Part 2

1.9K 289 5
                                    

تماس را روی فرد پشت خط قطع کرد و به سمت چانیول برگشت: بیدار شدی؟
پسرک خوابالو، ملحفه را دور بدن لختش پیچید و روی تخت نشست: هیونگ؟ من دیشب خواب دیدم؟ تو خواب چیزی گفتم؟
قلب بکهیون از لحن مظلومانه ی چانیول به درد آمد. قدم برداشت و روی تخت نشست: نه پسرک دخترونه ی من..نه. خواب بدی دیدی؟
چانیول نفس عمیقی کشید و لب هایش آویزان شدند: ن..نه. فقط.. فکرکردم تو خواب.. بیخیال هیونگ. سرت درد نمیکنه؟
پسر از حرف زدن سر باز میزد. سخت بود.. چطور به هیونگش میگفت تا به حال هیچ رابطه ای نداشته و حتی خود ارضایی هم نکرده؟ و دیشب حس یک سکس کامل را داشته؟ هیونگش قطعا مسخره¬اش میکرد!
لبخندی که فقط خاص چانیول بود، روی لب های مرد نشست: تو بیشتر از من خورده بودی. به خدمتکار گفتم واست شربت عسل بیاره. بلند شو. دوش بگیر تا بریم. بقیه ی کارهای هفته ی مد مونده. خیلی ها دیشب میخواستن قرار داد ببندن ولی گفتیم نه. امروز باید ببینیشون. بلند شو.
با وارد شدن چانیول به حمام، نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت به هم ریخته پرت کرد. بدل بیشتر از آن نمیتوانست لندن بماند و رئیس هم میخواست هرچه زودتر کارها پیش برود! چطور می¬توانست بیشتر از این به چانیول نزدیک شود؟ چطورمیتوانست اعتماد چانیول را بیشتر به خودش جلب
کند؟ وارد شدن به قلب آن پسرک، سخت تر از ورود به قلب دخترها بود. چطور پیش-بینی نکرده بود؟ هرچه باشد.. چانیول یک پسر بود!
رینگتون خاص رئیس، از تلفن همراهش بلند شد و برای سومین بار انگشتش را روی علامت قرمز رنگ گذاشت و به وسط صفحه کشید.
صدای چانیول از داخل حمام بلند شد. برخلاف صدای بمش، سعی داشت آهنگ دخترانه ای را بخواند.. و البته که کاملا ناموفق بود و فقط باعث میشد لبخند روی لب هیونگش بنشیند. یکدفعه چشم های بکهیون برق زدند. سریع از روی تخت بلند شدو به سمت میز کوچک رو به روی تخت رفت. سیب قرمز رنگی از داخل ظرف شیشه ای برداشت و به بینیش نزدیک کرد. لبخند از روی لب هایش پاک شدند و جای خودشان را به نیشخند همیشگی دادند.
وقتی بخواهی همزمان چند چیز را مد نظر داشته باشی، باید خودت را از زمان و مکان خارج کنی. این چیزی بود که بکهیون از وقتی چانیول را دیده بود، به فراموشی سپرده بود. ولی حالا به یاد آورد. پیام کوتاهی به هیونگ جون فرستادو روی صندلی نشست: « بیون بکهیون برمیگرده ».
*******
پشت سر چانیول که با ولع درحال خوردن صبحانه بود ایستاد و مشغول خشک کردن موهایش شد: سرما میخوری پسرکم!
سر چانیول بالا اومد. لپ های باد کرده از برنجش.. لب های صورتی براقش.. چشم های قرمز شده و موهایی که برروی پیشونی¬اش نشسته بودند، همه باعث میشدند همان موقع بکهیون دلش بخواهد روی صورت آن پسر خم شود و محکم لب هایش را بین دندان فشار بدهد. ولی برای خراب کردن بازی هنوز وقت داشت! انگشت اشاره¬اش را روی لب های چانیول گذاشت و فشار داد: آروم بخور. همش مال
خودته شکمو!
چانیول مسخ شده به انگشت بک هیونگش که مستقیم لب هایش را لمس کرده بودند، نگاه کرد. نیشخندی روی لب بکهیون نشست. انگشتش را کمی بیشتر روی لب هایش فشار داد و بعد آرام به سمت پایین کشید. لب پایینی چانیول همراه انگشت مرد به پایین کشیده شد و باعث شد پروانه ها در شکم پسرک به پرواز دربیایند. بکهیون با بیخیالی مشغول خشک کردن موهای چانیول شد: چانیول. من مجبورم برگردم سئول.
با سرفه ی چانیول به خودش آمد: خوبی؟
قلب پسر از حرف بک هیونگش درد گرفت. میخواست اینجا ولش کند؟
لیوان آب را به لب های چانیول فشار داد: بخور اینو. خفه شدی.
به زور کمی از آب را قورت داد: چرا میخوای بری؟
صدایش گرفته بود و بکهیون لحظه ای خودش را نفرین کرد که چرا میخواهد اینکار را انجام دهد! ولی برای چانیول بهتر بود! بکهیون میخواست چانیول را عاشق خودش کند... و البته که با تلاش هایش، چانیول کمی وابسته¬اش شده بود. ولی باز هم کم بود. خیلی کم..رو به روی چانیول نشست: نمیتونم بهت بگم واسه ی چی باید برگردم. ولی قول میدم به محض برگشتنت، توی فرودگاه منتظرتم.
قلب چانیول فشرده شد. میخواست تنها برگردد؟
با بلند شدن صدای تلفن همراهش، بلند شد و آرام گفت: چانیول! من یه مرد سردرگمم.. خودم نمیدونم چجوری زندگیمو دارم میگذرونم.
دپرسی چانیول روی بکهیون هم تاثیر گذاشته بود. ولی بکهیون در نقش بازی کردن، عالی بود. بکهیون خیلی وقت بود رها کردن را یاد گرفته بود.
*******
خسته بود. از چه؟ نمیدانست. شاید از زندگیی که خودش ساخته بود. زندگیی که در عین پر از قانون بودن، ولی همه ی آن قانون ها شکسته میشدند. خودش قانون ها را مینوشت و خودش آن¬هارا نقض میکرد. الان چه چیزی حوصله¬ا‌ش را سره جا می آورد؟ یک وان نایت استند؟ یا شاید هم یه مستی کامل! از آنهایی که سه روز و سه شب مست کنی و روز چهارم هم با یک سر درد خفیف و بدن کرخت بیدار شوی و ندانی کجا هستی!
لباس های شیک ولی بهم ریخته¬ا‌ش را بی حوصله از تنش خارج کرد و وارد حمام شد. آب را باز کرد تا استخر کوچک داخل حمامش پر از آب شود. بطری های مشروب را روی میز گذاشتو بی توجه به آب فوق العاده داغ، وارد استخر شدو نشست. پوست بدنش میسوخت. دقیقا همان حسی که چند سال پیش موقع سوختن صورتش داشت. همان حس درد.. ولی ایندفعه با حس خالی شدن عقده های درونی! نگاه خسته¬ا‌ش را به پیپ خالی کنارش دوخت. حتی حوصله ی پر کردن آن محفظه ی مسخره را نداشت! بطری مشکی رنگ را برداشت و یک نفس از مایع تلخ داخلش، وارد معده ی دردناکش کرد. چشم هایش را از تلخی وحشتناک داخل دهانش بست. خیلی وقت بود تلخی مشروب آنقدرها هم براش تلخ نبود. حس میکرد یک قهوه ی اسپرسو میخورد که نصف بیشتر فضای فنجان را شکر تسخیر کرده! لب هایش را به دهانه ی تنگ بطری چسباندو دوباره و اینبار مقدار بیشتری از مایع قرمز رنگ را وارد معده¬اش کرد. سعی کرد به کسی که دلیل این روزای افتضاخ زندگی¬اش است، فکر نکند. به اندازه ی کافی هرروز چشم در چشم با آن آدم میشد و نمیخواست حتی زمان مشروب خوردنش هم با فکر آن آدم بگذرد. واقعا؟ واقعا میخواست مستیش بدون آن آدم باشد؟ آدمی که خودش به زور وارد زندگیش شده بود و حالا کسی که داشت زجر میکشید خودش بود؟ دنیا چقدر مسخره تلافی میکند!
دمای آب پایین رفت و این بدن خودش بود که دمایش هرلحظه اوج میگرفت. سرد بودن فضای اطرافش کاملا حس میشد. ولی از درون میسوخت. از تضاد متنفر بود. از سردی و گرمی.. از تاریکی رو روشنی.. حتی از آن زیبایی و زشتی دو طرف صورتش.
دست خیسش را روی پوست چروک شده ی صورتش کشید. چند وقت بود به آن فکرنمیکرد؟ چند وقت بود حتی ترمیم کردن آن لایه های مرده، شده بود ریز ترین فکری که امکان داشت در روز یا حتی هفته به ذهنش برسد؟
چشم هایش را بست. تصور کرد. صدای داد و فریاد... صدای افتادن... شعله های گرم آتش... صدای جیغ... سرش را به لبه ی استخر تکیه داد. صدای تلفن همراهش باعث شد از فکربیرون بیاید. مست شده بود. بی حال، دستش را روی سرامیک های نقره ای رنگ حرکت داد و تلفن نقره ای رنگش را برداشت: بله؟
-: بدل همین الان وارد سئول شد.
نفس عمیقی کشید: خوبه. ببرینش شرکت تا از در مخفی خارج بشه. قبلش ذهنش رو شستشوی کامل بدین.
-: رئیس دنبالت میگرده.
چشم هایش را بست: بگو عصر میرم سراغش.
صدای پر از تردید هیونگ جون در تلفن پیچید: هتلی که توی اینچئون بودین..
سرمایی به استخوان های شونه¬اش نفوذ کرد: خب؟
-: طبقه ی 15.. اتاق 356... پرده هاش آتش گرفت. پارک چانیول رو بردن بیمارستان. بیهوش شده بوده. تو نمیدونستی توی اون اتاق شنودها و دوربین های رئیس هست؟
بی حرف تماس را قطع کرد. چانیول... آن پسر خوب بود؟ حس کرد شعله های آتش اطرافش را پر کردند. تلفن را محکم در دستش فشار داد و به دیوار رو به رویش کوبید. پارک چانیول... چطور دوربین¬های رئیس را فراموش کرده بود؟ چطور حواسش نبود و آن نوشیدنی را سرکشیده بود؟ آن فرد نمی¬دانست بکهیون از چه راهی میخواهد به پارک چانیول نزدیک شود. حالا با این حرکت میخواست به بکهیون چه چیزی را بفهماند؟ اینکه اشتباه کرده؟ اینکه راه دیگری را باید پیش بگیرد؟
*******
-: دادستان؟
مرد دست هایش را از جلوی صورتش برداشت و به منشی نگاه کرد: چیشده؟
دختر با شک گفت: فکر نمیکنین این پرونده ی تجاوز به صورت غیرعادی حل نمیشه؟ هرروز پیچیده تر از دیروز میشه. پرونده ی بیون بکهیون هم هنوز مونده. مشکوک نیست؟
مرد نفس عمیقی کشید و چشم هایش را محکم روی هم فشار داد: مشکوکه. خیلی هم مشکوک. هیچ کدوم حل نمیشن. دختر وزیر چا هیچ حرفی نمیزنه. شاهد ها همه حذف شدن. هیچ نشونه ای نیست. بیون بکهیون لندن بوده و تازه برگشته. بلافاصله هم رفته...
در چوبی محکم به دیوار برخورد کردو پسر جوانی وارد اتاق شد: دادستان پارک. پرونده ی جدید. یکی از اتاق های هتل بزرگ اینچئون به طور عجیبی آتش گرفت. بدتر هم اینکه پسرتون توی اون اتاق بوده. چانیول.
نفس در سینه ی مرد حبس شد: چا..چانیول.. خوبه؟ اتفاقی براش نیوفتاده؟
پسر سرش را تکان داد: حالش کاملا خوبه. فقط از ترس بیهوش شده. تا چند ساعت دیگه هم مرخص میشه.
دادستان دست هایش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد: بیون بکهیون... تجاوز به چا مین سو... پارک چانیول...
به سمت دختر برگشت: منشی هان.. همین امشب میرم اینچئون..
*******
همه چیز پیچیده شده بود. وارد شدن به زندگی چانیول سخت تر از چیزی بود که فکرش را میکرد. رو به روی مرد نشست: فکرنمیکنین همه چیزو خراب کردین؟ داشت خوب پیش میرفت!
شراب سفید رنگی که در جام مقابلش، در دست های مرد حرکت میکرد، باعث شد نگاهش را با اکراه بچرخاند. از تاریکی اتاق بدش می¬آمد.
-: تو آروم کار میکنی بیون. من از صبر کردن متنفرم.
پوزخند عمیقی صورت بکهیون را در بر گرفت: از صبر کردن متنفرین؟ صبر اولین چیزی که خودتون به افرادتون یاد میدین. بعد خودتون از صبر متنفرید؟ خیلی جالبین رئیس. هیونگ جون وارد اتاق شدو بین بکهیون و رئیس ایستاد: خبر بدی دارم. پارک یونگ رفته اینچئون. برای آتش سوزی هتل.
نگاه بکهیون عصبی شد: حالا دیگه چی؟ خودتون به دختر اون وزیر احمق تجاوز میکنین. خودتون ذهن دادستان رو میبرین سمت تجاوز. بعد دوباره خودتون حواسشو به پسرش جمع میکنین؟ به چی میخواین برسین؟
رئیس به صندلی تکیه داد و کامل در تاریکی فرو رفت: زوده بیون بکهیون. زوده از چیزایی که من میگم سر دربیاری. البته.. یه راه هست...
چشم های بکهیون برق زدند: راه؟
صدای رئیس در اتاق پخش شد: همتون برین بیرون.
صدای قدم های تک تک آدم هایی که در تاریکی آزار دهنده ی اتاق بودند، به گوش بکهیون رسید و بعد صدای بسته شدن در. جام شیشه ای روی میز گذاشته شد: یک راه هست!
بکهیون به جلو خم شد: خب؟
نیشخندی روی لب رئیس نشست.. ولی بکهیون چیزی از آ ندید: دوست دخترت... پارک شین سو. اخم روی پیشونی بکهیون نشست. نیشخند رئیس عمیق تر شد: پارک شین سو... باید توی اتاق کناری باهاش بخوابی... وسایل بازی هم هست! از هر نوعی! میخوام برده¬ت باشه. باید یه شب یه سکس خشنو تجربه کنه! میخوام ملحفه های سفید از خونش قرمز بشه! مفهوم شد؟
چند لحظه سکوت، اتاق تاریک را در بر گرفت. دست های بکهیون مشت شدند و سکوت را شکست: این پیشنهاد بود؟
صدای پوزخند مرد به گوشش رسید: نه..دستور بود. همین امشب زنگ میزنی بهش بیون. میخوام همین امشب باشه... اگه نگرانی که به اندازه ی دیشب تحریک نشی هم ناراحت نباش. داروی تقویت جنسی بهت میدم. از همون که توی اون لیوان بود. مفهومه بیون؟
نفس عمیقی کشید. این همه سال هیولا بود. این یک شب هم رویش. آن دختر تا به حال با هزار جور آدم مختلف رابطه داشته! پس یک شب با بکهیون چیزی را کم نمیکرد: قبول.
*******
دست پسرک ناخوداگاه روی صورتش قرارگرفت و چشم هایش روی همدیگر فشرده شدند: ن..نه...
دادستان پارک، با نگرانی دست پسرش را از صورتش جدا کردو صدایش زد: چانیول؟.. چانیول؟
پسر نفس نفس زنان از خواب پرید و نیم خیز شد. قطره های عرق سرد از روی پیشونی¬اش به پایین میریختند و روی گردنش حرکت میکردند.
-:چانیول؟
نفس های پسر آرام شدند و سرش را حرکت داد: بابا!
مرد لبخندی زد و موهای پسرش را نوازش کرد: خوبی؟ چه اتفاقی افتاد؟
چشم های چانیول دوباره فشرده شدند: نمیخوام درموردش حرف بزنم بابا.
لبخند روی لب های پدرش عمیق تر شد: میخوای یه داستان برات تعریف کنم؟
چانیول ذوق زده روی تخت دراز کشید و مشتاقانه به پدرش خیره شد. پدر دست پسر را بین دستهایش گرفت: میدونی ققنوس چیه؟
پسر سرش را آروم تکون داد: همون پرنده ای که بعد از آتش سوزی عظیمی که به راه می‌افته، وقتی آتش خاموش میشه، از خاکستر اون بلند میشه.
مرد لبخند زد: درسته. میدونی تاحالا چندین هزار ققنوس توی دنیا وجود داشتن؟ اونایی که سختی های زندگی به آتش کشوندشون و بعد...به ققنوسی قوی تر تبدیل شدن!
چشم های پسر ریز شدند: ولی درد داره. اینکه تو نابود بشی و آدم دیگه ای قوی تر بشه.
لبخند روی لب های پدرش، چیزی بود که هرگز برای چانیول تکراری نمیشد: شاید درد داشته باشه. ولی فکر کن... یه نفر از وجود تو سرچشمه بگیره...یعنی اگه تو وجود نمیداشتی، اون هم به وجود نمی‌اومد! حس قشنگ نداره؟ وجود داشتن اون... به وجود تو بستگی داره.
چانیول چشم¬های پر از خستگی و خوابش را روی هم گذاشت و آرام زمزمه کرد: ولی... خودخواهانه‌س.
*******
درک نمیکرد برای چه استرس داشت. طول و عرض اتاق تاریک را برای دهمین بار طی کرد. سعی میکرد نگاهش به وسایل روی میز مشکی رنگ نیوفتد. صدای تق تق کفش های زنانه ای که از بیرون اتاق به گوشش میرسید، باعث شد چند لحظه نفس در سینه¬ا‌ش حبس شود. دستگیره¬ی در پایین رفت و چهره ی دختر بین چهارچوب در نمایان شد: بکهیون؟
نیشخندی که تلخیش را فقط خودش میفهمید گوشه ی لبش نشست: خیلی منتظرم گذاشتی..چرا اینقدر دیر اومدی؟
دختر وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست: آماده شدنم یکم طول کشید...میدونین که؟
بکهیون بدون نشان دادن هیچ حالتی روی چهره‌اش، به دختر نزدیک شد. دستش روی کمر باریک دختر خزیدو او را به خودش فشارش داد: امیدوارم برای برگشتنت لباس آورده باشی!
دختر با تعجب به مرد خیره شدو ناخوداگاه چنگی به سینه ی بکهیون انداخت. نیشخند روی لب های بکهیون عمیق تر شدند. چرخیدو دختر را روی تخت قرمز رنگ هل داد.
چشم های دختر پر از ترس شد: ب..بکهیون..
صدای زنجیر های کنار تخت باعث شد نگاهش را از چشم های جدی مرد بگیرد: ج..جریان چی..یه؟
سرمای اذیت کننده ای را دوره مچ دستش حس کرد. مرد هیچ چیزی نمیگفت و بیشتر باعث عذاب دختر میشد.
*******
پک عمیقی به سیگار میان انگشت هایش زد و شراب سفید رنگ داخل جام شیشه ای را به حرکت درآورد. صدای جیغ دختر و فریادهای مرد که مخاطبش کسی جز دختر نبود، باعث نشستن لبخند روی لب های مرد میشد.
جرعه ای از شراب را نوشید و آروم زمزمه کرد: چقدر وقته؟
هیونگ جون به ساعتی که بی توجه از سروصداهای اتاق کناری به حرکت آرام و پیوسته ی خودش ادامه میداد، نگاه کرد: تقریبا نزدیک نیم ساعت.
سیگار نیمه سوخته را خاموش کرد: بیون رو بیارین بیرون. دختره رو هم بفرستین بره. 
*******
بکهیون با اعصاب کاملا به هم ریخته و سر و وضعی که کم از اعصابش نداشت، وارد اتاق تاریک شد و رو به روی مرد نشست: خب؟ حالا چطور میفهمم منظور از کارایی که میکنین چیه؟
نیشخندی که در عمق تاریکی پنهان شد، روی لب مرد نشست: تو گفتی صبور بودن اولین چیزی که من به افرادم یاد میدم؟ اشتباه کردی بیون. اولین و تنها درسی که من بهشون یاد میدم یک کلمه اس! انتقام! من ریشه ی انتقام رو توی دل همه¬شون میکارم. اینطور فکر نمیکنی؟
نفس خسته ای از دهان بکهیون خارج شد و سری از روی تاسف تکان داد: خیلی وقیحی!
صدای حرکت مرد از روی خش خش لباس هایش به گوش بکهیون رسید: خودت چی بیون؟ برای چی پاتو توی ماجرایی وارد کردی که یک سرش پارک یونگ بود؟
اینبار نفس در سینه ی بکهیون حبس شد: م...من...
دست های مرد روی میز قرار گرفتند و در میان همدیگر قفل شدند: بکهیون... تو خودت جزء اولین
کسایی بودی که من اون دو چیز رو بهشون یاد دادم. انتقام... و صبر. این دوتا رابطه ی معکوس دارن. هرچی بیشتر تشنه ی انتقام بشی، صبرت کمتر میشه.
بکهیون صدای لرزانش را کنترل کرد: پس.. رئیس؟ چی میشه اگه صبر بالا بره و انتقام کمرنگ تر بشه؟
به دست های مرد، که تنها نقطه ای از وجود او بودند که قابل دیدن بود، نگاه کرد. فشاری که انگشتانش  به همدیگر وارد میکردند، باعث شد لبخند برروی لب بکهیون بنشیند. از روی صندلی بلند شد و به
سمت در رفت: توی آموزش من کم کاری کردی رئیس. من هنوزم بیون بکهیونم.
*******
نگاهش را از آدم هایی که در صف طولانی منتظر عبور از گیت بودند گرفت و به پدرش چشم دوخت: بابا؟ چرا تو باهام نمیای؟
مرد چمدان پسرش را کنارش گذاشت و لبخند زد: واسه ی یه پرونده اینجا کار دارم. چند روز دیگه برمیگردم.
نگرانیی یکدفعه ای باعث لرزش قلب چانیول شد: نونا کجاست؟
پارک یونگ با تاسف سرش را تکان داد: نمیدونم. مادرت میگفت از دو شب پیش جواب تلفنش رو نمیده. نگران نباشین. اون دختر حسابی میتونه از خودش مراقبت کنه.
صدای زنی که درخواست میکرد مسافران زودتر به گیت های مورد نظر بروند، در سالن انتظار پیچید. چانیول خسته و این دفعه با التماس بیشتری به پدرش نگاه کرد: بابا؟
دست پدرش روی موهاش نشستو نوازششون کرد: چانیول باید بری دیگه. سفر خوبی داشته باشی‌.
چانیول نفس عمیقی کشید و به سمت گیت رفت. زیر لب زمزمه کرد: بیخیال پارک چانیول. بک هیونگ تو سئول منتظرته. اون خیلی وقته شده خانواده‌ت!
*******
-:رئیس بیون؟ نمیخواین بیدار بشین؟
بدون باز کردن چشم هایش زمزمه کرد: چته؟
-:پارک چانیول تا نیم ساعت دیگه میرسه سئول. قرار بود برید پیشوازش.
ملحفه را محکم در مشتش فشار داد: باشه.
*******
سیب قرمزی از روی میز برداشت و نزدیک بینیش برد: جالبه که دیگه با بو کردنتون آرامش نمیگیرم. بی¬حوصله آماده شد و به سمت فرودگاه راه افتاد. گیج بود. آن رئیس روی مخ عوضی تنها کسی بود که میتوانست اعصاب نداشته ی بکهیون را حسابی به هم بریزد.
نفس عمیقی کشید. چانیول را از دور دید. قلبش آرام گرفته بود. چشم هایش را ریز کرد. روی پیشانی و گونه اش قرمزی زخم دیده میشد. دوباره قلبش به تپش افتادو خودش را نفرین کرد. 
چانیول با دیدن مردی که با اخم به او زل زده بود، با خوشحالی دست تکان دادو بلند صدایش کرد: بک هیونگ!
مرد سردرگم با صدای بلند چانیول لبخند زد. پسرک سریع قدم برداشت و به او رسید. محکم در آغوشش گرفت: هیووونگگگ...توی همین دو روز دلم برات تنگ شده...چیکار کردی که همش میخوام پیشت باشم؟؟ طلسمم کردی؟
بکهیون خندید و خودش را از آغوش پسر رها کرد: خوبه خودت میدونی استثنایی واسم. فکرکنم تو منو طلسم کردی پسر کوچولوی من.
قلب چانیول به تپش افتاد و سرفه ای کرد: هی...هیونگ؟ فیلم عاشقانه دیدی؟ کمتر از 24 ساعت پیش فقط فحش میدادی!
نیشخندی روی لب بکهیون نشست: خب.‌. حالا کجا میری؟
-:دلم نمیخواد برم خونه. ولی بابا گفت که نونا دو روزه نرفته خونه. باید ببینم چی شده.
به چشم های چانیول نگاه کرد. پر از نگرانی بود. لبخند پر استرسی روی لبش نشست: راستی. مگه شما دو قلو نیستین؟ پس چرا تو به خواهرت میگی نونا؟
چشم های چانیول در ناراحتی برقی زد: نونا ۴ دقیقه از من بزرگتره!
با تکان خوردن دست چانیول جلوی صورتش، سعی کرد فکرش را متمرکز کند: چیزی گفتی؟
چشم های چانیول پر از شیطنت شدند: میخوای بیام خونت؟
یقه ی پیراهن آبی رنگ را کمی کنار زد و انگشتش را روی پایین گردن چانیول کشید: بریم؟ خونه من؟
صدای تحریک کننده ی بکهیون، باعث شد تمام اعمال حیاتی بدن چانیول متوقف شود. بکهیون نگاه عمیقی به چشم های مبهوت چانیول انداخت و حرکت انگشتش را تا زیر گوشش ادامه داد: هوم؟
بالا و پایین رفتن سیب گلوی چانیول، بکهیون را ترغیب میکرد که آن چیز جذاب را بین لب ها و زبانش به بازی دربیاورد.
چانیول بالاخره از بهت درآمد و آرام زمزمه کرد: هیونگ!
قهقهه ی بلند مرد باعث شد کسانی که اطرافشان در حرکت بودند، لحظه ای به مردی که دیوانه وار میخندید نگاه کنند.
سرش را کج و به چانیول نگاه کرد: نگا رنگش چقدر پرید. خوبه بهت تجاوز نکردم.
گونه های چانیول رنگ گرفتند و سرش را پایین انداخت و باعث شد دوباره قهقهه ی خنده ی بکهیون بالاتر برود.
*******
پسرک به مردی که کاملا حرفه ای قلم را روی صفحه ی ال سی دی میکشید، نگاه کرد. هنوز هم حرف های مرد که در فرودگاه زده شده بود، بنظرش مسخره ترین حرف های ممکن بود. چطور امکان داشت یه نفر اینقدر وقیح باشد. وقیح؟ مطمئنن حرف هایی که بک هیونگش در فرودگاه به او زده بود، از روی شوخی گفته نشده بودند. از طرف دیگر هم کم پیش می¬آمد که بیون بک حرفی از روی شوخی بزند. تقریبا میشد گفت شوخی با گروه خونی آن مرد نمیخواند!
بکهیون با سنگینی نگاهی که روی صورتش حس کرد، دست از کار کشید و به منبع اون خیره¬گی نگاه کرد و زمزمه وار گفت: چته؟ میخوای بخوریم؟
نگاه پسر شرمزده شد و سرش را چرخاند: داشتم به کانسپت فصل دیگه فکرمیکردم. قطعا باید یه شاهکار دیگه باشه. مثل این دفعه ی قبلی.
دست حامل قلم بکهیون بالا آمد و به پسر اشاره کرد که به طرفش برود: بیا ببینم.
برگه های روی پای چانیول به روی مبل انتقال پیدا کردند و پسر پشت میز رفت. سر بکهیون بالا رفت و به چشم های چانیول خیره شد: ببین اینو. واسه سورپرایز فصل جدید!
چانیول سعی کرد نگاهش را از صورت هیونگش بگیرد و به صفحه نگاه کند، ولی به هیچ عنوان نمیتوانست از آن موهای نقره ای رنگ که هاله هایی از بنفش و آبی داشتند، چشم بگیرد. حس میکرد دستش قدرت شگفت انگیزی گرفته تا از روی میز بالا بیاید و موهای آن مرد را لمس کند. نیشخند ریزی روی لب بکهیون نشست که البته چانیول متوجهش نشد. بکهیون لحظه به لحظه داشت به میانه های نقشه ی خبیثانه¬اش میرسید و چانیول هر لحظه بیشتر عاشقش میشد.
ته قلب بکهیون از بازی دادن آن پسر کوچولوی دخترانه ناراحت بود. ولی کاری نمیتوانست انجام دهد. هدفی که به خاطرش به زندگی چانیول پا گذاشته بود، خیلی مهم تر از عشق خام یک پسر 25 ساله بود. عشقی که هیچ ریشه ای نداشت و بکهیون کاملا معتقد بود که چانیول فقط و فقط از روی عادت قلبش موقع دیدنش، به تپش می¬افتد.
بکهیون به حرف زدن ادامه داد و چانیول فقط خیره بود به گردن مرد که تکان میخورد و هر چند ثانیه یکبار حرکت میکرد و چهره ای که چند وقتی بود هرلحظه میخواست آن را تماشا کند و حتی بپرستد، جلوی چشم هایش قرار میگرفت. نیشخند به سختی از روی لب های بکهیون جمع شد و سکوت کرد. صدای نفس های سنگین پسر را از بالای سرش میشنید. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی عطر شیرین چانیول را وارد ریه هایش کرد. دست هایش را روی میز گذاشت. پایش را پشت پای چانیول انداخت و بلند شدو باعث شد چانیول روی صندلیی که تا چند ثانیه ی پیش خودش روی آن نشسته بود بیوفتد. چشم های پسرک بزرگ شدند. نیشخند روی لب بکهیون نشست و کمی روی پسر خم شد: که به حرفام گوش نمیدیو فقط زل میزنی؟ همم؟
سیب گلوی چانیول بالا و پایین رفت. نگاهش را از گردن سرخ شده ی پسر گرفت. دست هایش را روی دسته های صندلی گذاشت و بیشتر خم شد. خیره به لب های صورتی رنگ چانیول آرام زمزمه کرد: این بود اون چیزی که میخواستی؟
و کمی سرش را کج کرد و بیشتر پایین رفت، ولی صدای تق تق کفش هایی که از بیرون اتاق می¬آمد باعث شد سریع تغییر مکان دهد و به سمت پنجره ای که در فاصله¬ی سه قدمیش بود، حرکت کند. چانیول بهت زده به رفتارهای ضد و نقیض مرد نگاه کرد. با صدای ضربه های ریزی به در، صاف روی صندلی نشست: بیا تو.
در باز شد و چهره ی خندان خواهرش نمایان شد: چان چانی!
چشم های چانیول برق زدند و سریع از پشت میز بیرون آمد: نونا!
به سمت دختر دوید و محکم بغلش کرد: کجا بودی؟ مامان بابا نگرانت بودن. خوبی؟
دختر لبخند زد و خودش را از آغوش برادر دوقلویش بیرون کشید: خوبم..چرا شماها همش نگرانین تا یه اتفاقی واسم بیوفته؟
یکدفعه متوجه مرد غریبه ای که به بیرون از پنجره ی اتاق نگاه میکرد، شد: چانیول؟ ایشون؟
چشم های چانیول چند برابر بیشتر از برق چند لحظه ی پیش را زدند: بک هیونگ.
بکهیون برگشت و به دختر نگاه کرد. دقیقا شبیه چیزی بود که در عکس دیده بود. کوتاه تر از چانیول و چند سانتی از خودش کوتاه تر با چهره ای دقیقا شبیه چانیول. حالا که این خواهر و برادر دو قلو کنار همدیگه ایستاده بودن، شباهت ها و تفاوت هایشان بیشتر مشخص بود. چانیول هرچقدر هم که دخترانه بود، ولی باز هم یک مرد بود و خواهرش هرچقدر که تیپ پسرانه داشت، باز هم دختر بود. قدم جلو گذاشت: خوشبختم. بیون بک هستم.
دختر سریع قدم برداشت و به مرد نزیک شد. دست رو به طرف مرد دراز کرد: همچین. فکرکنم منو میشناسین. خواهر چانیول هستم.
لبخند معنا داری روی لب بکهیون نشست و به چشم های دختر خیره شد: درسته.
و چند قدم عقب تر چانیول با چشم هایی که حسادت کاملا در آن ها موج میزد، به دست قفل شده ی خواهرش و بک هیونگش خیره شده بودو مشتش را محکم فشار میداد.
*******
چشم همه ی افرادی که در اتاق بودند، به شیشه ای که کاغذهای رنگی و سفید  سرتاسرش را پوشانده بودند، دوخته شد.
-: هیچ اطلاعاتی مبتنی بر اینکه بیون بکهیون توی لندن چیکار کرده موجود نیست. فقط فیلم دوربین های مدار بسته هستن که چیز خاص و مشکوکی توشون دیده نمیشه.
-: توی هواپیما هم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده و هیچ دیدار یا تماس مشکوکی رد و بدل نشده. نگاه مرد دادستان به عکس بزرگی که بیشتر فضای شیشه را پر کرده بود، افتاد: پرونده ی بیون به کنار، دختر وزیر چی شد؟
-: بدترین اتفاق ممکن. حامله¬س و دادگاه و مضنون پرونده اجازه ی سقط جنین رو نمیدن... وضعیت وزیر به خطر افتاده و مجلس دارن به استیضاح¬ش فکر میکنن.
-: پرونده ی آتش سوزی اتاق پسرتون توی هتل هم به جایی نرسید. ولی مضنون اصلی فعلا همون بیون بکهیونِ.
-: و البته اتفاق بدتر... کسی به اسم بیون بک به مدت دو ماهه که توی ماندالا کار میکنه و باید بگم که حسابی با چانیول صمیمی شدن.
نگاه متعجب دادستان پارک به مرد دوخته شد: منظورت چیه؟
مرد عکس رنگی و با وضوح کامل را روی شیشه چسباند.
-: اینکه... اینکه خودِ بیون بکهیونِ!
نگاه مرد به صورت مبهوت دادستان خیره شد: شباهت عجیبی به همدیگه دارن. ولی جالبه بدونین دو نفر کاملا متفاتند. بیون بکهیون مدرک داروسازی داره و بیون بک توی بهترین دانشگاه هنر ایتالیا، مد و طراحی لباس خونده. توی زمانی هم که بیون بکهیون لندن بود، بیون بک هرروز توی شرکت درحال کار روی پروژه ی جدید ماندالا بود و تمام وقتش با چانیول میگذشت.
مسن ترین فرد جمع، نگاهی به همه ی افراد انداخت و لبخند آرامش بخشی زد: تا فردا همه¬ی معماها حل میشه. شماها میتونین برین خونه.
-: ولی...دادستان!
لبخند مرد عمیق تر شد: شنیدین چی گفتم.. پس برین. یک ساعت دیگه پرواز دارین.
مردی کنار دادستان پارک ایستادو آروم زمزمه کرد: چیکار میخواین بکنین؟
پارک یونگ به عکس مقابلش لبخند زد: میرم یه دوستی رو ببینم.
*******
طبق معمول، نگاه چانیول فقط به دنبال بک هیونگش بود. بک بعد از مدت ها اخم کرده بود و این چانیول را اذیت میکرد. نمیدانست چرا، ولی از تغییر حالت های بک هیونگش می ترسید. حس میکرد با هر تغییر، اتفاق بدی قرار است بیوفتد.
بکهیون تلفن را قطع کرد و با اخم سمت چانیول برگشت. ولی فاصله ی بین ابروهایش، تحمل نکردند و باز شدند. بکهیون هرگز نمیتوانست به چانیول با اخم نگاه کند! لب پایین چانیول آویزون شده بود و مثل یک هاسکی لوس میخواست بکهیون به او توجه کند.
جدی شدو کت مشکی رنگ را از روی صندلی برداشت: باید برم خونه چانیول. بقیه ی کارها برای فردا! اخم اینبار روی صورت چانیول نشست: چرا؟
نفس عمیقی کشید: عموم بعد از مدت ها اومده سئول.
فاصله ی بین ابروهای پسر کمتر شدند: چرا داداشت نمیره؟ مگه نگفتی یه داداش داری؟ چرا تو باید بری؟ خب اون بره!
بدون اینکه به آن پسر لوس که کم از یک بچه ی ده ساله ی نق نقو نداشت، وسایلش را از روی میز قهوه ای رنگ جمع کرد: اون احمق فقط به فکر اون داروهای مزخرف تر از خودشه. چانیول ناراحت به حرکات سریع بک زل زده بود: هیونگ!
در کیف بسته شدو بالاخره سرش را بالا آورد: چانیول! بچه نباش اینقدر!
و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد.
*******
-: دادستان گفت بیخیال باشین امروز. ولی من نمیتونم.
-: منم. واقعا نمیفهمم. این دو نفر واقعا یکی¬ن یا دو نفر جدا؟ زخم روی صورتشون دقیقا شبیه هم دیگه¬س. شک ندارم اگه عکس هردوتاش رو بذاریم کنار هم، کاملا تطابق دارن.
-: نظرت چیه هر دوتاشون رو از روز تولد بررسی کنیم؟
-: خوبه! تو بیون بکهیون رو بخون، من بیون بک.
-: بیون بکهیون... متولد 8 ژانویه 1986.
-: بیون بک... متولد 8 ژانویه 1986!
-: سال 2003 به پرورشگاه فرستاده میشه. به دلیل نامعلوم.
-: دقیقا مثل بیون بک.
-: این عجیب نیست؟
-: برادر دو قلو نیستن؟
-: شاید... صورت هاشون به هم چسبیده بوده و چون ظاهری نفرت انگیز داشتن، خانواده¬شون ادعا میکنن که بچه های اونا نیستن و میفرستنشون پرورشگاه. بهزیستی هم خرج عمل جراحی جدا شدن صورتشون رو میده!
-: منطقیِ. ولی چطور هیچ ارتباطی با هم دیگه ندارن؟
-: شاید بعد از عمل از همدیگه جدا شدن!
-: همه¬ش خیالیِ. مثل یه مانگا میمونه. امکان نداره این اتفاقا بیوفته.
-: تا چند ثانیه پیش گفتی منطقیِ!
-: فکرکردم دیدم منطقی نیست!
-: منو انگولک کردی؟
-: احتمالا! یادت رفته من کیم؟ به من میگن " کیم هیونگ جون"!

My Girly Boy🍎Where stories live. Discover now