Part 1🍃

6.9K 1K 49
                                    

~2018/06/20
نگاهی به جسم مچاله شدش که روی مبل خوابش برده بود انداخت، لبخندی روی لبش شکل گرفت و به سمتش قدم برداشت، روی زمین زانو زد و به چهره ی غرق در خوابش خیره شد، آروم موهای بهم ریختشو مرتب کرد، انقدر حموم رفتنش رو طول داده بود که اینطور روی مبل خوابش برده بود؟ دست مشت شدش رو به دست گرفت و با انگشت شستش پشت دستش رو نوازش داد، دوست داشت تا خود صبح همونجا بشینه و به چهره ی دوست داشتنیش خیره بمونه اما نمیتونست...
دلش نمیومد بیدارش کنه اما میدونست اگه بدون خداحافظی بره چه بلایی سرش میاورد! نفس عمیقی کشید و سرش رو جلو برد و بوسه ای روی شقیش کاشت و زمزمه وار کنار گوشش گفت:
- کوکی ...؟
جونگکوک کمی توی خودش جمع شد، اما انگار نمیخواست ار خواب دل بکنه، با حس دست تهیونگ که دستش رو گرفته بود لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت اما باز هم چشم هاش رو باز نکرد. تهیونگ لبخندی زد و دستش رو نوازش وار روی موهاش به حرکت در آورد:
- جونگکوکا ... نمیخوای بیدار شی ...؟
جونگکوک که نمیتونست این صدا رو بشنوه و بهش بی تفاوت بمونه آروم لای پلک هاش رو باز کرد و با دیدن لبخند تهیونگ لبخندش پررنگ تر شد، خمیازه ای کشید و در حالی که دست تهیونگ رو میون دستش میفشرد روی مبل نشست:
- کی خوابم ...
اما با دیدن لباس تن تهیونگ حرفش رو نصفه نیمه گذاشت! با ترس به تهیونگ نگاه کرد، بازهم؟ انگار که دستی گلوی اون رو میون مشتش فشرده باشه! مثل همیشه باز هم بغض کرده بود، تهیونگ که میدونست با بیدار شدن جونگکوک سریع این واکنش رو میبینه آهی کشید و زمزمه وار گفت:
- متاسفم ... ولی ...
با دیدن قطره اشکی که روی گونه ی جونگکوک لغزید نفسش رو توی سینش حبس کرد، لبش رو گزید و سریع از روی زمین بلند شد و کنارش نشست، جونگکوک دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشیده و سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند،‌ مثل بچه ها قهر کرده بود و گریه اش گرفته بود، باز هم قول هایی که مبنی بر اینکه "دفعه ی بعد بیشتر میمونم" رو به خاطر آورد. آرزو به دل مونده بود که یک بار هم که شده به قولش عمل کنه!
تهیونگ آهی کشید و زیر چونه اش رو گرفت و اون رو وادار کرد تا به چشم هاش نگاه کنه:
- جونگکوکا این دفعه زود برمیگردم ...
جونگکوک که هر دفعه این حرف رو میشنید پوزخندی زد، هر دفعه این رو میگفت و روز ها ازش بی خبر میموند... تهیونگ با انگشتش رد اشک روی صورت جونگکوک رو پاک کرد:
- تو که میدونی ... دست من نیست ...
اون هرچقدر هم که درکش بالا بود قلبش این حرف هارو نمیفهمید! بغض داشت خفش میکرد. میدونست که هر بار اینطور برای رفتنش رفتار میکنه همه چیزو برای جفتشون سخت میکنه! ولی دست خودش نبود:
- ولی تو امروز صبح اومدی ...
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گونه ی جونگکوک رو نوازش کرد و گفت:
- متاسفم ...
از این که با این کارهاش اون رو وادار میکرد تا مدام ازش معذرت خواهی کنه متنفر بود... ولی چرا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره؟
نگاهی به ساعت انداخت، نزدیک به یک ساعت خوابیده بود؟ این ساعت ها انقدر ارزشمند بودن و اون وقتشو با خوابیدن تلف کرده بود؟ باز هم سیل اشک هاش روی صورتش جاری شدن، دست تهیونگ رو که صورتش رو نوازش میداد رو کنار زد:
- من احمق چرا خوابیدم ... چرا وقتی تو اینجا بودی گرفتم خوابیدم ...
تهیونگ کلافه از این حرف های جونگکوک با دست هاش صورتش رو قاب گرفت و گفت:
- کوکی ... زود برمیگردم ... باشه...؟ تو رو خدا گریه نکن ...
جونگکوک پلک هاش رو بست، حس میکرد از همین الان دلش براش تنگ شده! حس میکرد قلبش از الان میخواد از قفسه ی سینش بیرون بپره:
- نه تو زود میای ... نه من میتونم گریه نکنم... جفتش دست خودمون نیست!
تهیونگ کمی جلو تر رفت و پلک های خیس جونگکوک رو بوسید و زمزمه وار گفت:
- سعی میکنم بهت زنگ بزنم ... اینبار زیاد جدی نیست ... خیلی طول نمیکشه!
جونگکوک آروم پلک هاش رو باز کرد و زمزمه وار گفت:
- خب ... حداقل بگو کجا میری ...
تهیونگ سکوت کرد! نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
- آها محرمانس ! حتی نمیتونی به من بگی ...
تهیونگ که تقریبا به این حرف های جونگکوک عادت کرده بود آهی کشید و موهای جونگکوک رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
- اگه دیدی خبری ازم نشد نترس ... برمیگردم ...
شوخی میکرد؟ اون بعد از رفتنش حتی پلک روی هم نمیذاشت! اونوقت نمیترسید؟ بعد از رفتنش تنها کارش این میشد که به در زل بزنه تا بالاخره اون برگرده، چطور نمیترسید؟اون واقعا صبرش تموم شده بود:
- ته...
تهیونگ همونطور که جز جز صورت جونگکوک رو نگاه میکرد و نوازش میداد تا بعدا حسرتش رو نخوره زمزمه وار گفت:
- جانم ...
جونگکوک نفس عمیقی کشید، میدونست با این حرفش همه چیزو براش سخت میکنه اما واقعا دیگه نمیتونست تحمل کنه:
- نمیشه ... استعفا بدی؟
تهیونگ با شنیدن این حرف دست از نوازش دادن هاش برداشت و به چشم های لرزون جونگکوک خیره شد، میدونست با نبودن هاش فقط دلتنگی نصیب جونگکوک نمیشه و با استرس و اضطرابی که میکشید شب ها رو با قرص خواب میگذروند. اما نمیدونست تا حدی به اون فشار میاره که بخواد همچین حرفی بزنه...
جونگکوک با دیدن سکوت تهیونگ لبش رو گزید! میدونست نباید این حرف رو بزنه! میدونست با این حرف فقط اون رو لای منگنه قرار میده و همه چیز رو برای اون سخت تر میکنه. چرا فقط بهش دلداری نمیداد و بدرقش نمیکرد؟ چرا هربار انقدر اذیتش میکرد؟
دستی روی بازوی تهیونگ کشید و درجه هایی رو که روی لباسش حک شده بودن رو لمس کرد. میدونست اون چقدر عاشق شغلشه! پسر جوونی که به خاطر ماموریت ها و افتخارایی که کسب کرده بود هم رده ی کسایی بود که هر کسی تو سن و سال اون باید بهش احترام میذاشتن. اون نمیتونست به خاطر خودخواهی هاش این حرف هارو بزنه.
به سختی لبخندی زد و دستی به موهای کوتاه تهیونگ کشید و سرش رو جلو برد و بوسه ی کوتاهی روی لب هاش زد:
- ببخشید ...
تهیونگ لبخند تلخی زد و گفت:
- چیو ببخشم؟ اونی که باید ببخشه تویی نه من ...
جونگکوک چند بار سرش رو به نشونه ی رد تکون داد و دوباره بوسه ای روی لب هاش کاشت:
- هر دفعه فقط برات سخت ترش‌ میکنم.
تهیونگ آهی کشید و به چشم های جونگکوک که سعی داشتن خودشون رو ناراحت نشون ندن خیره شد. قدر دنیا شرمنده ی این نگاه ها بود، عذاب وجدان داشت، فقط خدا میدونست چه بلاهایی سرش میاره... لبخند محزونی زد و نجوا کنان گفت:
- بازم این تو نیستی که بخوای معذرت خواهی کنی ...
جونگکوک که به سختی جلوی گریه هاش رو گرفته بود لبخندی زد، برای اینکه بتونه کمی هم که شده بهش روحیه بده گفت:
- هر کی بهت نزدیک شد فکر کن به من چشم داشته ... سریع بکشش تا نیومده بگیرتم!
تهیونگ خنده ای کرد، میدونست چقدر گفتن این حرف ها با این لحن برای اون سخته اما باز سعی میکرد بهش دلداری بده. سرش رو به نشونه ی تفهیم حرفش تکون داد و گفت:
- حتی نمیزارم بهم نزدیک شه! نگران نباش! من فرماندم... فقط دستور میدم ... این ماموریت هم زیاد جدی نیست...
جونگکوک با دستش بازوی چپ تهیونگ رو نشون داد و در حالی که با یاد آوری اون روز ها نفسش کند شده بود گفت:
- یکی از اینایی که میگی زیاد جدی نیست رو دیدم...! توی یکی از همونا تیر خوردی!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و برای اینکه فکر جونگکوک رو از این اتفاق دور کنه گفت:
- گفتم که! فقط دستور میدم! نگران نباش ... زودم برمیگردم... بعدش تا یک هفته پیشت میمونم!
جونگکوک آهی کشید! بعد از روزها تنهایی فقط چند ساعت اون رو دیده بود و حتی نمیدونست چند روز رو باید به امید این یک هفته بگذرونه... اون هم یک هفته ای که میدونست به خاطر اینکه مثل باد میگذشت باز هم براش مثل جهنم سپری میشد.
تهیونگ نگاهی به ساعت انداخت! این حرکت تهیونگ همیشه برای جونگکوک حکم این رو داشت که اون دیرش شده. نفس عمیقی کشید و از روی مبل بلند شد و دست تهیونگ رو گرفت و اون رو هم از روی مبل بلند کرد و گفت:
- قول دادیا ... زود ... زود برگرد ...
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به رسم همیشگیشون منتظر نصیحت های بیشتری از جونگکوک موند:
- اگه چیزیت بشه.... میدونی که؟ میکشمت‌...
باز هم سرش رو تکون داد و گفت:
- چیزیم نمیشه! گفتم ...
جونگکوک میون حرفش پرید و با حرص گفت:
- اوکی تو فرمانده ای! به هر حال حق زمین خوردنم نداری!
تهیونگ خنده ای کرد و دست هاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و گفت:
- اون خریدایی که کردم! وقتی برگشتم نباید هیچ اثری ازشون باشه! خوب غذا میخوری... استرسم نداشته باش! من شبا راحت میخوابم پس توام خوب بخواب! باشه؟
اینبار نوبت نصیحت های اون بود. تهیونگ میون میدون جنگ چیزیش نمیشد اما جونگکوک خودش رو نابود میکرد... هر بار که برمیگشت میتونست بفهمه که اون چقدر شکسته تر از قبل شده.
جونگکوک هم دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و زمزمه کرد:
- قول نمیدم...!
تهیونگ اخمی روی پیشونیش شکل گرفت و با تحکم گفت:
- وقتی برگشتم باید چهار کلیو اضافه کرده باشی! فهمیدی؟
جونگکوک سکوت کرد و به چشم های تهیونگ خیره موند. نه واقعا نفهمیده بود! هیچ قولی مثل این بهش نمیداد. تهیونگ آهی کشید و به تیله های مشکی دوست داشتنیش خیره شد و گفت:
- قول میدم اگه تونستم بهت زنگ‌بزنم ...
جونگکوک آروم‌‌سرش رو تکون داد و تهیونگ دوباره گفت:
- زود برمیگردم ...
تهیونگ لبخندی زد و برای این که هرشب حسرت این لحظه رو نکشه سرش رو جلو برد و لب هاش رو به لب هاش جونگکوک رسوند. انگار که میخواست طعم لب هاش رو تا مدت ها به خاطر بسپاره، آروم و آروم روی لب هاش بوسه میزد تا بعدا هیچ جای پشیمونی ای توی ذهنش باقی نذاره. لب هایی که با هر بار بوسیدنشون باز هم براش تازگی داشت و دل کندن ازشون مثل عذاب بود.
با دستش موهای پشت سر جونگکوک رو مرتب کرد، سخت بود اما بالاخره باید از اون دست بر میداشت تا جونگکوک رو بیشتر از این به بی نفسی نکشیده بود.
آروم سرش رو عقب برد و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد و با دست هاش صورتش رو قاب کرد و نجوا کنان گفت:
- بدون تو بهشتم نمیرم ...
جونگکوک لبخند محزونی زد و دستش رو آروم روی صورت تهیونگ گذاشت:
- حق نداری بری ...
تهیونگ بوسه ای روی پیشونی جونگکوک کاشت و چند ثانیه ای به چشم های جونگکوک خیره موند، لبخندی زد و چند قدمی به عقب برداشت و زمزمه وار طوری که چیزی بیشتر از حرکت لب هاش نبود گفت:
- دوست دارم ...
جونگکوک لبخندی زد و به رسم همیشگیش که طاقت دیدن رفتن تهیونگ رو نداشت آروم پلک هاش رو بست. با شنیدن صدای باز و بسته شدن در انگار که قلبش از قفسه ی سینش کنده شده باشه دست از نفس کشیدن برداشت.
قطره اشکی بالاخره پیروز بر بغضش روی گونش چکید.
باز هم روزهای تنهاییش و کابوس های شبانش شروع شده بود.

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now