mous behind the refigerator

7K 734 45
                                    

قبل از شروع ميخواستم خواهش كنم كه اين پارت رو تا آخر بخونيد و اميدوارم كه از موضوع داستانم خوشتون بياد
بوص
.......................
از اين جو متنفر بود جوي كه اون توش باشه"شوهرخواهرش"
يه مرد عوضي با قد نسبتا كوتاه موهاي كم پشت و اضافه وزن!
با اون چشماي ريز و زشتش تك تك حركات جيمين رو زير نظر ميگرفت
قطعا اون مرد عوضي وقتي به بهونه ي اضافه كاري خواهرشو توي خونه تنها ميزاره با يك زن ديگه بهش خيانت ميكنه
چشمهاش رو به تلويزيون دوخته بود و نگاه سنگين شوهر خواهرشو روي خودش احساس ميكرد
سعي كرد به اون نگاه مضحك توجه نكنه و مبايلش رو برداشت و به يونگي پيام داد:(هيونگ من نميتونم شب توي خونه با اين تنها بمونم)
چشماش رو نامحسوس به شوهر خواهرش كه روي مبل لم داده بود دوخت و اب دهانشو اروم قورت داد چند لحظه بعد صداي مبايلش بلند شد:(بيا خونه ي ما مامانت دركت ميكنه)
پوفي كشيدو مشغول تايپ كردن شد:(آخرين باري كه بهش گفتم دونگ ووك بهم چشم داره كم مونده بود بزنه تو گوشم ميگفت اون يه مرده و متاهله حق ندارم راجبش اينجوري صحبت كنم)
يونگي:(بهش بگو دلت براي من تنگ شده و نميخواي مزاحم كار دونگ ووك بشي براي همين ميخواي بياي پيش من)
جيمين:(اگه وضعيت خراب شد زنگ ميزنم تا خودت باهاش صحبت كني)
چند دقيقه بعد مبايل دونگ ووك زنگ خورد:(الو...سلام بيبي قرار امشب كنسله همسرم با مادرش دارن يه مسافرت چند روزه به ججو ميرن و برادر همسرم تنهاست بايد ازش مراقبت كنم) با پايان جملش به جيمين نگاه كردو بهش چشمك زد
حال جيمين داشت بهم ميخورد و خون تو رگاش يخ بسته بود و اون كلمه قطعا به همكارش نميتونست بگه "بيبي"
دويد توي آشپزخونه و كنار مادر(چه يون)و خواهرش تهيون روي صندلي ميز ناهارخوري نشست جيمين:(مامان ، نونا راستش ميخواستم ازتون اجازه بگيرم امشب برم خونه يونگي آخه دلم خيلي براش تنگ شده و اون يه بازي پي اس فور جديد خريده كه ميخواد باهم بازي كنيم و ازونجايي كه رشته ي دانشگاهيمون يكيه ميخام برم ازش سوال درسي بپرسم)
مادرش و تهيون با تعجب به جيمين كه تند تند كلماتش رو ميگفت و نفس نفس ميزد نگاه كردن
تهيون خودش رو كشيد سمت برادرش:(ولي تو يك ماهه ديگه تازه ميري ترم اول دانشگاه چيو ميخواي بپرسي)
جيمين آب دهانش رو قورت داد:(نونا رشته وكالت كلي چيزاي پرسيدني داره)
مادر جيمين كه دليل ترس پسرش از دونگ ووك رو ميدونست دستشو گذاشت رو شونه ي پسرش و گفت:(فك ميكنم قبلن حرفامون رو در اين رابطه باهم زده باشيم جيمين اون همچين آدمي نيست)
جيمين:(ميشه منو قضاوت نكني من فقط نميخوام بخاطر من از كاراش بزنه و خب ممكنه توي طول روز حوصلم سر بره)
تهيون:(منظورتون از "همچين آدمي" چيه؟)
جيمين:(عامم...آدمي كه با خانواده ي زنش احساس راحتي نميكنه^^)
مادر جيمين چشماش رو توي كاسه چرخوند و سمت گاز رفت تا غذارو بياره تهيون كه ظاهراً باورش شده بود اخم كرد:(هيي جيمين اون تورو خيلي دوست داره ميدوني چقدر سعي كرد كاراشو درست كنه كه بتونه اين سه شب پيش تو بمونه؟)
جيمين هيچ براي گفتن نداشت جيمين:(عام ... اخه من.... يونگي..) مادر جيمين:(باشه برو)
جيمين با تعجب به مادرش كه وسط حرفش پريده بود نگاه كرد و تهيون دستاشو توسينش گره زدو به صندلي تكيه داد جيمين با ذوق بلند شد و بلند گفت:(مرسي ماماننن بايد برم يه يونگي زنگ بز...)
نتونست حرفش رو كامل بزنه با ديدن يه موش نسبتا بزرگ كه زير يخچال رفت داد بلند كشيد :(مووووش) و موقع عقب عقب رفتن محكم خورد زمين
مادرش سريع دويد از آشپزخونه بيرون و خواهرش پريد بالاي اوپن:(كووو كجاست)
جيمين:(رفت.. زيره يخچال...) دونگ ووك سريع اومد داخل آشپزخونه برق يخچالو كشيد و اروم يخچالو از جاش اورد بيرون
چند لحظه بعد با چشماي گرد شده برگشت سمت جيمين دونگ ووك:(اما اينكه مرده از موهاي بهم چسبيدشو بوي گندي كه اين پشت پيچيده معلومه خيلي وقته كه مرده!!)
جيمين به سمت يخچال رفت
تقريبا حرفاي دونگ ووك راست بود بجز يجاش، موش زنده اي كه كنار موش مرده روي دوتا پاش بود و دماغ صورتيشو تند تند تكون ميداد جيمين دوباره صداشو از ترس برد بالا و عقب تر رفت :(و..ولي اونا دوتان يكي ديگه ام كنارشه)
تهيون از بالاي اوپن اومد پايين و به جايي كه موش بود نگاه انداخت يكي از ابروهاشو داد بالا و به جيمين نگاه كرد:(نه جيمين اين فقط يه موش مرده ي گنديدست سركارمون گذاشتي؟ ميدونستي يه موش مرده اينجاست و ميخواستي مچلمون كني آره؟)
جيمين با ترس نگاهشو بين تهيون و موش ها ميچرخوند
پس
چرا...اون دوتا موش ميديد؟

SEEWhere stories live. Discover now