e23

1.9K 429 84
                                    

سکوت وحشتناکی اتاق رو پر کرده بود...
جیانگ چنگ حتی جرئت نفس کشیدنم نداشت...
آخه مگه ممکن بود؟
چهار سال پیش خودش... با دستای خودش بدن سوخته ی برادرش رو توی تابوت گذاشته بود...
موقع تشیع جنازه... همونجا بود...
اما حالا‌...
به سختی لب زد
-و...ووشیان؟
وقتی لبخند برادرش رو دید کمی جلو تر اومد...
نفهمید چی شد ..فقط وقتی به خودش اومد که محکم برادرش رو بغل کرده بود و اشک هاش یکی یکی از روی گونه هاش پایین می افتادند...
ووشیان هم چند ثانیه بعد...به خودش اومد و محکم برادرش رو بغل کرد..
کمی بعد جیانگ چنگ از بغل ووشیان بیرون اومد وحالا رو به روش وایساده بود...
-ووشیان!تو...تو زنده ای! این... این همه سال ..کجا بودی؟
ووشیان سعی کرد توضیح بده
-راستش... داستانش خیلی مفصله من...
جیانگ چنگ نذاشت ادامه بده...
-صبر کن ! بیا اول بریم پیش پدر و آجی... باید برامون بگی...همه شو... باشه؟
ووشیان سرشو به معنی باشه تکون داد
جیانگ چنگ محکم دست برادرش رو گرفت...
میترسید اگه دستش رو نگیره ووشیان دوباره غیبش بزنه...
-بیا بریم...
#
وانگجی وقتی در اتاقش رو باز کرد و وی ینگو ندید جا خورد...
بیرون اومد و به برادرش که بیرون توی اتاقک مرکزی اقامتگاهشون نشسته بود و کمی زود تر از خودش به اقامتگاه برگشته بود گفت
-برادر...تو وی ینگو ندیدی؟
لان زیچن کمی متعجب شد
-تو اتاقتون نیست؟ من فکر کردم خوابیده...
-نه اونجا نیست..
لان زیچن سری تکون داد
-خیلخوب... حتما رفته بیرون قدم بزنه... مهم نیست... بیا بشین...باید راجب یه چیزی باهات حرف بزنم...
وانگجی با اینکه تمام فکرش در گیر این بود که دنبال وی ینگ بره و پیداش کنه... اما به حرف برادرش گوش کرد و کنارش نشست
لان زیچن نفس عمیقی کشید و گفت
-پدر میخواد وقتی که برگشتیم به یه نفر از اومگاها یا دختر های نامزد نکرده ی اشراف رو برات انتخاب کنه تا با هم نامزد کنید...
وانگجی بی هیچ حرفی منتظر نگاهش کرد
-اینو میدونستی؟
-نه...
-پس... مخالفتی نداری... درسته؟
وانگجی به زمین خیره شد
-بله... مخالفتی باهاش ندارم...
لان زیچن سری تکون داد
-خوبه... نگران بودم که چطور اینو بهت بگم... راجب اون برده... بهتره بعد از ازدواج... فراموشش کنی...
وانگجی سرش رو بلند کرد و با لحن رنجیده گفت
-برادر... لطفا به پدر هم اینو بگو... من نمیتونم اون برده رو رها کنم... اگه نمیخواد با نامزد و همسر آینده م بد رفتاری کنم... بهم اجازه بده که وی ینگو نگه دارم... به عنوان صیغه م...
لان زیچن آهی کشید و سعی کرد برادرش رو آروم کنه
-وانگجی...
اما وانگجی به حرفش اهمیتی نداد و از جاش بلند شد و تعظیم کوچیکی کرد و گفت
-حالا... اگه دیگه با من کاری ندارین... میرم دنبالش بگردم
لان زیچن فقط گفت
-عصر مراسم آخره... دیر نکن...
-چشم..
و بعد بیرون رفت و لان زیچن هم ناامید آهی کشید و چشم هاش رو بست...
به اینکه چه اتفاقی قرار بود در آینده بیفته فکر کرد و سعی کرد مثبت فکر کنه...
#
جیانگ چنگ در اتاق خواهرش رو زد ... جیانگ یانلی دم در اومد و در رو باز کرد ولی چون در رو نصفه باز کرده بود ووشیان رو ندید
-چیه آ-چنگ؟
-آجی... باید یه چیزی رو... ببینی...
و بعد خودش جلو اومد و در رو کامل باز کرد...
وقتی در کنار میرفت...جیانگ یانلی تونست کم کم اون شخص رو که پشت در بود ببینه ...
نفسش رو توی سینه حبس کرد‌...
اون پسر... همونی بود که دیروز دیده بود...
پس...اشتباه نکرده بود؟
یعنی اون پسر واقعا...
-آ-شیان؟
پسر رو به روش لبخندی زد و سرشو به معنی آره تکن داد... جیانگ یانلی نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره وقتی برادر کوچیک ترش رو محکم بغل می کرد...
کمی بعد از بعل برادرش بیرون اومد و رو به جیانگ چنگ گفت
-باید به پدر هم بگیم!
جیانگ چنگ سرشو به معنای تاکید تکون داد
-اره..ولی... نگرانم پدر خیلی...
جیانگ یانلی نفس عمیقی کشید... متوجه شده بود که منظور برادرش چیه... پس پیشنهاد داد
-بیاین سه تایی با هم پیشش بریم...
#
جیانگ فنگمیان در حال نوشتن یه جواب سری از نامه های تبریک بود که جیانگ چنگ و جیانگ یانلی وارد اقامتگاهش شدند...
جیانگ فنگمیان نگاهشون کرد
-چیزی شده؟
جیانگ یانلی جلو اومد
-راستش پدر... یه چیزی ... اتفاق افتاده... من... یه نفر رو بین مهمون ها دیدم که... فکر می کنم شما هم دوست داشته باشید ببینیدش..‌
جیانگ فنگمیان گیج پرسید
-یه نفر؟ اون...کی هست؟
جیانگ چنگ خنده ای کرد
-لطفا... قول بدید جا نخورید...
و بعد بیرون رفت و همراه کسی با لباس های برده های خاندان لان وارد اتاقش شد...
وقتی جیانگ فنگمیان صورت اون شخص رو دید... احساس کرد برای لحظه ای نمیتونه نفس بکشه...
-غیر... ممکنه !... آ....آ-شیان....ِآ-شیان!
و از جاش بلند شد... ووشیان هم به سمت پدرش رفت...
وقتی جیانگ فنگمیان پسرش رو تو آغوشش گرفته بود ... هیچ کدوم نمیتونستند جلوی اشک هاشون رو بگیرن‌...
بلاخره ...بعد از حدود نیم ساعت... بحث تجدید دیدار و رفع دلتنگی تموم شد و حالا
باید راجب اینکه چطور ووشیان رو به بقیه نشون بدند و معرفی کنند بحث می کردند...
#
وانگجی توی سالن های باریک عمارت جیانگ حرکت می کرد و از هر برده یا خدمتکاری که سر راهش میدید سراغ وی ینگ رو می گرفت‌... اما هیچ کس کوچک ترین خبری از وی ینگش نداشت...
نگرانش بود... نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
چون ذات کنجکاو اون پسر رو میشناخت‌... بیش تر هم میترسید ... امیدوار بود که فقط وی ینگ کاری نکرده باشه که باعث ناراحتی خاندان جیانگ شده باشه...
نزدیک عصر بود... باید برمیگشت...
پس تنها کاری که از دستش بر می اومد... امید داشتن به خوب بودن وی ینگ بود...

the fate gameWhere stories live. Discover now