e30

1.9K 397 58
                                    

بلاخره سینی غذا جلوی تک تک مهمون ها و عروس و دادماد قرار گرفت...
جیانگ چنگ بهشون نگاهی انداخت... و وقتی که اونها مشغول غذا خوردن شدند جیانگ چنگ برای خودش لیوان مشروبی ریخت...
بلاخره... دیگه چیزی نمونده بود...

شام همونطور که باید برگزار شد... بعد از شام ووشیان و وانگجی مراسم رقصشون رو انجام دادند و بلاخره... مراسم تموم شد...
جیانگ چنگ همونطور که به سمت اقامتگاهش میرفت به این فکر کرد که دیگه باید تاثیر اون پودر شروع بشه...

#
ووشیان تا قبل از اون هم خوابش می اومد... اما به محض اینکه به اتاق  رسید خستگی و خواب آلودگیش چند برابر شد...
علاوه بر اونها... سرگیجه هم داشت که باعث شد به محض اینکه لباس هاش رو عوض کرد روی تخت دراز بکشه ... انگار وانگجی هم همینطور بود... چون اون هم همین تصمیم رو گرفته بود...

وانگجی سرگیجه و خستگی ای که احساس می کرد رو به حساب اون یک هفته ای که دیر تر از حد معمول خوابیده بود گذاشت... سرش درد گرفته بود پس تصمیم گرفت خیلی به خودش فشار نیاره که بیدار بمونه... وقتی دید که ووشیان خوابه اون هم چشم هاش رو بست ...

#
وانگجی چشم هاش رو تو مقر ابر باز کرد... اولش ترسید...  چرا باید اونجا می بود؟
اما وقتی ووشیان خوابیده رو کنارش دید خیالش راحت شد...

سعی کرد چشم هاش رو ببنده تا دوباره بخوابه... اما احساس کرد که چیزی قلقلکش میده و بعد از اون هم صدای خنده ی کوچیکی شنید...

چشم هاش رو باز کرد و با پسر بچه ی چهار - پنج ساله ای موجه شد که کنارش ایستاده و آروم میخنده...
وقتی متوجه شد وانگجی بیداره گفت
-بابایی ... پاشو دیگه... قول داده بودی که امروز بهم خرگوشا رو نشون بدی!

وانگجی چند باری پلک زد... اون بچه بهش گفته بود بابا؟!
بچه که گیج بودن وانگجی رو دید ناراحت گفت
-بابایی... بیا بریم دیگه...تو قول دادی!
وانگجی ناباور گفت
-من...
همون موقع بود که ووشیان به خاطر سر و صدایی که اون بچه ایجاد کرده بود بیدار شد و همونطور که بعد از نشستنش چشم هاش رو می مالید گفت
-چی شده آ-یوان؟ چرا انقدر سرو صدا می کنی سر صبحی؟

بچه به سمت ووشیان برگشت و گفت
-ماما... بابایی منو نمیبره خرگوشا رو ببینم...
ووشیان بچه رو بغل کرد و گفت
-الان خیلی زوده فسقلی... بیا... یبا یکم کنار هم بخوابیم... وقتی بابایی ت یه قولی بهت میده محاله انجامش نده..‌.
بچه باشه ای گفت و بین وانگجی و ووشیان دراز کشید‌...
وانگجی داشت رسما دیوونه میشد... اون فسقلی دیگه کی بود؟

یعنی الان چند سال گذشته؟
این اتفاق چطور ممکن بود... نا باور سرجاش دراز کشید و به ووشیان و اون بچه... آ-یوان نگاه کرد...
پس‌... بچه شون پسر بود‌...سعی کرد خودش رو نیش گون بگیره... اما چون دردش اومد متوجه شد خواب نمیبینه... چقدر گذشته بود؟

the fate gameWhere stories live. Discover now