part 18🍃

4.2K 649 46
                                    

2015/12/01
اون وقت شب راهروی بیمارستان خالی خالی بود و حتی پرستار کشیک شبونه هم پشت میزش خوابش برده بود و اون از اتاقش به اونجا پناه آورده بود تا حداقل کمی از بی قراری هاش رو که دیگه اون رو به جنون رسونده بود رو آروم کنه، دستی به لباسای مسخره ی سفید رنگ بیمارستان کشید و از روی صندلی های گوشه ی راهرو بلند شد و تا میخواست قدمی برداره با دیدن فرد رو به روش سر جاش متوقف شد، اون اینجا چیکار میکرد؟
  آب دهانش رو به سختی قورت داد و مات و مبهوت به رو به روش نگاه کرد، تپیدن قبلش که هیچ خودش هم دست از نفس کشیدن برداشته بود...! تهیونگ که اخم غلیظی روی پیشونیش بود با حرص نفسش رو بیرون داد و با صدای خفه ای گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک همونطور بهش خیره موند و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- این سوالیه که من باید بپرسم...
تهیونگ کلاه لبه دارش رو از سرش برداشت و میون مشتش فشرد و با چشم هایی که شدت عصبانیت ازش موج میزد بهش نگاه کرد:
- نه وقتی من اون همه بهت زنگ زدم و جوابمو ندادی... اون همه اومدم دم خونت و درو باز نکردی... الان من باید بپرسم... حالا بگو چرا اینجایی! چه بلایی سر خودت آوردی!
جونگکوگ که با شنیدن این حرف ها قلبش دوباره بازی همیشگیش رو شروع کرده بود و لحظه ای چشم هاش رو بست، مثل اینکه دفعه ی آخر خوب توجیهش نکرده بود! اون بیمار این حرف ها بود و اون باز به سراغش اومده بود تا حالش رو بدتر کنه! چشم هاش رو باز کرد و نگاه عاجزانش رو به چشم های رو به روش دوخت:
- فکر کنم بهت گفتم که نمیخوام دیگه ببینمت...
جونگکوک به سختی نگاهش رو از چشم های عصبی تهیونگ گرفت و میخواست به سمت اتاقش قدم برداره که تهیونگ محکم بازوش رو گرفت و بهش اجازه ی تکون خوردن نداد و با صدایی که شدت عصبی بودن ازش هویدا بود گفت:
- بهت میگم چرا اینجایی؟
جونگکوک که با شنیدن لحن تند تهیونگ لحظه ای به خودش لرزیده بود به چشم های تهیونگ که الان به راحتی میتونست برق توشون رو بخونه خیره شد و بعد از مکث کوتاهی زمزمه وار گفت:
- هیچی... فقط سرما خوردم...
تهیونگ پوزخندی زد و نگاهی به سرتا پای جونگکوک انداخت:
- بچه نیستم! کسی به خاطر یه سرما خوردگی اینجا بستری نمیشه!
جونگکوک نفس بریده ای کشید و میخواست دستش رو از بین حصار محکم انگشت های تهیونگ جدا کنه که تهیونگ محکم تر از قبل به بازوش چنگ زد:
- بگو چیشدی... پرسیدنش از پرستار سخت نیست... خودت بگو!
جونگکوک دیگه الان مطمئن شده بود! این پسر قصدی جز کشتن اون نداشت! لحظه ای چشم هاش رو بست و انگار اون هم به لج افتاده باشه گفت:
- خودت اول بگو چطوری فهمیدی اینجام... اینو که نمیتونم از پرستارا بپرسم!
تهیونگ کلافه از این لج بازی های جونگکوک گفت:
- همسایتون گفت دیده حالت بد شده و با آمبولانس فرستادنت بیمارستان!اسم بیمارستانم نمیدونست! منم تک تک بیمارستانارو گشتم تا جناب عالی رو پیدا کنم! حالا بگو ...
جونگکوک با شنیدن این حرف هاج و واج بهش نگاه کرد، چرا کاری میکرد که قلبش رو دیوونه تر از اینی که هست بشه؟ لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- ریه هام... خوب بودن نمیدونم چیشد... نباید به خاطرشون سیگار میکشیدم... به خاطرشون نباید تو سرما میموندم...این چند وقت خوب بودن... نمیدونم چیشد...
تهیونگ یخ زده از شنیدن این حرف آروم آروم دستش شل شد و بازوش رو ول کرد، چه بلایی سر خودش آورده بود؟ حس عذاب وجدان همه ی وجودش رو پر کرد! به خاطر اون به این روز افتاده بود؟ خودش که میگفت... حالش خوب بود...
جونگکوک سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- حالا... میشه جبران کنی....؟ دیگه...
با حلقه شدن دست هایی دور شونه هاش حرفش توی سینش نصف و نیمه باقی موند و بهت زده از اتفاقی که افتاده بود مثل مسخ شده ها به رو به روش خیره شد.
تهیونگ حلقه ی دست هاش رو دور بازوهای جونگکوک محکم تر کرد و چشم هاش رو بست و سرش رو به سر جونگکوک تکیه داد و زمزمه وار گفت:
- نه ... نمیخوام هیچوقت برات جبران کنم...
جونگکوک کمی خودش رو عقب کشید تا از این آغوش دوست داشتنی بیرون بیاد اما با محکم و محکم تر شدن حلقه ی دست های تهیونگ دستش رو بالا آورد پیراهن تهیونگ رو میون مشتش فشرد و زمزمه وار گفت:
- داری خفم میکنی...
تهیونگ توجهی به حرف جونگکوک نکرد و سرش رو میون گردن جونگکوک مخفی کرد و زمزمه وار با صدای لرزونی گفت:
- میترسم ولت کنم... بازم بزاری بری...
با شنیدن این حرف ها مطمئن بود که دیگه نایی برای قلب مجنونش باقی نمونده بود اما با حس خیس شدن شونه اش نفس کشیدن رو فراموش کرد، شوکه سرش رو کمی بگردوند اما تهیونگ سرش رو میون گودی گردن جونگکوک مخفی کرد و زمزمه وار گفت:
- خیلی خودخواهی... خیلی... فقط به خودت فکر میکنی...
جونگکوک به سختی نفس حبس شدش رو  بیرون داد و آروم دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد، هیچ درکی از اتفاقات و حرف هایی که میشنید نداشت! انگشت هاش یخ کرده بود و با حس لرزش شونه هایی که محکم اون رو به آغوش کشیده بود اون هم به لرزه افتاد... مرد این روزهای زندگیش داشت گریه میکرد؟
تهیونگ آروم سرش رو از روی شونه ی جونگکوک بلند کرد و با چشم های خیس از اشکش به تیله های سیاه رنگ رو به روش خیره شد:
- مثلا چرا فکر کردی من نباید عاشقت شم وقتی اونطوری نگام میکنی...اونطوری جلوم میخندی... اونطوری نگرانم میشی... هووم...؟
جونگکوک که حس میکرد کر شده لحظه ای پلک هاش رو بست تا بتونه چیز هایی که شنیده بود رو هضم کنه! ناباورانه چشم هاش رو باز کرد و بهت زده به چشم های خیس روبه روش خیره شد، تهیونگ دستش رو بالا آورد و آروم موهای جونگکوک رو مرتب کرد و نجوا کنان گفت:
- چرا با خودت فکر کردی من نگرانت نیستم... چرا فکر کردی دلم برات تنگ نمیشه... چرا فکر کردی من وقتی تو رو با یکی دیگه میبینم حسودی نمیکنم؟ چرا فکر کردی منم دیوونه نشدم...؟
انگار که گریه های تهیونگ بیماری مسری ای باشه به اون هم سرایت کرده بود و نفهمیده بود کی صورتش از اشک هاش خیس شده! خواب بود؟ واقعا الان دست های تهیونگ روی شونه هاش بود و به چشم هاش خیره بود و داشت جلوش اعتراف میکرد یا همش تاثیر داروهای عجیب غریبی بود که بهش داده بودن؟ لحظه ای چشم هاش رو بست تا حداقل با ندیدن نگاه رو به روش بتونه ذهن بهم ریختش رو سر و سامون بده اما مگه میشد؟ صدای قلبش اونقدر بلند بود که حتی شک داشت با مزاحمت صدای اون حرف های تهیونگ رو درست شنیده باشه، کمی خودش رو از تهیونگ جدا کرد و زمزمه وار گفت:
- تو نمیفهمی چی داری میگی...
تهیونگ با شنیدن این حرف اخمی کرد و بازوهای جونگکوک رو گرفت و بیشتر به سمت خودشون کشید و با تکونی که بهش داد وادارش کرد تا چشم هاش رو باز کنه و بهش نگاه کنه:
- به چشم های من نگاه کن! حالم الان شبیه کسیه که نمیفهمه چی داره میگه؟
جونگکوک که باز هم با دیدن چشم های خیس از اشک تهیونگ به خودش لرزیده بود بعد از مکث کوتاهی با صدایی که لرزشش مهار نشدنی بود گفت:
- یعنی... میخوای بگی... تا بهت اعتراف کردم یهو عاشقم شدی...؟
تهیونگ کلافه از شنیدن این حرف ها بازوهای جونگکوک رو ول کرد و قدمی عقب رفت:
- میشه... از طرف خودت راجع به احساساتم تصمیم نگیری...؟ میشه بزاری یک بار هم که شده من حرفامو بزنم...؟
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید، انقدر تهیونگ توی این چند روز براش دست نیافتنی شده بود که این حرف هارو باور نمیکرد! انقدر این حرف ها براش دور از ذهن بود که مغزش هیچ تلاشی برای فهمیدنشون نمیکرد...
تهیونگ باز جلو اومد و با دست هاش صورت جونگکوک رو قاب کرد و کمی سرش رو بلند کرد و باز به تیله های دوست داشتنیش خیره شد و نجوا کنان گفت:
- جونگکوکا... این تهیونگم عاشقته...
با انگشت های نوازشگرش اشک های روی صورتش رو پاک کرد و لبخند تلخی زد و گفت:
- داری میترسونیم... نکنه تو این چند روز دست از دوست داشتنم برداشتی...!؟
جونگکوک با شنیدن این حرف نفس بریده ای کشید، چی میگفت؟ دست از دوست داشتنش برداشته باشه؟ مگه میتونست؟ مگه دست خودش بود...؟ مگه قلبش از خودش اجازه ای گرفته بود که الان بخواد از دوست داشتنش دست برداره!
تهیونگ سرش رو کمی نزدیک تر برد، سکوتش بیش از پیش اون رو ترسونده بود:
- داره باورم میشه ها... چون من نمیتونم ازش دست بکشم...
جونگکوک با حس گرمای نفس های تهیونگ جایی نزدیک به صورتش باز هم به خودش لرزید، حس میکرد توی خواب سیر میکنه! یعنی همه ی این ها واقعی بود...؟ اون که قصد نداشت با حرفاش همونجا اون رو به کشتن بده...؟
تهیونگ با ادامه دار شدن این سکوت آهی کشید و دست هاش رو از روی صورتش پایین آورد و تا میخواست قدمی به عقب برداره جونگکوک سریع به یقه ی لباسش چنگ زد و نا خودآگاه کمی تهیونگ رو به سمت خودش کشید که با نزدیک تر شدن تهیونگ کمتر شدن فاصله ی بینشون نفسش رو توی سینش حبس کرد، نفس نفس زدن های تهیونگ جایی نزدیک صورتش کل وجودش رو به لرزه در آورده بود و توی اون فاصله ی کم توانایی خیره شدن توی چشم های تهیونگ رو نداشت، تهیونگ دستش رو پشت گردنش رسوند و زمزمه وار گفت:
- خب...؟
جونگکوک بالاخره نگاهش رو به چشم های تهیونگ دوخت، اون لحظه نمیدونست چی باید به زبون بیاره! چرا انقدر حرف زدن براش سخت شده بود؟:
- فکر کنم ... من حرفامو بهت زدم...
تهیونگ بیشتر و بیشتر به جونگکوک نزدیک شد و انگار تا بازهم از زبونش نمیشنید بیخیال نمیشد گفت:
- دوباره بگو...
جونگکوک لحظه ای چشم هاش رو بست تا به مغزش قدرت تحلیل اتفاقاتی که داشت میوفتاد رو بده، این نزدیکی دیوونش کرده بود و این حرف ها دیوونه تر، یقه ی لباس تهیونگ رو میون مشتش فشرد و زمزمه وار گفت:
- مگه ... از صدای قلبم... معلوم نیست...؟
تهیونگ لبخندی زد و آروم دستش رو روی صورت جونگکوک گذاشت و صورتش رو نوازش داد و انگار که دست بردار نبود گفت:
- چرا... معلومه... ولی میخوام بازم بشنوم...
چرا گفتنش انقدر سخت بود؟ حتی بار اولش هم نبود...! پلک هاش رو باز کرد و به چشم های منتظر تهیونگ خیره شد و بعد از مکث طولانی ای من من کنان گفت:
- خب... فکر کنم... تو رو از همه ی دنیام بیشتر دوست دارم...
تهیونگ چینی به ابرو هاش داد و کمی خودش رو عقب کشید:
- فکر کنی...؟
جونگکوک که بین این اعتراف گیری تهیونگ نفس کم آورده بود باز یقه ی لباس تهیونگ رو گرفت و به سمت خودش کشید:
- نه نه... مطمئنم...
تهیونگ لبخندی روی لب هاش نشست و دستی به موهای جونگکوک کشید و نگاهش رو از چشم هاش گرفت و ناخودآگاه به لب های جونگکوک نگاه کرد و انگار که توی اون لحظه عقلش از کار افتاده باشه سرش رو جلو برد و پلک هاش رو بست اما با حس لرزش خفیف بدن جونگکوک یک دفعه به خودش اومد و چشم هاش رو باز کرد و به جونگکوکی به وضوح به نفس نفس افتاده بود نگاه کرد اما تا میخواست سرش رو عقب ببره جونگکوک سریع دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بدون اینکه به عقلش اجازه ی لحظه ای تامل بده لب های بی تابش رو روی لب های تهیونگ گذاشت، قلبش انقدر محکم به قفسه ی سینش کوبیده میشد که گوش هاش چیزی جز صدای تپششون رو نمیشنید، توی اون لحظه نمیدونست توی چه دنیایی قرار داره اما طعم لب هایی که آروم لب هاش رو به بازی گرفته بود نشون میداد که خواب نیست، تهیونگ شوکه و هیجان زده دست هاش رو دور کمرش برد و جونگکوک رو بیش از پیش به خودش نزدیک کرد، توی اون لحظات هیچ درکی از اتفاقاتی که میوفتاد نداشت و بازی ای که قلبش شروع کرده بود همه ی کنترل بدنش رو به دست گرفته بود...کی انقدر عاشق این پسر شده بود که قلبش توی چنین موقعیتی از زمانی که با تفنگی تهدید به مرگ میشد تند تر میزد؟
جونگکوک حلقه ی دست هاش رو دور گردن تهیونگ محکم تر کرد و کمی خودش رو بالاتر کشید، میون بوسه های تهیونگ نفس کم آورده بود اما مگه میتونست یک لحظه هم ازش جدا بشه...؟
قلبش هنوز هم تند میزد اما دیگه خبری از حس سنگینی ای که روز ها نایی براش باقی نذاشته بود نبود... چطور از وجود کسی که آرامش این چند روزش رو ازش گرفته بود اینطور آرامش میگرفت؟ از کی جواب همه ی بی قراری هاش شده بود...؟ کی انقدر عاشقش شده بود که حتی نمیتونست یک لحظه از دنیا رو هم بدون اون تحمل کنه...؟ کی انقدر عاشقش شده بود که بدون اینکه عواقب عشقش رو در نظر بگیره اون رو نادیده گرفته بود...؟
کاش قلبش این رو هم میفهمید که این پسری که الان تو آغوشش بود و بهش آرامش میداد باز هم عاملی برای بی قراری هاش بود....
............

-3101- | Vkook | Completed Where stories live. Discover now