی که روی ملحفه های تمیز تخت (اسمت) قرار داشت خم شدن. هرکدوم درحال تجزیه و تحلیل کردن جسم مقابلشون بودن و تلاش میکردن چیزی که بتونه چنین سنگی رو تبدیل به یک شی خاص و مهم بکنه پیدا کنن، امّا واقعاً چیزی وجود نداشت و حداقل یک بار این فکر از ذهن تک تکشون گذشت که 'شاید موضوع سرکاریه؟'

به هر حال سخت میشد باورش کرد که شی محافظت شده توسط یک نیروی ناشناخته درون قبر کاترین اندرسون وسط یک قبرستون دور افتاده و فراموش شده فقط یک تکّه سنگ معمولی باشه. از اون گذشته، (اسمت) با اطمینان اظهار کرده بود که همه اون ارواح فراری دنبال این سنگ بی نهایت معمولی بودن و این دقیقاً متضاد معمولی بودن بود.

سکوت طولانی بالاخره توسط پسر بچه کوتاه قد شکسته شد؛ تیموتی بعد از خم کردن سرش پرسید:

_ میتونم بهش دست بزنم؟

برخلاف تصورت منتظر جواب شما موند تا از امن بودن کاری که میخواد انجام بده اطمینان حاصل کنه، دیدن دست های لوهان درس عبرت خوبی برای جلوگیری از هرگونه حرکت حساب نشده ای بود؛ امّا کای به تیموتی اطمینان داد:

_ نترس، نیروی محافظ از قبر بوده، نه سنگ، خودم بهش دست زدم

بعد دست سالم اش رو بالا اورد و در معرض دید قرار داد، تیموتی چند ثانیه به دست های کای که کوچکترین خراشی روشون دیده نمیشد خیره شد و سپس سرش رو تکون داد و برای گرفتن سنگ دستش رو دراز کرد.

پسر بچه سنگ رو ابتدا با یک دست گرفت و سپس با دو دست نگهش داشت، سردی سنگ لا به لای انگشت های گرم تیموتی مشهود بود و این موضوع از میدان توجه پسر خارج نشد، پس درحالی که سنگ رو بین انگشت هاش می چرخوند گفت:

_ این سنگ انرژی زندگی نداره، درسته؟

برای گرفتن تایید به دو خدای مرگ حاضر در اتاق، لوهان و کای، نگاه کرد و با دیدن تایید هردوی اون ها ادامه داد:

_ اولش فکر میکردم شاید این سنگ یک نوع منبع انرژی زندگی باشه، چیزی که ارواح فراری برای بدست اوردنش دست به هر کاری بزنن، ولی...

تیموتی ادامه حرفش رو خورد و با یک دست سنگ رو بالاتر اورد و با نوری که از لای پرده های حریر به سنگ می تابید نگاه بهتری بهش انداخت و به جای اون، جیسو حرفش رو کامل کرد:

_ ولی چرا باید دنبال یک سنگ معمولی باشن؟

کای چانه اش رو مالید و بعد از هوم طولانی ای گفت:

_ اونا برای ایکس کار میکنن، پس احتمالاً خودشون با سنگ کاری نداشتن بلکه اونو برای رئیسشون میخواستن

جیسو با شنیدن حرف کای متعجب شد و گفت:

_ این که عجیب تر به نظر میاد، حداقل میدونیم ارواح فراری یکم عقلشون کمه، امّا چرا کسی مثل ایکس که چنین تشکیلاتی رو رهبری میکنه باید دنبال یک سنگ بی ارزش باشه؟

کای در جواب جیسو گفت:

_ شاید اونطور که ما فکر میکنیم این سنگ بی ارزش و بی خاصیت نباشه

بعد خم شد و تا نگاه دقیق تری به سنگ در دست تیموتی بندازه و ادامه داد:

_ تا صبح پرونده کاترین و نسل های قبلش رو بررسی کردم و حدس بزنید چی پیدا کردم؟

بلافاصله با شنیدن این حرف همه اتون کاملاً به سمت کای برگشتید و با دقّت سر تا پا گوش شدید و کای توضیح داد:

_ این سنگ نسل به نسل بین خانواده کاترین مثل یک ارثیه خانوادگی دست به دست میشده و همیشه هم به فرزند ارشد حانواده می رسیده، فارغ از جنسیت

لوهان با شنیدن چنین چیزی چند لحظه به فکر فرو رفت و تکّه های پازل رو کنار هم گذاشت و نهایتاً نتیجه گیری اش رو بلند بیان کرد:

_ مادر کاترین فرزند ارشد بوده پس سنگ رو به ارث میبره و بعد از خودش سنگ به تنها فرزندش، کاترین، میرسه و در آخر سنگ با کاترینی که هیچ فرزندی نداشته دفن میشه

تیموتی سرش رو تکون داد و گفت:

_ منطقی به نظر میاد، در طی این سال ها هم کسی نمیتونسته سنگ رو برداره جز کسی که از خون کاترین باشه

_ پس شاید کاترین میدونسته باید با این سنگ چیکار کرد؟

درجواب سوال تو، کای سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

_ نه متاسفانه، کاترین هم نمیدونست سنگ به چه دردی میخوره

جیسو پوفی کرد و با ناامیدی گفت:

_ عالی شد!

کای آهی کشید و دستش رو دراز کرد و سنگ رو از دست تیموتی گرفت، پسر بچه هیچ مقاومتی نشون نداد و اجازه داد سنگ در دست خدای مرگ جای بگیره.

_ سنگ رو با خودم میبرم تا روش چند تا آزمایش انجام بدم و...

_ نه

با صدای بلندت ههمه با تعجب به تو نگاه کردن، امّا تو بی توجه به نگاه های متعجبشون به سمت کای رفتی و سنگ رو از دستش گرفتی و به سینه ات فشردی.

_ به نظرم جای این سنگ پیش من امن تره

کای که متوجه رفتارت نمیشد، همونطور که همچنان دستش بین زمین و هوا معلق بود گفت:

_ ولی اینطوری نمیتونیم بفهمیم ماهیت این سنگ چیه

سپس لبخندی زد و برای اطمینان بخشیدن اضافه کرد:

_ بهت برمیگردونمش

و همچنان دستش رو برای گرفتن سنگ به سمتت نگه داشت، امّا تو با سماجت درخواستش رو رد کردی:

_ دلیلی داشته که فقط من میتونستم وارد قبر بشم، این سنگ باید پیش من بمونه

کای از لحنت جا خورد؛ حتی دستش که هنوز در هوا مونده بود کمی پائین اومد و کنارش قرار گرفت، چند ثانیه به سنگ خیره شد و سپس نگاهش رو بالا اورد و باهات چشم تو چشم شد؛ انتظار داشتی برای گرفتن سنگ بازم اصرار کنه امّا برخلاف تصورت لبخند زد و گفت:

_ اگر اینطور میخوای اصرار نمیکنم

سرت رو به معنی تشکر از درکش آروم تکون دادی و همچنان سنگ رو محکم نگه داشتی، انگار میترسیدی کسی بپره و ازت بدزدتش و بابت چنین فکری عذاب وجدان داشتی چرا که تمام افراد حاضر در اتاق از دوستای تو بودن، کسایی که دوستت داشتن و بهت کمک میکردن، امّا با حرف هایی که دیشب از... 'خدا' شنیده بودی تقریباً به همه چیز شک داشتی.

روی کلمه 'خدا' از حرکت ایستادی و آب دهنت رو قورت دادی. اتفاقات دیشب مثل نوار ویدیویی از جلوی چشم هات رد شد و بیشتر و بیشتر گیجت کرد.

فلش بک چند ساعت قبل

_ من خدا هستم

حلقه انگشت هات دور یقه اش کمی شل شد، امّا نه انقدری که تکه پارچه از دستت خارج بشه. مرد همچنان درحالی که بر اثر کششی که به لباسش وارد میشد روی تو خم بود مستقیم و با جدّیت بهت نگاه میکرد. چشم های براق و درشتش درخشش بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده بودن و شبیه به اقیانوسی که بر اثر وزش باد به خروش افتاده به نظر می رسیدن، امّا چیزی که برات جالب بود این بود که هیچ اثری از شوخی یا مسخره بازی در نگاهش پیدا نمیکردی.

خوب البته که تو چنین چرندی رو باور نکرده بودی. مردک دیوانه حالا ادعای خدایی هم میکرد. میتونستی این مسئله رو در صدر لیست عجیب ترین اتفاقات این دنیا بزاری. این دنیا پتانسیل بالایی برای دیوونه خونه شدن داشت یک نا معلوم الهویتی که گند زده بود به سیستم این دنیا با یک لشگر ارواح فراری دیوانه و معتاد، حالا هم این بابا که راست راست زل زده بود تو تخم چشمت و ادعا میکرد خداست.

سعی کردی به حرفش پوزخند بزنی ولی انقدر از حماقتش در تعجب بودی که تنها دهنت مقداری به یک سمت کج شد که بیشتر خبر از تعجب و شوکِ وارد شده بهت میداد.

مرد که سکوت ناشی از تعجب تورو دید دهنش رو بازم باز کرد تا چیزی بگه، امّا صدای تو مانعش شد:

_ فکر میکنی خنده داره؟ فکر میکنی همه اینا یک جوک مسخره است؟

مرد با شنیدن حرفت آهی کشید و چشم هاش رو روی هم فشار داد، طوری حق به جانب و خونسرد رفتار میکرد که انگار جدی جدی خدا خداست

_ دختر جون، هیچ شوخی در کار نیست، من خدا هستم و...

یقه اش رو ول کردی و محکم به عقب هُلِش دادی که البته با توجه به هیلکل بزرگ و عضله ای اش خیلی به عقب پرت نشد و فقط یک قدم عقب رفت و سپس ثابت سر جاش ایستاد و بازم بهت خیره شد.

_ دیوونه شدی؟ نکنه جدی فکر میکنی خدایی؟

عصبی خندیدی و دست هات رو به کمرت زدی و بدون این که بهش نگاه کنی مشغول حرف زدن شدی:

_ تو دنیا ارواح هم ماده توهم زا پیدا میشه؟ چون حس میکنم کلی مصرف کردی

_ (اسمت)

با گفتن اسمت مجبور به سکوتت کرد و بدون این که بفهمی سرت رو به سمتش برگردوندی و بهش نگاه کردی، به اون چشم های بی انتهای عجیب، به اون دو تیله رنگی که هیچ اثری از دروغ منعکس نمیکردن.

_ (اسم و فامیلی ات) در تاریخ (تاریخ تولدت) در (محل تولدت) به دنیا اومدی، با مادرت زندگی میکنی و کارمند شرکت بیمه ای و از این شغل متنفری، دلت میخواست به جای چنین شغل کسل کننده ای کسب و کار خودت رو می داشتی، شاید یک رستوران کوچیک یا لباس فروشی ولی جدیداً به کافی شاپ فکر میکنی و منظورم از جدیداً بعد از ورودت به دنیای ارواحه؛ به کافی شاپی فکر میکنی که لوهان با وارد شدن بهش با لذت عطر قهوه رو تنفس کنه

گوشه لب هات به پائین خم شد و یک قدم به عقب رفتی و بریده بریده گفتی:

_ تو... از کجا...

_ چون من همه جا با تو بودم، از زمانی که حتی متولد نشده بودی، همیشه بودم و خواهم موند، چون من خدا هستم

آب دهنت رو قورت دادی و سعی کردی افکارت رو متمرکز کنی تا حرف هاش رو درک کنی، امّا همه این ها از درکت خارج بود.

_ امّا... امّا... این ممکن نیست

به جای جواب دادن به این حرفت چند قدم به سمتت اومد که اتوماتیک وارد عقب رفتی و تلاش کردی ازش فاصله بگیری و نتیجه اش شد برخوردت به تخت و پرت شدن روش، امّا تونستی تعادلت رو حفظ کنی و روی لبه اش بشینی.

مرد فاصله ی بینتون رو کامل طی کرد و وقتی کاملاً مقابلت قرار گرفت کف دستش رو روی قفسه سینه ات گذاشت و کمتر از دو ثانیه نگهش داشت و سپس خیلی سریع برداشتش، طوریکه انگار قفسه سینه تو یک اجاق گاز داغه که باعث شده دستش بسوزه، امّا بلافاصله متوجه عکس این قضیه شدی؛ در این بین، جسم داغ تو نبودی بلکه دست اون بود، کف دستش که مثل آهن گداخته شده چنان گرم و سوزان بود که مطمئن بودی اگر دستش رو کمی دیگه روی قفسه سینه ات نگه میداشت امکان داشت ذوب بشی.

امّا مسئله مهم تری وجود داشت و این بود که به محض برخورد کف دست داغ مرد به سینه ات تمام درد، کسالت و کوفتگی از روحت رفته بود. دیگه سنگینی ای تو سرت حس نمیکردی و حالت تهوع و دلپیچه ات کاملاً از بین رفته بود، امّا مهم تر از همه آرامش ذهنی ای بود که به دست اورده بودی و دیگه خبری از سردرگمی و استرس نبود.

با تعجب سرت رو بالا اوردی و به مرد که درست رو به رو ات ایستاده بود و از بالا بهت نگاه میکرد خیره شدی، سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت؛ انگار منتظر عکس العمل تو بود. نفس عمیقی کشیدی و طراوت و گرمی انرژی زندگی رو در تمام روحت با پمپاژ قوی ای حس کردی.

_ ببین آقا، این که انرژی زندگی داری دلیل بر خدا بودنت نیست

با شنیدن این حرفت آهی کشید و درحالی که روی پاشنه پاش میچرخید تا ازت دور بشه گفت:

_ به هر حال من نیومدم اینجا که خدا بودنم رو به تو ثابت کنم، من فقط اومدم که بهت هشدار بدم

از روی تخت بلند شدی و پشت سرش ایستادی و بلند پرسیدی:

_ تو میدونی ایکس کیه؟

از حرکت ایستاد و سرش رو آروم تکون داد، دسته ای از موهای بلند و جو گندمی اش روی شونه های پهن و بزرگش ریختن و با حالت زیبایی تاب برداشتن.

_ کیه؟ بهم بگو تا بتونم جلوش رو بگیرم

مرد نفس عمیقی کشید تا برای مخالفت کردن با حرفت نفس کم نیاره:

_ نمیتونم بهت بگم-

_ یعنی چی؟ چرا نمیتونی بهم بگی؟

با عصبانیت به سمتش رفتی و مجبورش کردی بازم به سمتت برگرده.

_ مگه نمیگی خدایی؟ تو چجور خدایی هستی که نمیتونی بهم کمک کنی؟

با این حرفت اخم کرد و بازو اش رو از دستت بیرون کشید و با لحن دلخور و البته کمی غرلند کنان گفت:

_ اگر کمک من نبود هیچوقت دستت به سنگ نمیرسید

با وسط کشیده شدن بحث سنگ عجیب و غریب سرت رو با شدّت تکون دادی و گفتی:

_ آره، آره دقیقاً، اون سنگ... اون سنگ به چه دردی میخوره؟

ابروهاش رو بالا انداخت و با خونسردی گفت:

_ نمیتونم بگم

اخم هات تو هم رفت، در اون لحظه پتانسیل مشت زدن به دماغش هم داشتی، امّا خودت رو کنترل کردی و به زور از بین دندون های قفل شده پرسیدی:

_ پس به چه دردی میخوری؟

شونه هاش رو بالا انداخت و لب هاش رو کمی روی هم فشار داد و سپس گفت:

_ من نمیتونم مستقیماً دخالت کنم وگرنه توازن جهان بهم میریزه، خودتون باید بازی رو تا آخر ادامه بدید

از قیافه ات میتونست بخونه که آماده ای تا بهش بپری و چیزی بارش کنی، پس پیش دستی کرد و بعد چرخوندن چشم هاش، طوریکه انگار تو یک دختر بچه دو ساله و نفهمی برات توضیح داد:

_ گوش کن (اسمت)، اگر قرار بود من همه چیز رو به شماها بگم انسان صد ها سال پیش قدم به ماه میگذاشت، میلیون ها نفر به خاطر طاعون نمیمردن و همون روز های اول میفهمیدن دلیل مرگ سیاه فقط یک باکتری زِپِرتیه که با آنتی بیوتیک درمان میشه. اگر قرار بود من همه چیز رو به شماها بگم مجبور بودی عوض صد تا فرمول فیزیک، کمِ کمش یک میلیون فرمول حفظ کنی، اگر قرار بود من همه چیز رو بگم هیچ وقت جنگ جهانی چهارم اتفاق نمیوفتاد و...

_ وایسا، چی؟

مرد دست از حرف زدن کشید و با تعجب بهت نگاه کرد.

_ چی چی؟

با انگشت اشاره ات بهش اشاره کردی و مشکوک پرسیدی:

_ گفتی جنگ جهانی چهارم؟

آب دهنش رو قورت داد و با تعجب سرش رو خاروند و پرسید:

_ اوه... هنوز جنگ جهانی چهارم شروع نشده؟

جفت تای ابرو هات رو بالا انداختی و سرت رو به دو طرف تکون دادی.

_ راستش رو بخوای هنوز جنگ جهانی سوم هم شروع نشده

_ اوه...

چند ثانیه سکوت بینتون برقرار شد و مرد همونطور که باهات چشم تو چشم شده بود چند بار آب دهنش رو قورت داد و لب هاش رو چند بار باز و بسته کرد تا چیزی بگه، امّا صدایی از بینشون خارج نشد.

نهایتاً لب پائینش رو با زبونش خیس کرد و گفت:

_ خوب، گاهی زمان از دستم در میره

_ تو حتی از وقوع جنگ جهانی چهارم هم خبر داری و هیچ کاری نمیکنی؟

چشم هاش رو چرخوند و دست هاش رو تو جیب های شلوارش فرو کرد.

_ انتظار داری چیکار کنم؟

دهنت رو باز کردی و با صدای بلند و لحن طلبکاری جواب دادی:

_ یعنی چی؟ مثلاً خدایی، یک کاری بکن

لبخندی زد و درحالی که بر میگشت تا به بیرون پنجره اتاقت خیره بشه گفت:

_ حداقل قبول کردی که من خدا هستم

وقتی سکوتت رو دید ازش استفاده کرد و ادامه داد:

_ حواست به اطرافت باشه (اسمت)، مراقب باش به کی اعتماد میکنی

پایان فلش بک

_ (اسمت) ؟؟؟

با شنیدن اسمت از دهن جیسو رشته افکارت پاره شد و سرت رو بالا اوردی تا به بهش نگاه کنی. دختر دهن قلبی با فاصله کمی از تو ایستاده بود و نگران نگاهت میکرد.

_ حالت خوبه؟

خودت رو جمع و جور کردی و سعی کردی عادی حرف بزنی:

_ آ-آره خوبم...

_ تو فکر بودی، طوری شده؟

در جواب سوال بعدی جیسو فقط لبخند زدی و تکذیب کردی:

_ نه، نه چیزی نیست

جیسو که همچنان نگران به نظر می رسید گوشه لبش رو گاز گرفت و نگاهی به کای و لوهان انداخت، ولی دو خدای مرگ هم که هیچ نظری نداشتن فقط شونه هاشون رو بالا انداختن و احمقانه به هم خیره شدن و جیسو با دیدنشون سرشو با تاسف چند بار تکون داد و خودش قضیه رو یک جوری جمعش کرد:

_ فکر کنم (اسمت) هنوز خسته است، بهتره ما بریم تا استراحت کنه

بعد با قیافه ترسناکی به افراد حاضر در اتاق خیره شد. تیموتی اولین کسی بود که از جاش پرید و به سمت در اتاق حرکت کرد و همزمان گفت:

_ من میرم بیشتر مطالعه کنم، شاید چیزی دستگیرم بشه

پسر بچه به همون سرعتی که کلمات رو بیان میکرد با قدم های کوچک امّا سریعی که داشت از اتاق خارج شد و کمی بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق خودش به گوش رسید.

کای پس گردنش رو کمی مالید و نگاه آخری به سنگ انداخت، انگار منتظر بود تا تو پشیمون بشی و سنگ رو بهش بدی، امّا از این خبر ها نبود و تو همچنان سنگ رو جوری دو دستی چسبیده بودی که انگار هر لحظه امکان داره پا در بیاره و فرار کنه. کای وقتی متوجه این موضوع شد آهی کشید و گفت:

_ پس منم میرم، چیز جدیدی گیر اوردم خبرتون میکنم، فعلاً

با خارج شدن کای از اتاقت لوهان هم سلانه سلانه به سمت در راه افتاد، امّا با صدای تو از حرکت ایستاد:

_ لوهان، لطفاً تو بمون

لوهان متعجب از درخواست ناگهانی تو کاملاً ایستاد و به سمتت چرخید و سعی کرد با نگاه ازت بپرسه که 'چه خبر شده' و چرا باید تو اتاقت بمونه، امّا تو به جای جواب دادن بهش به جیسو که آماده رفتن بود نگاه کردی. دختر لب قلبی با اشاره سرش مکانی نزدیک به تختت رو نشون داد و بعد از نشون دادن یکی از اون لبخند های قشنگش گفت:

_ چیزایی که خواسته بودی رو گذاشتم اونجا

ازش تشکر کردی و جیسو بعد از خداحافظی از شما جدا شد، امّا قبل از خروجش از اتاق نگاه کوتاهی به دست های باندپیچی شده لوهان انداخت که از نگاه لوهان دور موند.

با رفتن جیسو بالاخره لوهان طاقتش تموم شد و مشکوک پرسید:

_ موضوع چیه؟

بالاخره از سنگ عزیزت دل کندی و روی تخت، کنار بالشتت گذاشتیش. بعد درحالی که به سمت وسایل کنار تختت میرفتی به لوهان اشاره کردی تا روی تخت بشینه.

لوهان با تعجب حرکاتت رو زیر نظر گرفت و وقتی فهمید قصد توضیح دادن نداری به سمت تختت رفت و روی لبه اش نشست.

با دقّت ظرف آب رو برداشتی و جایی نزدیک به لوهان قرار دادیش و بعد از جدا کردن چند تکه پنبه از بسته حاوی پنبه سفید و تمیز کنار لوهان روی تخت نشستی و دستت رو طوری جلو اش دراز کردی که انگار انتظار داری چیزی بهت بده. لوهان با دیدن این حرکت گیج و سردرگم بهت نگاه کرد و با تعجب پرسید:

_ چ-چی باید بهت بدم؟

خندیدی و جواب دادی:

_ دستت لوهان، دستت رو بده به من

لوهان درحالی که هنوز متوجه قضیه نشده بود و مقداری گیج میزد یکی از دست هاش رو روی دستت گذاشت و تو با آرامش شروع به باز کردن بانداژ های کثیف و سیاهش شدی؛ لوهان که تازه متوجه کار هات شده بود آروم گفت:

_ لازم نبود خودت رو به زحمت بندازی، خودم عوضش میکردم

بانداژ هاش شل و کثیف بودن و به راحتی باز میشدن. با آرامش ابتدا از دور انگشت هاش بازشون کردی و به سمت مچ دستش رفتی و با هر زخمی که پدیدار میشد لب پائینت رو بیشتر گاز میگرفتی. هر زخم از نظر شکل و قیافه با زخم های دیگه فرق داشت امّا همشون در عمق و سیاهی اطرافشون مشترک بودن.

_ این عفونته؟

لوهان به سیاهی های اطراف زخم هاش خیره شد و سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:

_ نمیدونم، تا حالا زخمی نشده بودم

دست از باز کردن باند های کثیف برداشتی و گفتی:

_ کت و پیراهنت رو در بیار

متعجب از حرفت خودش رو کمی عقب کشید و با چشم های گرد بهت خیره موند. سرت رو به سمت شونه راستت خم کردی و توضیح دادی:

_ گفتی تا شونه هات زخمی شده

لوهان که تازه یادش اومده بود دست هاش تا کجا آسیب دیده آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد منصرفت کنه:

_ ل-لازم نیست... خودم میتونم عوضشون کنم

اخم کردی و با لحن خشک و سردی گفتی:

_ ازت درخواست نکردم که ردش کنی، حالا کتت ک پیراهنت رو در بیار یا خودم اینکارو میکنم

از لحن جدی ای که داشتی جا خورد، انکار چرا؟ خودت هم جا خورده بودی، امّا یک جورایی میدونستی لوهان مخالفت میکنه پس تصمیم گرفته بودی تا آخرین نفس برای راضی کردن خدای مرگ سمج بجنگی. اگر اون سمج بود تو بهش نشون میدادی که میتونی دو برابر سمج باشی.

لوهان چند لحظه بدون حرکت موند و خیره به تو نگاه کرد تا بلکه پشیمون بشی، ولی وقتی فقط یک تای ابرو ات رو با دیدن مجسمه شدنش بالا انداختی و پوکر فیس نگاهش کردی فهمید چاره دیگه ای نداره، پس مشغول در اوردن کت و پیراهنش کرد.

خوشحال از پیروزی بزرگی که به دست اورده بودی منتظر موندی تا کارش تموم بشه. خدای مرگ ابتدا کتش رو در اورد و با وسواس اونو بغل دستش روی تختت گذاشت. سپس مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سفید رنگش شد و با هر دکمه ای که باز میشد قسمت بیشتری از پوست سفید و شیری رنگش به نمایش در می اومد.

ابتدا سر سینه کمی عضلانی اش و سپس عضلات شکمش که زیر پوست سفید و صافی که داشت براق و برجسته تر به نظر می رسیدن پدیدار شد. و وقتی خدای مرگ کاملاً پیراهنش رو در اورد سعی کردی لبخندت رو قایم کنی. لوهان، همونطور که فکر میکردی آنچنان عضله ای نبود و هیکل ریز نقش و ظریفی داشت و احتمالاً اگر همین مقدار عضله هم روی بدنش نبود نگرانش میشدی؛ با این وجود از نظرت اون بدن کمی نحیف با عضله های بامزه اش زیباترین بدن برهنه ای بود که تا حالا دیدی. تقریباً برهنه، از اونجایی که جفت دست هاش تا کتف باندپیچی شده بودن.

پوست کشیده و سفت سینه هاش زیر نور میدرخشید؛ سیکس پک های شیری رنگش توسط خط های نه چندان عمیق از هم جدا میشد امّا همچنان برجسته و جذاب به نظر می رسیدن و در این بین استخون ترقوه اش هیچ قصدی برای کمتر جلوه کردن نداشت.

با صدای سرفه ناگهانی لوهان سریع نگاهت رو بالا ارودی و به چشم هاش زل زدی و اونجا بود که فهمیدی مدّتی میشد که بی اختیار به نیم تنه برهنه اش خیره شدی. هجوم گرما به سمت گردن و گونه هات باعث شد بفهمی درحال قرمز شدنی پس فوراً سرت رو پائین انداختی و طوری وانمود کردی که انگار سخت مشغول باز کردن بانداژ های دور دست لوهانی و حواست به جای دیگه ای نیست.

_ سر سینه و شکمت سالمه

و به محض خارج شدن چنین جمله احمقانه ای از دهنت چشم هات رو روی هم فشار داری و سرت رو همچنان با خجالت پائین نگه داشتی.

لوهان یک تای ابرو اش رو بالا انداخت و گفت:

_ خیلی ممنون بابت اطلاع دادنش

با تمام توان لبت رو گاز گرفتی، تا جایی که شروع به گز گز و سوختن کرد و از سر اجبار رهاش کردی و سعی کردی روی باز کردن بانداژ ها تمرکز کنی. با نهایت آرامش و دقّت نوار های کثیف رو میچرخوندی تا بدون دردسر باز بشن؛ زیرا با وجود زخم های عمیق و بد ریختی که دست هاش برداشته بودن، می ترسیدی پارچه نخ نما شده به قسمتی از زخم گیر کرده باشه و جدا کردنش باعث بشه لوهان درد بکشه.

با نمایان شدن کبودی بزرگ و بنفش رنگی که از ساق تا آرنج دستش ادامه داشت چشم هات رو ریز کردی امّا از حرکت نایستادی و همزمان با باز کردن ادامه بانداژ ها گفتی:

_ متاسفم

بلافاصله صدای سرد با لحن خشکش به گوش رسید:

_ برای چی؟

دست از حرکت برنداشتی و فقط بدون بالا بردن سرت شونه هات رو بالا انداختی و گفتی:

_ برای همه چی، دردسر هایی که برات ساختم و این اتفا-...

حرفت رو با لحن قبلی برید:

_ تو کاری نکردی که بابتش معذرت بخوای

سکوت کردی امّا این سکوت خیلی طول نکشید چون خدای مرگ قصد دیگه ای جز ساکت موندن داشت.

_ (اسمت)

با شنیدن اسمت از زبون لوهان ناخودآگاه سرت رو بالا اوردی و وقتی بهش خیره شدی فهمیدی این همون چیزی بود که میخواست، پس بلافاصله با دیدن صورتت لبخند گرمی زد و بعد از پاک کردن اخم پیشانی اش به گرمی گفت:

_ کارت اون بیرون فوق العاده بود، درست مثل همیشه

همزمان با گفتن این حرف لبخندش بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که کل صورتش رو فرا گرفت و دندون های ردیف و سفیدش رو به نمایش گذاشت. لبخند بزرگ و گرمش باعث شد تو هم ناخودآگاه لبخند بزنی و با ذوق به چشم هاش خیره بشی.

چشم های درشت و مشکی رنگش بر اثر فشاری که عضلات گونه اش بهش وارد میکرد به شکل هلال دراومده بود و با برق خاصی میدرخشید. قسمتی از چشم راستش زیر دسته ای از موهای صافی که روی پیشانی اش ریخته بود به خوبی دیده نمیشد؛ یکی از دست هات رو به سمت صورتش دراز کردی و با انگشت اشاره موهاش رو از جلوی چشمش کنار زدی و پرسیدی:

_ اگر برگردم به جسمم...

چند لحظه ساکت شدی تا بتونی جمله بندی و افکارت رو متمرکز بکنی و این بار پیش از شروع کردن نفس عمیقی کشیدی و گفتی:

_ میتونم شمارو به خاطر بیارم، مگه نه؟

لوهان به نوار های باز شده ای که حالا در دست تو مچاله شده بودن و دست برهنه و زخمی اش نگاه کوتاهی انداخت و قبل از این که بازم به تو نگاه کنه جواب داد:

_ نه

بعد صورتش رو کاملاً به سمتت گرفت و ادامه داد:

_ هیچ کدوم از اتفاقات و افرادی که اینجا دیدی رو یادت نمیاد، اینا خاطرات روحت هستن نه جسمت، پس فقط در حالت روح به خاطر میاریشون

حس بدی بهت دست داد. چنین سوالی خیلی ناگهانی به ذهنت خطور کرده بود، انقدر ناگهانی که بدون لحظه ای تفکر، بلند بیانش کردی و نمیدونستی چرا فکر میکردی قراره جواب لوهان مثبت باشه، و مهم تر از اون، چرا باید انقدر به برگشتن به جسمت امیدوار میبودی؟ چون کاترین به جسمش برگشت؟ یا چون میتونستی مردی رو ببینی که دست بر قضا خود خدا بود؟

نمیدونستی، جواب هیچ کدوم از سوال هات رو نمیدونستی. تنها چیزی که ازش اطمینان داشتی این بود که اگر یک درصد هم امکان برگشت به جسمت وجود داشت، دلت نمیخواست دوستات رو فراموش کنی. نه، دلت نمیخواست لبخند های قلبی شکل جیسو از یادت بره، دلت نمیخواست ذوق و هیجان کای هنگام پیدا کردن یک سرنخ جالب از خاطرت بپره، دلت نمیخواست تیموتی، کریس و اسحاق از دفتر خاطراتت محو بشن... و در نهایت دلت نمیخواست لوهان رو فراموش کنی؛ عمراً نمیخواستی خدای مرگ عزیزت رو فراموش کنی.

لوهان که از حالت چهره ات متوجه افکارت شده بود دستش رو روی شونه ات گذاشت و با صدایی که به آرامش دعوتت میکرد گفت:

_ نگران نباش، همه اش یک لحظه است و بعدش انگار اصلاً وارد این دنیا نشده بودی

این حرفش مثلا قرار بود آرومت کنه و بهت دلگرمی بده ولی در واقع بیشتر گند زده بود به افکار و احساساتت. در واقع لوهان از صمیم قلب میخواست ابرو رو درست کنه ولی زد چشم رو کور کرد؛ با این که تلاشش رو می ستودی امّا همچنان باور داشتی خدای مرگ به طور جدی نیاز داره درمورد انسان ها و طرز حرف زدن باهاشون بیشتر بدونه.

لوهان وقتی در جواب حرفش فقط یک آه بلند و سوزناک دریافت کرد متوجه شد که حرفش تاثیر خوبی نداشته پس کانال رو عوض کرد و این بار با لحن بشّاش تری گفت:

_ فعلاً که مهمون ما هستی

بابت تلاش بچه گانه اش برای رفع ناراحتی تو خنده ات گرفت و مشغول باز کردن بانداژ های دست دیگه اش شدی. برای راحت تر کردن کارت کمی بیشتر به سمتت متمایل شد و خودش رو بهت نزدیک تر کرد و این باعث شد صورتت بیشتر تو شکمش فرو بره، طوریکه فاصله صورتت تا سیکس پک هاش کمتر از چند سانتیمتر بود. انقدری که گرمای بدنش به صورتت برخورد می رسید و به گونه ها و پیشانی ات میخورد.

نفست برای چند ثانیه حبس شد و بدون این که بفهمی و از سر غریزه خودت رو عقب کشیدی و نتیجه اش 'آخ' کوتاهی بود که از دهن لوهان خارج شد. با شنیدن صداش که کاملاً از سر درد بود دوباره خودت رو به سمتش متمایل کردی تا بانداژ های تو دستت کمتر به عقب کشیده بشن.

سعی کردی نسبت به فاصله کم بینتون بی توجه باشی و این بار با احتیاط بیشتری باندپیچی هاش رو باز کنی و همزمان خیلی سریع و دستپاچه معذرت خواستی:

_ معذرت میخوام، حواسم نبود

پلک هاش که تا لحظه ای پیش از درد روی هم پرس شده بودن رو به آرومی باز کرد و از بین مژه های بلند و فِر دارش بهت خیره شد و با لبخند گفت:

_ پرستار حواس پرتی هستی

از حرفش خنده ات گرفت فاصله کم بینتون از ذهنت رفت، پس درحالی که هنوز میخندیدی سرت رو بالا اوردی و گفتی:

_ متاسفانه فقط همین یک دونه پرستار رو داریم

خندید و از بالا بهت خیره شد، چشم های مشکی و براقش از این زاویه حتّی درشت تر هم به نظر می رسید و موهاش مثل سایه بون روشون سایه ایجاد کرده بود.

بالاخره باندپیچی های دست دیگرش هم به طور کامل باز کردی و با خیال راحت خودت رو عقب کشیدی و از روی تخت بلند شدی. لوهان در تمام مدت با نگاه حرکاتت رو در سکوت دنبال میکرد و تنها صدایی که ازش به گوش می رسید، صدای منظم نفس کشیدنش بود.

پنبه هایی که جدا کرده بودی رو توی ظرف آب کنار تخت فرو بردی و به لوهان اشاره کردی تا یکی از دست هاش رو به سمتت بگیره.

_ دستت رو بده به من

لوهان یکی از دست هاش رو به سمتت دراز کرد و در سکوت بهت خیره شد و منتظر موند. بین پاهاش ایستادی و با پنبه خیسی که بین انگشت هات بود شروع به تمیز کردن زخم های سر باز روی دستش کردی.

با هر برخورد پنبه خیس و سرد با پوست داغ و خراشیده اش، 'هیس' کوتاهی از بین دندون هاش خارج میشد و بدنش کمی بالا می پرید. برای این که حواسش رو از موضوع پرت کنی سوالی که ذهنت رو درگیر کرده بود پرسیدی:

_ لوهان؟ یادته یک بار درمورد خدا گفتی؟

لوهان اخم هایی که بر اثر درد و سوزش تو هم رفته بود رو کمی باز کرد و با تعجب گفت:

_ نه، یادم نیست، چطور؟

هومی کردی و گفتی:

_ تو تا حالا خدا رو دیدی؟

متعجب از حرفت، درد دستش کاملاً از یادش رفت و با کنجکاوی پرسید:

_ چرا یهو چنین چیزی میپرسی؟

شونه هات رو بالا انداختی و به دروغ جواب دادی:

_ فقط کنجکاو شدم بدونم، آخه یادمه بهم گفتی که شما واقعاً خدا نیستید

دهنش طوری که انگار بخواد بگه 'آهان' باز شد و سپس گفت:

_ آها، منظورت اونه

سرش رو به معنی تایید تکون داد و گفت:

_ درسته، ما خدا نیستیم، خدای مرگ اسمی هست که انسان ها به ما دادن... اسحاق میگه قبلاً اسم ما هادیِ روح بود

با تعجب حرفش رو تکرار کردی:

_ هادی روح؟

لوهان تایید کرد:

_ درسته، چون ارواح رو هدایت می کنیم، ولی خوب، در طول زمان اسممون عوض شد

وقتی جفت دست هاش رو به خوبی تمیز کردی چند تکه پنبه تمیز برداشتی؛ سپس به سمت شیشه استوانه ای شکلی که جیسو کنار تختت گذاشته بود رفتی و بعد از در دست گرفتنش با دقّت به نوشته های روی شیشه خیره شدی.

برچسب شیری رنگی روی بدنه شیشه دیده میشد که روش حروف با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بودن.

_ انرژی زندگی نیمه جامد، برای درمان آسیب دیدگی خارجی

متن روی شیشه رو خوندی و درش رو با احتیاط چرخوندی و باز کردی تا خرابکاری ای اتفاق نیوفته و به محض باز شدن در قوطی شیشه ای گرمای آشنایی ازش ساطع شد و بوی ملایم و خوشبویی در فضای اتاق پیچید. بی حرکت ایستادی و خوب رایحه شیرینی که از ظرف خارج میشد رو استشمام کردی و بلافاصله عطر گل یاس رو تشخیص دادی.

لوهان با دیدن محتویاط درخشان و سفید رنگ درون شیشه و با توجه به بوی شیرین گل یاسی که در هوا پیچیده بود متوجه شد که چه چیزی در دست داری.

_ چرا به ذهن خودم نرسید؟ انرژی زندگی نیمه جامد سرعت بهبود زخم رو چند برابر میکنه

لبخند زدی و به این فکر کردی که جیسو دست روی خوب چیزی گذاشته. سپس یک تکه پنبه تمیز درون قوطی فرو کردی تا حسابی به ماده نیمه جامد درخشان آغشته بشه.

لوهان از قبل یکی از دست هاش رو به سمتت گرفته بود و وقتی به آرومی پنبه آغشته به انرژی زندگی رو روی زخم هاش کشیدی برخلاف تصورت لبخند زد و با ذوق بهش خیره شد، انگار انرژی زندگی همین الآنش هم شروع به اثر بخشی کرده بود؛ خوشحال از این موضوع به کارت ادامه دادی و در همون حال سوال قبلی ات رو به شکل دیگه ای بیان کردی:

_ فکر میکنی خدای واقعی چه شکلی باشه؟

ابروهاش بی اختیار بالا رفتن و طوری که کاملاً مشخصه به سوال هات مشکوک شده به جای جواب دادن به سوالت، خودش یک سوال دیگه مطرح کرد:

_ چی شده امروز انقدر رفتی تو نخ خدا؟

خودت رو بی تفاوت نشون دادی و شونه هات رو با بی قیدی بالا انداختی در جواب سوالش گفتی:

_ فقط میخوام حواست از زخم هات پرت بشه

با شنیدن این حرف ذوق کرد و تو میتونستی به طور واضح درخشش چشم هاش رو ببینی، انگار انتظار نداشت این همه بهش لطف داشته باشی و نگرانش باشی.

با دست دیگه اش پشت گردنش رو مالید و با خجالت گفت:

_ م-ممنون!

_ حالا میدونی خدا چه شکلیه؟

با صدای جدی و لحن منتظرت به خودش اومد و لبخند احمقانه ای که تا لحظه ای پیش روی لب هاش بود به کلی محو شد. چشم های درشتش با تعجب به تو خیره شدن و دهنش نیمه باز موند.

دوست نداشتی اینطوری بزنی تو ذوقش، ولی چاره ای نداشتی. شاید یکی از خدایان مرگ خدای واقعی رو دیده بود و میدونست چه شکلیه.

لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:

_ نه، تا حالا هیچ کس خدا رو ندیده

بعد لبخندی زد و ادامه داد:

_ دیگه لازم نیست حواسم رو با سوال های عجیب و غریب پرت کنی، درد و سوزش زخم هام از بین رفته

پرسیدن سوال دیگه ای جایز نبود و فقط شک لوهان رو بر می انگیخت، پس آهی کشیدی و بعد از برداشتن چند بانداژ تمیز کنار لوهان روی تخت نشستی.

مثل بچه های حرف گوش کن صاف نشست و دست هاش رو به سمتت گرفت و باز هم همون نزدیکی بیش از اندازه، همون گرمای معذب کننده و همون سوزشی که بر اثر حرارت زیادی در تمام نواحی صورت و گردنت حس میکردی.

سرعت دست هات رو بالا بردی تا زودتر کارت تموم بشه و بتونی بلند بشی و از لوهان فاصله بگیری، روحت عجیب و غیر قابل کنترل در حال گرم شدن و واکنش نشون دادن بود و این موضوع گیجت میکرد.

وقتی بالاخره کارت تموم شد نفس راحتی کشید و با عجله از جات بلند شدی تا یکی دو قدم از لوهان نیمه برهنه فاصله بگیری امّا دست لوهان خیلی سریع دور مچ دستت حلقه شد و با فشاری که بهش وارد کرد مجبور شدی دوباره روی تخت بشینی.

سرت رو بالا بردی و درحالی که متوجه کار لوهان نمیشدی با تعجب به چشم هاش زل زدی.

_ لوهان؟ مشکلی پیش اومده؟

تند تند ازش پرسیدی تا اگر مشکلی هست سریع تر رفعش کنی چون حالا کمی تنگی نفس هم داشتی و قفسه سینه ات به شدّت میسوخت.

لوهان امّا در سلامت کامل و بدون داشتن هیچ مشکلی با فاصله کمی که بینتون بود حتّی بهت نزدیک تر هم شد و یکی از دست هات رو گرفت و به گرمی فشرد.

_ (اسمت)، یک روزی تو میری، فرقی نمیکنه به دنیای بعدی یا دنیایی که در اون جسمت منتظرته... تو یک روز میری و مارو فراموش میکنی

مستقیم به چشم هاش نگاه کردی، احساس میکردی در اون لحظه نیاز داره به چشم هاش نگاه کنی و این صحنه رو خوب به خاطر بسپاری، حرف هایی که میزنه و حالتی که چشم های درخشانش با خودشون حمل میکنن، حس میکردی همه اشون باید جایی برای همیشه ثبت میشد.

_ ولی ما هیچوقت فراموشت نمیکنیم

نمیدونستی به خاطر شنیدن چنین حرف ناراحت کننده ایه یا دست دیگه لوهان که پشت گردنت قرار گرفت، امّا تحمل فشار و گرمایی که قفسه سینه ات بهت وارد میکرد از دایره توانایی ات خارج شده بود. انگار یک توپ پر از هوای داغ بودی که بیش از حد بهش هوا تزریق کردن و هر لحظه در حال منفجر شدنه.

فشار دست لوهان روی گردنت بیشتر شد و حس کردی تورو به سمت خودش میکشه.

'وات دِ فاک؟ میخواد چیکار کنه؟'

درحالی که هیچی از کار های لوهان نمیفهمیدی نفست رو در سینه حبس کردی و چشم هات رو بستی. چیز دیگه ای به ذهنت نمیرسید و این تنها کاری بود که از فیلم ها یاد گرفته بودی.

نزدیک شدن صورت لوهان به خودت رو حس میکردی ولی جرئت نداشتی چشم هات رو باز کنی یا حرفی بزنی. تنها کاری که میتونستی انجام بدی فشار دادن دو پلک بیچاره ات روی هم اونم با فشاری بالغ بر چندین کیلوگرم بود، تا جایی که سرت بابت این حجم از فشاری که به چشم هات وارد میشد چند بار تیر کشید؛ امّا لوهان قصد عقب رفتن نداشت و همچنان فاصله بینتون رو کم و کم و کمتر میکرد و درست جایی که فکر میکردی قراره چیزی بینتون اتفاق بیوفته نرمی لب هاش رو روی پیشانی ات احساس کردی.

درحالی که هنوز نفست تو سینه ات حبس بود آروم چشم هات رو باز کردی و به خدای مرگی که برای چند ثانیه طولانی لب هاش رو روی پیشانی ات نگه داشت و سپس آروم عقب رفت نگاه کردی.

لوهان لبخند نصفه و نیمه ای زد، خوشحال به نظر نمی رسید و درخشش چشم هاش کم شده بود. لوهان ذوق زده چندی پیش پکر و ناراحت بود و لبخندش بی حالت.

_ دلم برات تنگ میشه (اسمت)

لوهان، خدای مرگ بی حوصله ای که از ارواح متصل اصلاً دل خوشی نداشت و حاضر بود چندین شب پیاپی شیفت شب بایسته امّا روحی بهش متصل نشه، کسی که هیچ از وجود وبال گردن جدیدش که تا لب مرگ رفته و برگشته بود خوشحال نبود، بی حوصله ترین و خسته ترین موجودی که به عمرت دیده بودی دلش برای روح متصل به خودش تنگ میشد؟ برای مزاحم کوچولویی که همیشه مثل دم دنبالش راه می افتاد و براش تا سر حد مرگ دردسر میساخت؟

به خودت که اومدی دیگه لوهان اونجا نبود، نه روی تختت و نه هیچ جای دیگه. خدای مرگ وقتی تو هپروت سیر میکردی از اتاقت خارج شده بود و تو هنوز هم به حالت عادی بر نگشته بودی.

دستت روی جایی که لب های لوهان پیشانی ات رو لمس کرده بودن لغزید و با حرارتی که حس کردی بی اختیار لبخند زدی. گرمایی که از قفسه سینه ات منشا میگرفت حالا آروم درحال حرکت و گردش در تمام نقاط روحت بود.

_ این پسره باعث میشه انرژی ات بیشتر بشه، میدونستی؟

با شنیدن صدای مردی که خودش رو خدا میدونست از جات پریدی و شوک زده به سمتش برگشتی. مرد با بیخیالی روی صندلی گهواره ای نشسته بود و به جلو و عقب تاب میخورد‌، جوری که انگار اومده خونه خاله اش.

نفسی که از ترس تو سینه ات حبس کرده بودی رو صدا دار بیرون دادی و شاکی شدی:

_ میشه انقدر ناگهانی تو اتاقم ظاهر نشی؟

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ سعی میکنم

دست به سینه ایستادی و بعد از صاف کردن صدات پرسیدی:

_ ولی منظورت از حرفی که زدی چی بود؟

_ کدوم حرف؟

وقتی اخم تورو دید خنده اش گرفت و از روی صندلی گهواره ای بلند شد تا به سمتت بیاد. صندلی چوبی چند بار روی پایه قوسی شکلش به جلو و عقب تاب خورد تا این که بالاخره از حرکت ایستاد.

_ انرژی زندگی تو همینجوری اش زیاده، ولی اون پسره باعث میشه انرژی ات خیلی خیلی بیشتر بشه

_ خوب؟ این خوبه یا بد؟

جلوی تختت ایستاد و از بالا به سنگی که کنار بالشتت بود نگاه کرد و زیر لب گفت:

_ خودت چی فکر میکنی؟

چشم هات رو چرخوندی و مجبورش ‌کردی بازم به تو نگاه کنه.

_ من فکر میکنم تو باید واضح تر حرف بزنی چون معنی حرف هات رو نمیفهمم

صاف ایستاد و از بالا بهت خیره شد، صورتش حالا کاملاً جدی شده بود و خشک و سرد به نظر می رسید.

_ میخوای واضح حرف بزنم؟

سریع سرت رو به معنی 'آره' تکون دادی و مرد گفت:

_ سنگ رو قایمش کن

متعجب از حرفش ابروهات در هم فرو رفت و تکرار کردی:

_ قایمش کنم؟

اهومی کرد و توضیح داد:

_ کسی که این سنگ رو میخواد مطمئناً میاد دنبالش

با شنیدن این حرف ترسیدی، وزارتخونه و قبرستون کم بود، حالا باید تو اتاق خودت هم بهت حمله میشد؟ اونم واسه خاطر یک تیکه سنگ؟

نگاه ترسیده ات روی سنگ چرخید و آب دهنت رو صدا دار قورت دادی. طبق اتفاقاتی که افتاده بود حرف مرد درست به نظر می رسید. هرکس که این سنگ رو میخواست به این راحتی ها بیخیالش نمیشد و هیچ تضمینی وجود نداشت که اتاق تو جای امنی برای نگهداری اش باشه. ولی کجا باید قایمش میکردی؟

به تختت نزدیک شدی و یکی از بالشت هارو برداشتی، سپس سنگ رو زیرش گذاشتی و بالشت رو روش قرار دادی. بالش کمی بالا اومده بود و واضح بود چیزی زیرش قرار داره. سرت رو چرخوندی و به مرد که با ناباوری بهت نگاه میکرد خیره شدی.

_ شوخی ات گرفته؟

بالشت رو برداشتی و سنگ رو دوباره تو دست هات گرفتی و گفتی:

_ باشه بابا، فهمیدم، اونطوری نگاهم نکن

سنگ رو دو دستی گرفتی و جلوی صورتت نگهش داشتی و پرسیدی:

_ ولی من که جایی برای قایم کردنش ندارم

مرد چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید:

_ مطمئنی؟

با کنجکاوی نگاهش کردی تا حرفش رو ادامه بده ولی وقتی دیدی فقط با یک لبخند بی جا بهت خیره شده آهی کشیدی و برای پیدا کردن یک جای مناسب به اطراف چرخیدی، چون آبی از خدای عزیز گرم نمیشد.

چند قدم برداشتی و گوشه و کنار اتاقت رو بالا و پائین کردی تا بلکه نقطه کوری که اندازه سنگ محترم بشه پیدا کنی امّا جای خاصی نبود. تا این که چشمت به کمد لباس هات افتاد، در وهله اول میخواستی سنگ رو جایی بین انبوهی از لباس ها پنهان کنی امّا بعدش فکر بهتری به سرت زد؛ پس درحالی که سنگ رو بغل زده بودی جلوی کمد چوبی ایستادی و به این فکر کردی که نیاز داری یک مکان مخفی برای پنهان کردن سنگت پیدا کنی.

چند ثانیه بی حرکت همونجا ایستادی، مطمئن نبودی این ایده بگیره یا نه، حتّی برای لحظه ای حس حماقت بهت دست داد، امّا بهش توجه نکردی و به سمت کمدت رفتی و بعد از باز کردن در چوبی و کنده کاری شده اش نگاهی به داخلش انداختی.

چندین ردیف لباس با مدل های متفاوت و چندین دست کفش کتونی، اسپورت و... جز این ها چیزی به چشم نمیخورد. چند تا از لباس هارو کنار زدی و سطح سخت و چوبی پشت کمد رو لمس کردی و آهی کشیدی.

'این احمقانه است'

تصمیم داشتی برگردی که فکری به ذهنت رسید. به پائین پاهات جایی که کفش های رنگارنگ قرار داشت چشم دوختی و زبونت رو کمی بیرون اوردی. کف چوبی کمد با سطح زمین کمی فرق داشت و انگار بالاتر بود.

روی زانو هات نشستی و سنگ رو روی زمین گذاشتی؛ بعد چند جفت کفش رو کنار زدی و با پشت دست دو تقه به کف چوبی وارد کردی و با شنیدن صدای زیر و واضحی که تولید کرد مطمئن شدی که زیر کف کمد خالیه.

در کمد رو بیشتر باز کردی تا نور واردش بشه و دید بهتری بهت بده و سپس تلاش کردی تا تخته چوبی که نقش کف کمد رو داشت جا به جا کنی که با وجود نبود جای دست کار آسونی به نظر نمیرسید. کمی که باهاش ور رفتی به این نتیجه رسیدی که شاید با ناخون هات بتونی تخته رو کمی به سمت بالا بکشی.

ناخون های نه چندان بلندت رو در فضای خالیه بین تخته و دیواره کمد فرو کردی و تمام زورت رو زدی تا تخته بالا بیاد و خوشبختانه درست کمی بعد تکون خوردن کف چوبی و بالا اومدنش رو حس کردی. سریع دست هات رو بالاتر اوردی و تخته چوب هم به بالا متمایل شد تا جایی که کاملاً برگشت و قسمت خالی زیرش رو نمایان کرد.

با خوشحالی به سمت مرد برگشتی و وقتی رضایت رو تو چشم هاش دیدی سنگ رو برداشتی و با احتیاط درون فضای خاک گرفته زیر کمد قرار دادیش. سپس دوباره تخته رو به حالت اولیه برگردوندی و کفش هارو روش چیدی، طوریکه انگار هیچوقت جا به جا نشده بودن.

با اطمینان حاصل کردن از طبیعی بودن نمای درون کمد، ایستادی و در کنده کاری شده اش رو بستی.

_ دارم این سنگ رو از کی قایم میکنم؟

وقتی سکوتش رو دیدی روی پاشنه پا چرخیدی تا باهاش رو در رو بشی.

_ قبلاً هم گفتم، نمیتونم بهت بگم

سعی کردی دلش رو بدست بیاری بلکه راضی بشه و چیزای بیشتری بهت بگه:

_ به خاطر حرف های تو من به دوست هام شک کردم، میفهمی؟ دیگه مثل قبل به بقیه اعتماد ندارم

حالت صورتش هیچ تغییری نکرد، انگار نه انگار داشتی باهاش حرف میزدی، فقط بعد از چند ثانیه یک تای ابرو اش رو بالا انداخت و خیلی عادی گفت:

_ هرچی کمتر اعتماد کنی، کمتر ضربه میخوری

دست هات رو به کمرت زدی و گفتی:

_ ممنون از نصایح ات

پوزخندی زد و درحالی که به سمت در اتاقت می رفت گفت:

_ خواهش میکنم

بعد بدون باز کردن در ازش رد شد و غیبش زد. با سرعت به سمت در رفتی و باز کردی امّا مرد ناپدید شده بود. از چهارچوب در بیرون اومدی و دو طرف راهرو رو چک کردی، هیچ جا نبود و وقتی به این نتیجه رسیدی که مرد رفته آهی کشیدی و در اتاقت رو بستی و به مقصد سالن اصلی شروع به راه رفتن کردی.

بیش از این حوصله تو اتاق موندن رو نداشتی و ترجیح میدادی به جای حرف زدن با کسی که خودش رو خدا میدونه و فقط بلده چشم و ابرو نازک کنه و پند و اندرز تحویلت بده با جیسو حرف بزنی. نزدیک ظهر بود و جیسو باید سرش خلوت تر از همیشه میبود پس نگرانی ای برای ایجاد مزاحمت براش نداشتی‌.

پله هارو دو تا یکی پائین رفتی و خودت رو به پیشخوانی که جیسو پشتش ایستاده بود رسوندی. جیسو درحالی که آرنج هاش رو به پیشخوان تکیه داده بود، دست هاش زیر چونه اش قرار داشت و با اشتیاق به اطراف نگاه میکرد و این تعجبت رو برمی انگیخت که چرا جیسو وسط روز باید با چنین چشم های مشتاقی به سالن خیره بشه، پس قبل از این که جلوتر بری و بهش سلام کنی سرت رو چرخوندی و به جایی که جیسو خیره شده بود نگاه کردی‌.

چندین نفر درحال جا به جا کردن یک سری وسایل و جعبه های کوچک بزرگ بودن و با کمی دقّت متوجه شدی اکثر موارد، وسایل تزئینی برای جشن ها مراسم ها هستن.

_ (اسمت)؟

با شنیدن اسمت از دهن جیسو دوباره به سمتش برگشتی و با لبخند بهش خیره شدی. چشم های متعجبش حالا کاملاً روی تو قرار داشت. نمیدونست این وقت روز اونجا چیکار میکنی و از اونجایی که با هربار پشت پیشخوان دیدنت یک اتفاق ناگوار افتاده بود نگرانی در لحنش پدیدار شد:

_ اتفاقی افتاده؟

سرت رو به دو طرف تکون دادی و با لبخند جوابش رو دادی:

_ نه، نه، فقط حوصله ام سر رفته بود، مزاحمت که نیستم؟

از جا پرید و کمی از پیشخوان فاصله گرفت تا دو صندلی تاشو به همراه بیاره، بعد به تو اشاره کرد تا بهش ملحق بشی و تا قبل از این که پیشخوان رو دور بزنی صندلی هارو باز و برای نشستن آماده کرد و گفت:

_ مزاحم دیگه چیه؟ بیا بشین

منتظر شد تا ابتدا تو روی یکی از صندلی ها بشینی و خودش روی صندلی دیگه نشست. از موقعیت استفاده کردی و پرسیدی:

_ خبریه؟

و با سر به افرادی که درحال جا به جا کردن جعبه های کارتنی بودن اشاره کردی. جیسو ذوق زده از انتخاب چنین موضوعی برای بحث لبخند قلبی شکلی زد و چشم هاش با ذوق بچه گانه ای درخشید.

_ تزئینات براش جشن سال نو میلادیه

_ جشن سال نو؟ مگه دنیای ارواح هم از این چیزا داره؟

محکم سرش رو به بالا و پائین تکون داد و با شور و شعف قبلی شروع به توضیح دادن کرد:

_ البته که داره، هر سال یک شبانه روز برای سال نو میلادی در یکی از هفت استراحتگاه جشن گرفته میشه و باور کن خیلی خوش میگذره

با دو دست خودش رو بغل کرد و چشم هاش رو روی هم فشار داد، جوری ذوق زده بود که انگار معدن طلا پیدا کرده.

_ مجلس رقص بهترین قسمتشه... اوه

چشم هاش رو باز کرد و با جدّیت گفت:

_ باید قبل از شروع جشن برات یک لباس عالی انتخاب کنیم، آرایش و موهات هم بزار به عهده من، تو این سیصد سال کلی تجربه کسب کردم

با کنجکاوی پرسیدی:

_ هرسال یکی از استراحتگاه ها انتخاب میشه؟

اهومی کرد و گفت:

_ درسته، هر سال یکی از استراحتگاه ها میزبان جشن میشه و همه خدایان مرگ و ارواح متصل به اونجا میرن و امسال هم نوبت استراحتگاه ماست

جیسو با خوشحالی دست هاش رو چند بار بهم زد و بالا و پائین پرید. دیدن قیافه خوشحال و ذوق زده اش واقعا قشنگ و فرح بخش بود.

_ هفت سال از آخرین جشنی که رفتم میگذره... میدونی که من حق خروج از استراحتگاه رو ندارم

همزمان با این حرف از میزان ذوق و خوشحالی اش کم شد و حتّی میتونستی ناراحتی رو تو صورتش ببینی، پس دست به کار شدی و با خوشحالی گفتی:

_ این عالیه که امسال اینجا برگزار میشه، چون عمراً دلم جشن بدون جیسو اونی رو نمیخواد

وقتی این حرف رو شنید دوباره ذوقش به نقطه اوج خودش رسید و پاهاش رو با خوشحالی تکون داد. چند دسته از موهای صاف و بلندش که روی شونه هاش ریخته بود رو کنار زد و تایید کرد:

_ مطمئنم امسال با وجود تو خیلی بهم خوش میگذره

به صندلی ات تکیه دادی و پرسیدی:

_ اگر جشن سال نو میلادیه پس باید...

_ آخر هفته باشه

حرفت رو کامل کرد و سرش رو تکون داد و گفت:

_ درسته، جشن آخر هفته است

_ این یعنی... دو روز دیگه... اوه!!!


Death GOD (Luhan X Reader) ✔Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt