🔑بادیگارد~ پارت یازده

3.9K 630 64
                                    

این پارت صحنه های خییییلی بازی داره🐾🔞رعایت کنین مرسی

No pov.

چانیول کلیداشو از روی میز چنگ زد و سریعا به دنبال بک رفت... درآسانسور رو که بسته دید مجبور شد از پله ها استفاده کنه...
پله هارو دو به یکی کرد تا به طبقه همکف رسید... در رو با شدت باز کرد و به لابی رفت همون لحظه بکهیون رو دید که سوار ون شد و اونجارو ترک کرد.

"شت" چانیول فریاد زد و به سمت ماشین شخصی خودش پا تند کرد، سریعا ماشین رو روشن کرد و گاز داد تا جایی سرعت گرفت که ونی که بک سوار بود رو پیدا کرد و بهش رسید...

دستش رو به سیگنال فشرد تا راننده ون رو متوجه خودش بکنه...
راننده با دیدن چانیول و صورت عصبانیش سریعا کنار زد.

چان از ماشین بیرون پرید اما راننده ون از ترس تو جاش خشک شده بود.

"اون خودش گفت میخواد یکم تنها باشه" راننده با اضطراب گفت و چان در ماشین رو باز کرد و بک رو دید که به بی توجه بهش به جای دیگه خیره شده...

"کجا میخواستی بری بک؟" چان سوار ماشین شد.

بک عصبانی شد و از ماشین بیرون پرید:"جایی که صورت بی ریخت بادیگارد احمقمو نبینم!" فریاد زد و تو پیاده رو راه افتاد.

"ماشین رو به خوابگاه برگردون من با بک برمیگردم!" چان با عجله راننده گفت تا به خودشو به بک برسونه.

"بک تو نباید اینجا بیرون باشی...طرفدار ها ممکنه ببیننت و لباس مناسب هم تنت نیست!" چانیول به اطراف نگاه کرد..

"برام مهم نیس" بک به قدم زدن سمت خوابگاه ادامه داد.

"لعنت بهت!" چانیول غرید خم شد و از زیر پای بک گرفت و اونو رو شونه هاش پرت کرد و سمت ماشینش رفت!

"بزارم زمین احمق!" بک با صدای بلندی تقریبا تو اون خیابون خلوت جیغ زد و با مشت به کمر چان کوبید و سعی کرد از بغلش پایین بیاد.
در ماشین کنار راننده رو باز کرد و بک رو توش پرت کرد... در رو بست و سریعا ماشین رو دور زد و سوار شد.
تو راه چان به بک نگاه کرد:"چرا اونطوری فرار کردی؟"
اما بک بی اهمیت بهش به بیرون خیره شده بود.

"خیلی خب خودت خواستی" چان به رانندگی ادامه داد و باعث شد بک به اطراف نگاه کنه و متوجه شد که راهی که میرن برای خوابگاه نیست!

"خوابگاه از اون طرف بود!" بک با ترس به چان نگاه کرد اما پسر بزرگتر به یه پارکینگ زیر زمینی رفت، ریموت رو از داشبورد برداشت و گیت سیاه رنگ رو باز کرد و داخل شد. ماشین رو یه گوشه پارک و خاموش کرد.

"ما کجاییم؟" بک پرسید اما پسر بزگتر دوباره جوابشو نداد...از ماشین پیاده شد و بک مجبور شد همراه باهاش از ماشین خارج بشه. با رسیدن به آسانسور کدی رو وارد کرد و دکمه طبقه آخر آسانسور رو زد. با رسیدن به طبقه مورد نظرش از آسانسور خارج شد و بک همچنان با نگرانی دنبالش میکرد.
در رو باز کرد و واردش شد:" به خونه من خوش اومدی!"
سویچ رو زد و خونه با نور چراغا روشن شد.

The Bodyguard (‌کامل شده)Where stories live. Discover now