Part 4

1.1K 248 10
                                    

« خواب دیدن اصلا بد نیست. فرض کن! تو در خواب هایت دنیایی داری که مردم دیگر
ندارند. لذت هایی را میچشی که شاید مردم دیگر هر صد سال یکبار آنها را تجربه کنند. حتی اگر
وقتی برمی خیزی چیزی از آن را به یاد نداشته باشی! ولی آن تکه ی کوچک از ذهن و قلبت
میداند که لحظاتی هرچند کوتاه را با دنیایی شاد گذرانده ای! »
*******

به چانیول که در فاصله ی تقریبا ده متری اش نشسته بود و با تلفن همراه صحبت میکرد، خیره شد. از روزی که چانیول را با آن وضع در خانه اش دیده بود، سه روز میگذشت و چانیول در این سه روز حتی وارد محدوده ی پنج متری بکهیون نشده بود. صدای زن از بلندگو باعث شد نگاهش را از چانیول بگیرد و وسایلش را از روی صندلی کنارش بردارد.
صدای چانیول به گوشش رسید: بک هیونگ. باید بریم.
بعد از سه روز، شاید میشد گفت همین دو جمله ی کوتاه، نقطه ی امیدواری خوبی بود. روی صندلی مخصوصش نشست. سرش را تکیه داد و به چانیول که وسایلش را کنارش میگذاشت نگاه کرد. همه ی فیلم های خانه اش در آن شب را نزدیک صد بار دیده بود. نمیدانست چه گفته که چانیول اینگونه رفتار میکرد. حتی جملاتی هم که به یاد آورده بود در هیچ کدام از ثانیه های فیلم نبودند. پس قطعا موضوع دیگری باعث شده بود رفتار چانیول از زمین تا آسمان تفاوت پیدا کند.
از مهماندار درخواست قهوه کردو چشم¬هایش را بست. با صدای ویبره¬ی تلفن همراهش، مجبور شد چشم هایش را باز کند. نگاهی به شماره انداخت. دوباره همان شماره¬ی غیرقابل ردیابی مزاحم! بی¬حوصله انگشتش را روی علامت سبز رنگ گذاشت و کشید: الو؟
هیچ صدایی در تلفن پخش نشد. نفس عمیقی کشید: ببین جناب مزاحم.. اعصابم اونقدری به هم ریخته هست که تو یکی اصلا حساب نمیشی.
صدای وحشتناکی در گوشش پیچید: 9.20….9.19
نفس عمیقی کشید و ارتباط را قطع کرد. به قهوه ی کنار دستش نگاه کرد. دوباره و اینبار عدد های طولانی تری روی دسته ی لیوان نوشته شده بودند: 25.15.21.18
با کلافه¬گی سرش را تکان داد و دوباره چشم هایش را بست و چانیول توانست بدون مخفی کاری به او نگاه کند. چه اتفاقی افتاده بود که اینقدر اذیت میشد؟ چه کسی داشت اذیتش میکرد؟ به لیوان قهوه نگاه کرد. عدد های روی دسته ی لیوان آرام آرام محو شدند. نفس عمیقی کشید. کمی به سمت بکهیون چرخید و سرش را کج روی پشتی صندلی گذاشت و به چهره ی بک هیونگش نگاه کرد. دلش برایش تنگ شده بود... ولی چرا نمیخواست نزدیکش شود؟
*******
به ایمیلی که از طرف بکهیون بود نگاه کرد: هیونگ جونا... ببین از این عددا چی میتونی بفهمی.
9.20...9.19…25.15.21.18
اخم روی پیشانی اش نشست و آرام زمزمه کرد: یعنی چی؟ مختصات جایی میشه؟ کامل نیست! تاریخ؟ تاریخ چی؟ عددها را با خط درشت روی صفحه ی کاغذ نوشت و به دیوار آویزان کرد.
*******
نگاهش را از چانیول که بی توجه بها او درحال حرف زدن با یکی از طراحای لباس میلان بود، گرفت. الان چانیول به او بی توجهی میکرد؟ چرا همه چیز اینقدر مبهم و پیچیده شده بود؟ مگر چکار کرده بود که لایق این رفتار سرد و یخی بود؟
نفس عمیقی کشید و بروشوری که در دستش بود را ورق زد. ولی کاملا حواسش پرت بود. دستورهای مسخره ی آن رئیس احمق، آن تلفن ها و پیام ها و عددهای کزایی، وحالا هم رفتار سرد چانیول دردی روی دردهای قبلیش بود. یکدفعه نیشخندی روی لبش نشست. دنبال توجه بود؟ بیون بکهیون؟ کسی که هیچ چیزی در دنیا مهم تر از سیب هایش نبود؟ اصلا چقدر وقت بود بوی سیب هایش را حس نکرده بود؟ این پارک چانیول لعنتی چه داشت که زندگی را از بیون بکهیون گرفته بود و نمیگذاشت درست و
حسابی به کارهایش برسد؟ با کلافگی تمام، کاغذهای داخل دستش را روی میزی که پر از نوشیدنی و خوردنی بود گذاشت و بدون هیچ حرفی از سالن شلوغ و پر صدا خارج شد.
چانیول بالاخره از نگاه های زیر زیرکیی که هنگام حرف زدن با آن مرد غریبه که فقط میدانست یه طراح لباسِ اهل میلان است، دست برداشت و به قدم های ناموزون بکهیون خیره شد: چی شده؟
-: اتفاقی افتاده؟
مرد به انگلیسی پرسید و چانیول ابتدا مردد از اینکه بدنبال هیونگش برود نگاهی به اون مرد انداخت و بعد با چند جمله ی کوتاه، مرد را دست به سر کرد و به سرعت به دنبال بکهیون به بیرون از سالن دوید. کمی دیر به فکر بیرون آمدن افتاده بود. چون هیچ جایی از آن تالار بزرگ نتوانست بکهیون را پیدا کند. کلافه روی صندلی در ورودی تالار نشست و دست هایش را عصبی در میان موهایش فرو برد: عوضی...
دستش را مشت کرد و روی نیمکت گذاشت. نمیدانست چرا... هرچه فکر میکرد چیزی به اسم قراردادی که با خودش گذاشته بود تا دیگر هرگز به بیون بک اهمیت ندهد رانمیتوانست به یاد بیاورد! نمیتوانست انکار کند حسی که نسبت به آن آدم عوضی و سنگدل داشت، چیزی جز یک رابطه ی دوستانه و شاید برادری است که هرلحظه هم عمیق تر میشود.
دلش شکسته بود وقتی میخواست از خانه بیرونش کند... ولی باید آن کار را میکرد. از خودش عصبانی بود که چرا به او فحش داده بود و از او خواسته بود گم شود... در حالی که به راحتی میتوانست نگرانی و رنگ پریدگی را در صورت آن مرد ببیند... ولی مجبور بود. باید از او فاصله میگرفت و باید نزدیکش میماند. تا به حال در عمرش اینقدر دچار تناقض نشده بود. در عین خواستن نمیخواست و در عین نخواستن میخواست.
*******
خسته وارد اتاق تاریک هتل شد. بوی تند سیگار نشان میداد که آن مرد خیلی وقت است که رسیده و تا همین الان داشته خودش را با سیگار و مشروب خفه میکرده. کراوات و کت مشکی رنگش را روی چوب لباسی انداخت و به سمت تراس قدم برداشت. سایه ی مرد و دود سیگاری که تند تند بین لبهایش قرار میداد و شیشه ی مشروبی که در دست دیگرش بود، باعث شد قلب چانیول بلرزد. یعنی اینقدر زمانِ سخت و افکار آزار دهنده داشته که به این وضع افتاده؟ نفهمید چطور... ولی متوجه شد بغض سختی باعث شده گلویش باد کند و به سختی نفس بکشد. آرام وارد تراس شد و به بکهیون خیره شد.
-: بالاخره اومدی؟
صدای مرد گرفته و بی حال بود. انگشت های چانیول ناخوداگاه همدیگر را محکم فشار دادند و صدای پر از بغضش به گوش بکهیون رسید: این چه وضعیه هیونگ؟
نیشخند تلخی که روی لب بکهیون نشست، لرزش قلب چانیول را چند برابر کرد: چیه؟ فهمیدی نمیتونی ازم بی خبر باشی و ازم فاصله بگیری؟ هان؟
برگشت و نیشخندش را در معرض چشم های براق و اشکی چانیول قرار داد: پسر کوچولوی من؟
سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد و کمی از نوشیدنی داخل بطری مشکی رنگ را نوشید: فهمیدی نمیتونی نسبت بهم سرد باشی؟ بی محلی کنی؟
چانیول به سختی پلک زد تا اشک هایش ضعیف بودنش را در برابر بکهیون نشان ندهند. مشت هایش را محکم تر فشار داد. نزدیک مرد شد و بطریی که دوباره به لب های رنگ پریده ی هیونگش نزدیک میشد را گرفت: چته هیونگ؟ چی شده که اختیارتو اینقدر مسخره و چندش از دست دادی؟
لبخند تلخی روی لب بکهیون نشست و رویش را از چانیول گرفت. آرنج هایش را روی لبه ی شیشه ای تراس گذاشت و به ساختمون های میلان که با نورهای رنگی میدرخشیدند نگاه کرد: یعنی نفهمیدی
هرچیزی درمورد تو باعث میشه من کنترلمو از دست بدم؟
چانیول حس کرد لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد... مثل دفعه ی قبل که پشت تلفن به او گفت متنفرم ازت و چرا زودتر ندیده بودمت!
صدای زنگ تلفن همراه بکهیون از داخل اتاق بلند شد، ولی هیچ واکنشی برای جواب دادن به آن در بدن بدون حرکت بکهیون دیده نشد.
-: نمیخوای جواب بدی؟
چانیول با نگرانی پرسید و بکهیون با لبخند سمتش برگشت: نمیخوام اون صدای مسخره و کزایی دوباره یه سری عدد واسم پشت سر هم کنه و بعد هم صدای جیغ و شعله های آتش واسم پخش کنه. راستی...
پاهایش را روی زمین کشید و به دیوار تکیه داد: تاحالا تهدید شدی؟ اصلا بذار یجور دیگه بپرسم. تاحالا توی زندگیت چیزی داشتی که اونقدر واست مهم و عزیز باشه... اونقدر زیاد که یه نفر به خودش جرات بده با اون تهدیدت کنه؟
لب های چانیول به همدیگر قفل شدند. لبخند روی لب بکهیون عمیق شد: منو با تو تهدید کردن چانیول. با پسر کوچولوم منو تهدید کردن و من نمیدونم چجوری باید ازت محافظت کنم. حس میکنم ضعیف شدم. حس میکنم دیگه توان ندارم حتی خودم رو سر پا نگه دارم. از درون دارم آتش میگیرم چانیول. اول قلبم گرم شد و کم کم شعله هاش توی چشمام دنیا رو بهم قرمز نشون داد. دارم به کجا میرسم چانیول؟ قراره پایان بیون بک اینجوری باشه؟ قراره ضعیف و ضعیف تر بشه و بعد جوری از بین بره که انگار هرگز نبوده؟
چانیول بالاخره توانست راهی برای نفس کشیدن باز کند: هی...هیونگ
لبخند غمگینی روی لب بکهیون نشست. قدم های ناموزونش را به سمت چانیول برداشت و درمقابلش
ایستاد: پسر کوچولوی من... میدونستی خیلی وقته حتی بیشتر از اون سیب های قرمزم دوستت دارم؟
نگاه مبهوت چانیول باعث شد لبخند تلخ بکهیون عمیق تر شود. دست مشت شده و گرم پسر را بین دست های سردش گرفت: نمیدونم چیکار کردم... نمیدونم چی گفتم.. ولی.. چانیول مگه هرکسی اشتباه میکنه؟ زندگی من از بدو تولدم اشتباه بودو هنوزم این اشتباه ادامه داره. وجود بیون بک یه اشتباه بزرگ و یه درد بزرگ واسه دنیا بود. ولی چیکار میشه کرد... هیونگت زجر کشید تا روی وجود اشتباهش سرپوش بذاره، ولی انگار هرچی که بیشتر جلو میرفت، خودش هم بیشتر درگیر اشتباه میشد.
-: هیونگ!
نفس های چانیول از ساکن بودن در آمدند و به سرعت حرکت کردند. دست آزادش را روی دست های سرد هیونگش گذاشت و محکم فشار داد: بک هیونگ!
سر بکهیون بالا رفت و چشم های خیس از اشکش باعث شدند لرزش قلب چانیول بیش از پیش شود. نفهمید چطور... ولی دست هایش از کنترل خارج شدند و به دور شانه های بکهیون پیچیدند. سرش را بین شانه و گردن بکهیون فرو برد و نفس گرمش را رها کرد: هیونگ...
بدن بکهیون به لرزه افتاد. دست هایش را بالا برد و روی کمر پسرک گذاشت. گره ی دست هایش را محکم تر کردو هیونگش را بیشتر به خودش فشرد: هیونگ... دیگه اینقدر به خودت سختی نده.. اگه میخوای الکل بخوری.. وقتی بخور که منم باشم.. اگه میخوای گریه کنی... بهم زنگ بزن و بگو تا بیام پیشت. هیونگ! مگه من برای همین پیشت نیستم؟
هیچ کدامشان تصمیمی نداشتند حرفی از دوست داشتن بزنند. هر دو نفر میدانستند این حرف ها چیزی نبودند که بین دو نفر دوست عادی یا حتی صمیمی رد و بدل شود. ولی میدانستند قلب هایشان آنقدر به همدیگر نزدیک هست که حتی با نگفتن هم میدانستند چقدر یکدیگر را دوست دارند.
*******
نگاهی به اعداد و حرف های جلویش انداخت. رمز گشایی آن عددهای مشکوک از چیزی که فکر میکرد راحت تر بودند. فقط کافی بود تا معادل هر عدد در زبان انگلیسی را پیدا کند و بعد جمله بندی... ولی چیزی کم بود. انگار یک کلمه ی دیگه نیاز بود تا جمله کامل شود.
9.20…9.19…25.15.21.18        It is Your…
*******
-: دادستان پارک؟ این بسته صبح براتون اومد.
با تعجب به بسته ی کوچک قهوه ای رنگ نگاه کرد: از کجا؟
دختر سرش را به معنی ندانستن تکان داد: یه پسر بچه آوردش. گفت بهش گفتن به دادستان پارک تحویلش بده.
کاتر داخل جامدادی سفید رنگ را برداشت و مشکوک در جعبه را باز کرد. با تعجب پاکت نامه و سی دی کوچک کف جعبه را برداشت. به نوشته ای که مشخص بود با خون نوشته شده، با شک و تردید والبته کمی دلهره نگاه کرد: موفق باشی... پارک یونگ!
سی دی را در لپ تاپ گذاشت و نامه را باز کرد." دادستان پارک یونگ عزیزم. امیدوارم بعد از دیدن این فیلم، دیگه واسه ی دستگیری بیون بکهیون دست دست نکنی. بالاخره گرفتن انتقام شخصی خیلی راحت تر از پرونده ایِ که رئیس هات بهت میدن."
با پخش شدن صدای جیغ دختری، بدنش یخ زد: شی...شین سو!                                                 با دیدن صورت نیمه سوخته ی مرد که در تاریکی غوطه ور بود، حس کرد تمام اعمال حیاتی بدنش متوقف شد: بکهیون!

🙈💫

My Girly Boy🍎Where stories live. Discover now