🔑بادیگارد~ پارت بیست و هشت

2.2K 614 214
                                    


چانیول در آپارتمانش رو محکم کوبید و کیفش رو کناری انداخت. کفشهاش رو درآورد و مستقیم سمت آشپزخونه رفت و یه بطری نصفه ویسکی و لیوانی رو برداشت و بعد از بیرون اومدن از آشپزخونه خودش رو روی مبل پرت کرد.
لیوانش رو با اون مایع قهوه ای رنگ پر کرد و بهش خیره شد...
یه دور لیوان رو چرخوند، قبل از اینکه محکم رو میز بکوبه یکسر اون رو سر کشید، احساس کرد گلوش داره آتیش میگیره!

رو مبل لم داد و به افکارش اجازه داد مثل طوفان سرش رو به فاک بدن!! میدونست به همه چی گند زده...

همیشه تلاش میکرد به پسر کوچکتر بفهمونه که اونا بخاطر بعضی مسائل نمیتونن باهم باشن و حالا...برای همیشه از دستش داده بود!
میدونست دیگه هیچ راهی نیست که سوهو اجازه بده اونا نزدیک هم بشن و تازه داشت میفهمید که بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد به بک علاقه داره...
بلند شد و رادیو رو روشن کرد تا سکوت خونه رو از بین ببره. تو خوابگه همیشه یه نفر بود که حرف میزد یا چن داد میکشید و بک هم ریز ریز میخندید...ناخوداگاه با بیاد اوردن کیوت بودن پسرک لبخندی رو صورتش نشست.

به یاد آورد زمانی رو که اون پسر سمت آسانسور فرار کرد و قبل از بسته شدنش خودش پاش رو بین در گذاشته بود، این اولین ملاقات اونها بود! و چانیول از اون موقع میدونست که این یکی یه دردسر بزرگی قراره تو زندگیش باشه...
اتاق از صدای موزیک پر شده بود...تصمیم گرفت آهنگ CBX رو باز کنه...دلش دوباره برای اون صدای نرم تنگ شده بود...
میخواست دوباره ببینتش، بغلش کنه و بعد ببوستش.

سمت اتاقش میرفت و در همون حال به یاد میورد که باهم برای اولین بار اون شب عشقشون رو بهم نشون دادن!!!
تو آشپزخونه، روی میز، تو هال کنار دیوار، داخل اتاق و بعد روی تخت...
جایی که بک قبول کرد بهش کامل اعتماد کنه و
عشقشو نشون بده!

خودشو از پشت رو تخت پرت کرد و موهاشو چنگ زد، داشت با این احساسات رنج میبرد، نتونست به این فکر نکنه که پسر کوچکتر کاملا لخت روی تختش چقدر زیبا بود مخصوصا اون احساس خوبی که عضوش داخلش بود...
و وقتی که داشت به فاکش میداد تو آینه میدید چقدر سکسی بود...
متوجه این نبود که با پروبال دادن به افکارش عصوش داخل شلوارش داره بزرگتر میشه!!
میدونست اگه بک اینجا بود ممکن بود بعد از اون حرفایی که بهشون زده شد و قراره از هم جداباشن، یه سکس خشن داشته باشن!!
این برای آزاد کردن عصبانیتشون لازم بود.


دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه...
دستاش رو داخل شلوارش برد و عضو متورمش رو لمس کرد!
فکر کردن به بک میتونست اینطوری سختش کنه، زیپ شلوارش رو پایین کشید و عضوش رو تو دستش گرفت.
چشمهاش رو بست و شروع کرد به پمپ کردنش درحالیکه صدای بک از رادیو تو فضای اتاق پخش میشد...

با چندبار انجام دادنش پرکام از سر عضوش بیرون ریخت..اونهارو با نوک انگشتاش گرفت و به تخماش برد...
ناله عمیقی کرد.
داشت به این فکر میکرد که بک الان جلوش کاملا خم شده و اون باسن سکسیشو به نمایش گذاشته...تصور کرد که سوراخ بک داره تند تند باز و بسته میشه و منتظره تا توسط عضو خودش پر بشه!!
کامل تا ته داخل باسنش میکوبه و پسر کوچکتر آه و ناله کنان التماس میکنه که محکمتر به فاکش بده.
سریعتر و محکمتر عضوش رو پمپ کرد و احساس کرد که به ارگاسمش نزدیکه...
تمرکزش رو به نوک عضوش داد و با تکرار همون کارها سریعتر از قبل، با ناله بلند اسم بکهیون کامش به شکم و دستاش ریخت...
رو تخت طاق باز افتاد و درحالیکه قلبش بخاطر به اوج رسیدن چند لحظه قبل محکم تو سینش میکوبید نفس نفس زد. تیشرتش رو دراورد و دستش رو از کام خودش پاک کرد.

The Bodyguard (‌کامل شده)Where stories live. Discover now