Last Part

1.9K 271 45
                                    

*******
کاش نقش بازی کردن را کنار می¬گذاشتیم...
کاش نقاب های ساختگی خود را کنار می¬زدیم...
آرایش های زیبارا که برای درون زشتمان بودند را کاش پاک می¬کردیم...
کاش محبت ها اینقد پیش پا افتاده نبودند، لااقل محبت نمی¬کردیم...
کاش گذشته را رها می¬کردیم...
کاش قدر دارایی های اکنونمان را می¬دانستیم...
کاش هنرمند بودیم... می¬ساختیم، خراب نمی¬کردیم...
کاش...
شیطان نبودیم!
*******


با دو دست محکم فرمان را چسبید و خطاب به سهون گفت: گوش بده ببین چی میگم. هیچ کدومتون نزدیکمون نمیشین. اسلحه داره. یه گرگ زخم خورده با اسلحه خیلی خطرناکه. پسر آدم باشو به مافوقت گوش بده. باشه؟
سهون تلفن را در مشتش فشار داد: بله قربان.
به محل قراری که جونگ سوک مشخص کرده بود رسید. کلت مشکی رنگ را از روی صندلی کناری¬اش برداشت و به مردی که در وسط ساختمان نیمه مخروبه دور خودش میچرخید نگاه کردو آرام پیاده شد: عمو؟
صدایش باعث شد مرد از حرکت متوقف شود: بکهیون!
با لبخند تلخی به چهره ی جونگ سوک که حالا بعد از سال ها به وضوح و در روشنایی کامل میدید، خیره شد: حس میکنم انگار وقتش رسیده که گذشته رو نبش قبر کنیم. خیلی آسونه عمو... فقط باید یه بیل برداریمو خاک هایی که به مرور زمان روی اون صندوقچه ی اسرار ریختیم رو آروم آروم بلند کنیم تا برسیم بهش. یکم درد آوره؛ اذیت میشی، کثیف میشی، زمان زیادی طول میکشه. شاید چندین روز... ولی این نبش قبر بی علت نیس.
به چهره ی خیس از اشک مرد لبخند زد: یه نفر وقتی تصمیم میگیره نبش قبر کنه که دیگه گذشته واسش هیچ دردی نباشه. فقط بخواد خاطره های خوبی که تک و توک بین قفل و زنجیر و دیواره های صندوقچه گم شده بوده رو پیدا کنه تا یه امیدی واسه ی آینده ای که حس میکنه یه قسمت هاییش از نامشخص هم نامشخص تره، پیدا کنه.
کلت سیاه رنگ را به زمین انداخت. دست مرد روی ماشه میلرزید و بیشتر به شقیقه¬ اش فشار می¬آورد. آرام به جلو قدم برداشت و با هر کلمه، فاصله ی چند متری¬اش تا مرد را کمتر میکرد: خاطره ی خوب واسه ی من اون خرس عروسکی سیاه بود که وارد اتاقم تو پرورشگاه شدی و کنارم گذاشتی. خاطره ی خوب من اون کفش های قهوه ای رنگته که دومین بار، وقتی اومدی پرورشگاه منو ببینی، به پا داشتی. خاطره ی سومم اتاق بزرگم توی خونته که از هر وسیله ی بازیی که میتونستی توش جا داده بودی تا من احساس تنهایی نکنم. خاطره ی خوبم اون اولین باریه که نشستم پشت فرمون و بهم گفتی گاز و ترمز چیه... راهنما کمکت میکنه راهتو صاف کنی... دنده مثه فشنگاییه که توی کلتت میذاری و پدال گاز مثه ماشه ی اون کلته که هرچی بیشتر فشارش بدی، علاوه بر زندگی بقیه، زندگی خودتو هم عوض میکنی.
به فاصله ی سه متری جونگ سوک رسید. چشم های مرد بسته شده بودند و تمام وجودش می¬لرزید. از حرکت متوقف شد و با صدایی نرم گفت: عمو... تو میخواستی انتقام ازم بگیری؟ آره.. گرفتی. یعنی هنوز نگرفتی. وقتی انگشتت فشارش روی اون ماشه بیشتر بشه، اون موقع که خودت راحت شدی، اون موقع از من انتقام گرفتی. من فقط دهه ی اول زندگیمو با پدرم بودم. اون چیزایی که بایدو ازش یاد نگرفتم. ولی تو واسم پدری کردی... نمیگم همیشه عاشقت بودمو دوستت داشتم. بعضی وقتا از دستت عصبانی میشدم. ولی مگه همیشه همه ی بچه ها از دست پدر و مادرشون عصبانی نمیشن؟ من هیچ وقت نتونستم از متنفر بشم.
پلک های خیس از اشک مرد از هم فاصله گرفتند. لبخندی که بکهیون سالها ندیده بود، روی لب های مرد نشست: بکهیون!
با پایین آمدن دستش، لبخند لحظه ای روی صورت بکهیون پدیدار شد. مرد چند قدم به عقب برداشت و زمزمه کرد: کشتن... بکهیون کشتن فعل خیلی ساده ایه پسرم... ولی پشتش یه دنیا حرفه.
عرق سردی به تن بکهیون نشست: عمو!
لوله ی کلت دوباره و اینبار با قاطعیت روی شقیقه¬اش نشست: بعضی وقتا میکشی... نه به خاطر اینکه دیگه تحمل زندگی رو نداری... نه. فقط به خاطر اینکه آدم هایی که توی زندگیشون هستی، باید زندگی جدیدی رو بدون تو شروع کنن.
نفس در سینه ی بکهیون حبس شد و قطره اشکی روی صورتش افتاد: عمو...
با صدای شلیک بلندی که در فضای خالی دادستانی سابق در فضا پخش شد، فریاد پر از غم بکهیون در فضا پیچید و به سمت مرد دوید.
*******
قاب عکس روی میز را با عصبانیت پرت کرد و با استیصال روی زمین نشست: کجایی عوضییییی... کجاییی.. فقط بگو کجایی... فقط میخوام بدونم سالمی... کجایییییی...
اشک هایش راهشان را روی صورتش باز کردند. با دست هایش صورتش را محاصره کرد: متنفرم ازت عوضی.. نمیدونی وقتی نیستی چقدر زجر میکشم؟
دست هایش را آرام پایین آورد. از بین مژه های خیس از اشکش، پاکت قرمز رنگی که بین خرده شیشه های قاب عکس افتاده بود را دید. دستان لرزانش را به سمتش دراز کرد. پاکت قرمز رنگ را برداشت و باز کرد. اشک هایش ناخوداگاه دوباره برروی صورتش، روان شدند: چرا تا الان پیداش نکرده بودم؟
با افسوس گفت و دستش را روی کلماتی که با دست خط بکهیون نوشته شده بودند، کشید. نفس عمیقی کشید و جهت نگاه خیسش را به بالای صفحه دوخت.

" برای چانیول...پسرک عزیزم "
این یه خصوصیت بارز توی خانواده ی بیون و پارکه. هیچ کدوممون دوست نداریم ضعیف به نظر بیایم. ولی یه چیز دیگه هم توی خصوصیت هامون هست. جلوی عشقمون.. فقط و فقط جلوی اونه که ضعیف میشیم. دست و پاهامون میلرزه. حتی اگه قدرتمند ترین مرد دنیا باشیم، ولی وقتی پای عشق وسط میاد، ضعیف میشیم و از همه ی جونمون مایه میگذاریم.
پسر کوچولوی من... میدونستی هیونگت چقدر دوستت داره؟ اونقدر که اگه فقط ببینم موقع راه رفتن یه سنگریزه به دست یا صورتت بخوره، بدنم تا وقتی که نفهمم سالمی، هیچ اعمال حیاتیی انجام نمیده. مسخره¬س.. نه؟ ولی کاریش نمیشه کرد! از وقتی با نقشه وارد زندگیت شدم تا روزایی که فهمیدم وجود تو هم توی زندگیم با نقشه بوده، حتی تا اون موقع که توی جلسات دادگاه با پوزخند نگاهم میکردی و حتی اون موقع که فهمیدی همه ی کارای من با نقشه بوده.. همه ی اون زمانا دستم میلرزید و مراقبت بودم. هرکاری میکردم تا مشکلی واست پیش نیاد. ولی همیشه که زندگی و زمان به خواست ما نمیگرده!
فکرکنم الان دیگه بدونی اون پوست چروک و قرمز روی صورتم برای چی بوده. میدونی... هیچ وقت پشیمون نشدم که اون روز نجاتت دادم. گفتم که... دست و دلم موقع دیدنت میلرزه. اون روز هر لحظه جلوی چشم هامه. صدای جیغ یه بچه میومد. نفهمیدم چجوری.. ولی وقتی به خودم اومدم که اون بچه رو توی بغلم گرفتم و اون فلز یا نمیدونم.. پلاستیک ذوب شده روی صورتم ریخت.
یادته همیشه میگفتی بنظرت چرا پدرت همیشه داستان ققنوس رو واست تعریف میکنه؟ دادستان پارک همیشه میدونست من کیم.. همیشه مراقبم بود... ولی شاید این تقصیر من بود که اینقدر از هم فاصله
گرفتیم. ولی همش به خاطر کارم بود.. من باید کاری میکردم که اون آدما تقاص کاری که با پدر و مادرم کردن رو پس بدن. انتقام اینقدر چشم هام رو کور کرده بود که نمیدونستم دارم چیکار میکنم. دیر پیدات کردم چانیول.. خیلی دیر. ولی پیدات کردم. تو دوباره وارد زندگی من شدی و باعث شدی اون آدم سردی که ساخته بودم از بین بره.
چانیول... الان تنها چیزی که روی صورتم نمیشینه اخم و اون پوزخندیه که ازش متنفر بودی. من تنها بودم. همه ی روز های زندگیم رو از وقتی یادم میاد تنها بودم. ولی وقتی تو دوباره وارد شدی اونقدری روزهام شلوغ و پر سروصدا شدن که انگار هیچ وقتی سکوت توش وجود نداشت. حتی وقتی توی اون سلول انفرادی سرد و تاریک نشسته بودم و به دیوار رو به روم خیره میشدم و منتظر بودم که یه نفر اون درو باز کنه و بهم بگه بکهیون... بیا بیرون... چانیول منتظرته. مادر پدرت زنده شدن.. بیا بیرون و اونوقت میبینی دوباره همون بیون بکهیون ده ساله هستی و پدرت میخواد ببرتت مدرسه.
اون سلول خیلی تاریک بود چانیول. ولی وقتی فکرمیکنم میبینم زندگیم قبلا خیلی تاریک تر از اون سلول بود. هیچ روزنه ی نور و امیدی توش نبود. ولی توی اون اتاق چند متری تاریک، انگار از هرکدوم از گوشه های اون اتاق یه امید بهم میرسید.
خیلی طولانی شد.. نه؟ میخواستم همه چیزو واست بگم.. ولی نه میتونم رو در رو بهت بگم نه توی نامه. فقط بدون چانیول اگه چیزی رو دروغ گفته باشم، ولی درمورد علاقه¬م بهت هیچ دروغی نگفتم. از همون موقعی که عکست رو دیدم عاشقت بودمو هرلحظه درجه ی عشقم نسبت بهت بالاتر میرفت.
منو ببخش پسر کوچولوی من و دوستت دارم."

اشک هایش روی صورتش خشک شده بودند. نفس حبس شده ی توی سینه¬¬ اش را آزاد کرد و به سختی بلند شد: چرا به ذهنم نرسیده بود؟
*******
نفس نفس زنان جلوی در فلزی ایستاد. دستش را به سمت دستگیره برد و آرام بازش کرد. صدایی که یک ماه بود از شنیدنش محروم شده بود توی گوشش پیچید.
-: گفتم نمیخوام کسی رو ببینم.
پاهای لرزانش را به سختی وارد سلول انفرادی کرد و بغضش را قورت داد: هی...یونگ
صدای ذوق زده ی بکهیون به گوشش رسید: چانیولی؟ بالاخره پیدام کردی؟
در را کامل باز کرد. بدن بکهیون را که روی تخت در خودش جمع شده بود را دید. نفس عمیقی کشید تا اشک هایش دوباره روی صورتش به راه نیوفتند: چه فکری با خودت کردی که این یک ماه خودت رو زندانی کردی؟
فریاد زد و باعث شد بکهیون بیشتر توی خودش جمع شود: او...اوی.. پسره ی پررو. آدم اینطوری با هیونگش حرف میزنه؟
آرام دستانش را از دور زانوانش باز کرد و از تخت پایین رفت: میبینی که سالمم. نترس.. نمیذارن بهترین فرمانده شون سختی بکشه. حسابی بهم رسیدن.
به سختی پاهایش را روی زمین حرکت داد و یک قدم به بکهیون نزدیک تر شد: چرا اینجایی؟
حالا به راحتی صورت بکهیون را میدید. خستگی از تک تک اجزای صورتش میبارید. چشم هایش پف کرده بود.
-: خب... زندانی که نبودم. شاید.. شاید بشه گفت یه چیزی واسه ی تزکیه ی روح؟ آره! میخواستم بیون بکهیون واقعی رو زنده کنم! اون قاب خشن و سنگیی که ساخته بودم نیاز داشت تا یه مدت با خودم کنار بیام تا بشکنه.
هیچ نگفت. زبانش نمیچرخید تا چیزی به زبان بیاورد. فقط با دلتنگی به مرد رو به رویش که حالا تنها چیزی که باعث میشد بگوید بچه نیست، ته ریشی بود که نشان میداد خیلی وقت است که اصلاح نکرده، خیره شد.
نفس هایش سنگینی میکردند. چشم های بکهیون نگران شدند و کمی نزدیکش شد: خوبی؟ چرا اینجوری نفس نفس میزنی؟
دیگر طاقت نداشت. دستش را به بازوی مرد رو به رویش رساند و محکم به سمت خودش با مقصد آغوشش کشید. دست هایش را دور شانه های مرد حلقه کرد و سرش را در گردنش فرو کرد.
-: چانیول!
نفس عمیقی کشید: هیچی نگو. اونقدر دلتنگت بودم که فکرکنم اگه تا چند دقیقه ی دیگه نمیدیدمت، قتلم به گردنت میوفتاد.
لبخند محوی روی لب بکهیون نشست. دست هایش را دور کمر چانیول حلقه کرد و خودش را بیشتر به او چسباند: منم خیلی دلتنگت بودم چانیول.
*******
به برق چراغ هایی که پل را روشن کرده بودند و داخل آب میدرخشیدند نگاه کرد: میبینی سرنوشت الکی نیست؟ تو...همون کسی بودی که نجات دادن من باعث شد اون پوست چروک برای همیشه روی صورتت بمونه.
دست های گرم بکهیون، دستش را محاصره کردند: من هیچوقت پشیمون نشدم که صورتم اینجوریه. هروقت توی آینه به خودم نگاه میکردم، پشت نقاب سرد و خشنی که برای خودم ساخته بودم، آدمی رو میدیدم که حاضر شد یه پسر بچه رو نجات بده و هرگز پشیمون نشه که به خاطر اون نجات دادن صورتش اینطور شده.
نگاهی به بکهیون انداخت و به راه ادامه داد: هنوزم معتقدی سرنوشت هزاران سال پیش نوشته شده؟
روی نیکمت چوبی نشستند. بکهیون به سمتش برگشت و لبخند زد: هنوزم معتقدم. چون اگه اینجوری نبود، چند سال پیش من نجاتت نمیدادم. صورتم اینطور نمیشد. اون قاب رو برای خودم نمیساختم. دوباره تو وارد زندگیم نمیشدی. و اینبار تو برای نجات من تلاش نمیکردی.
ابروان چانیول در هم گره خوردند: چرا فقط از طرف خودت به سرنوشت نگاه میکنی؟ فکرنمیکنی که میتونستی سرنوشت رو تغییر بدی؟ میتونستی بعد از جراحی توی بیمارستان بمونی. پدرم کمکت میکرد. میشدی همون چیزی که آرزوش رو داشتی. یه وکیل عالی. کسی که از سرنوشتی که بقیه برای خودشون ساختن دفاع میکنه. نه آدمی که برای سرنوشت خودساخته‌ش که باعث فرو رفتنش توی باتلاقِ، التماس کنه.
نگاهی به چشم های براق چانیول انداخت. روی نیکمت خوابید و سرش را روی پای چانیول گذاشت: من التماس نمیکنم. چون به چیزایی که میخواستم رسیدم. تونستم قاب خشنم رو کنار بزنم. تونستم نشون بدم من اون بیون بکهیون عوضی لاشخور نیستم. من همونیم که آرزو داشت وکیل بشه تا داستان پرونده هایی که به تورش میخوره رو داستان کنه تا مردم عبرت بگیرن.
چشمان خواب آلود بکهیون را از نگاه گذراند و به آسمان خیره شد: و حالا خودت درس عبرت شدی.
چشم های مرد روی هم رفتند و نفس هایش منظم شدند. به صورت خسته ی بکهیون نگاه کرد. انگشتانش را بین موهای مشکی رنگش حرکت داد. میدانست خوابیده.. ولی میخواست حرف بزنه. میخواست کلماتی را که در بطن وجود باقی مانده بودند را به زبان بیاورد. حتی اگه کسی نبود که بشنود: از وقتی به یاد میارم، پدرم هروقت میخواست داستانی تعرف کنه، میرفت سراغ ققنوس. همون پرنده ی افسانه ای. میدونی بکهیون هیونگ.. ققنوس خیلی زیبا و حیرت انگیزه. بال هاش حس امنیت به آدم میده. خنده داره... نه؟ احتمالا الان میگی مگه ققنوس رو تاحالا کسی کسی دیده که میگی بال هاش امنیت دارن. آره... راست میگی. هیچ کسی به عمرش تاحالا ققنوس ندیده. ولی چی میشه اگه یه آدم تبدیل بشه به ققنوس؟ یه آدم که آغوشش پر از امنیت باشه؟
لبخند زد و به چهره ی پر از آرامش بکهیون نگاه کرد: مسخره نکن هیونگ. من از وقتی با تو آشنا شدم فهمیدم هرچیزی که به اسم افسانه توی ذهن مردم جا افتاده، یک روزی واقعی بوده. اصلا تو از کجا میدونی که ققنوس اسم یه آدم نبوده؟ یه آدم که خودش رو آتش میزنه؟ مثل ققنوس. جالب نیست؟ ققنوس وقتی خسته میشه، وقتی میبینه دیگه نمیتونه تحمل کنه، وقتی میبینه نمیتونه از کسی که میخواد و دوستش داره محافظت کنه، اون موقعس که بال های بزرگ و شگفت انگیزشو آتش میزنه. آروم آروم سوختن خودشو تحمل میکنه و ذره ذره آب شدن خودشو میبینه. ولی فقط چند دقیقه بعد از سوختن کاملش، یه ققنوس شگفت انگیزتر از زیر خاکسترهاش بلند میشه. اون موقعس که ققنوس جدید، قدرتمندتر از ققنوس قبلی سراغ اون کسی میره که میخواسته ازش محافظت کنه.
اشک در چشمانش حلقه زدو بوسه ای بر روی پیشانی مرد برجای گذاشت: تو هم مگه اینطوری نبودی؟ تو هم خسته شده بودی... تحمل نداشتی و وقتی میخواستی توی آتش بسوزی، صدای کسی رو شنیدی که باعث شد بخوای اونقدر قوی بشی تا ازش مراقبت کنی. نجاتش دادی.. ولی سوختی.. اما سوختنت باعث شد قدرتمندتر از چیزی بشی که قبلا بودی. فکرنمیکنی ققنوس اسم یه آدم بوده؟ یه آدم مثل تو؟












همیشه فکر میکردم سرنوشت را آدم هایی ساخته اند که طاقت رو به رو شدن با حقیقت رو ندارند. فکرمیکردم آن آدم ها با فکر اینکه سرنوشت وجود دارد، سعی میکنند خودشان آن را بسازند. ولی چیزی که من اعتقاد دارم، این است که سرنوشت ساختنی نیست. سرنوشت چیزی است که از هزاران سال پیش نوشته شده و هیچ چیزی نمیتواند آن را تغییر بدهد. هیچکس نمیتواند درمورد سرنوشت کوتاه بیاید. سرنوشت به گونه ای زندگی را تحت تاثیر قرار میدهد که هیچ کسی نمیتواند در مقابلش مقاومت کند. تمام شدن چیزی... دیدن و گم کردن... پیدا کردن و سوختن.. تمام زندگی انسان سرنوشت است!






The End.

My Girly Boy🍎Where stories live. Discover now