Part 12

9.2K 1.4K 41
                                    

لحاف سفید هتل رو که بوی مواد شوینده میداد، بیشتر دور خودش پیچید و از شیشه های سرتاسری اتاق به آسمون تیره ی شب که با هلال باریک ماه روشنایی کم جونی گرفته بود، خیره شد. تمام روز رو به فکر کردن و قدم زدن در امتداد رودخونه گذرونده بود و حالا توی سر و پاهاش احساس بی حسی میکرد. حالتی که انگار هر چقدر سعی میکرد، نمیتونست روی موضوعی برای فکر کردن تمرکز کنه.
میدونست کارش درست بوده. باید تهیونگ رو به خودش میاورد. تا قبل از اتفاقات صبح مطمئن بود که هنوز هم جایی توی قلب تهیونگ برای خودش داره ولی بعد از اون بود که به شک افتاده بود و تمام مدت به این فکر میکرد که کجای زندگیشون برای پسر بزرگتر کم گذاشته؟ کجای راهش رو اشتباه رفته؟ شاید از اینکه گاهی به حرفش گوش نمیداد و مراقب خودش نمیبود ناراضی بود ولی این نمیتونست تنبیهش باشه. هر چی بیشتر فکر میکرد به فرضیه های  نامنطقی تر و کودکانه تری میرسید. همون بهتر که راه بی حسی رو در پیش میگرفت.
اما صحنه ای که دیده بود از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت. تهیونگی که ترجیح داده بود خودش رو لمس کنه تا اینکه بدنش رو به دستهای اون بسپاره.
پوفی کشید و سرش رو روی بالشت کوبید. فردای اون روز باید به لوکیشن فیلمبرداری میرفت و بیدار موندن اصلا به نفعش نبود پس سعی کرد با وجود حفره ی عمیقی که توی قلبش احساس میکنه، بدون داشتن تهیونگ در کنارش به خواب بره.




× کات! عالی شد. خسته نباشید بچه ها
باصدای کارگردانِ تیم همگی دست از کار کشیدن و مشغول جمع کردن وسایل کارشون شدن.
یونگجه، همکار‌ش، همونطور که رد میشد به کتف جونگ کوکی که سرگرم جمع کردن دوربین بود، زد:
× خسته نباشی کوک
سرش رو ثانیه ای بالا آورد و جواب داد:
+ ممنون هیونگ. تو هم همینطور
باید بعد از ترک لوکیشن، برای گذاشتن وسایل به کمپانی میرفتن.
به سمت ون میرفت تا سوارش بشه که صدای نوتیفیکیشن کاکائوتاکش بلند شد. هوسوک بود:
× امشب چه کاره ای کوک؟
سریع تایپ کرد:
+ برنامه ای ندارم. چطور؟
× میخوام بیام مزاحم خلوت عاشقانه اتون بشم.
ایموجی صورت شیطانی که گذاشته بود، لبخند که نه ولی تونست تلخندی روی لب های کوک بنشونه.
با وجود استرس کمی که دچارش شده بود، سعی کرد خونسرد بنظر برسه:
+ متاسفانه خلوتی درکار نیست چون تهیونگ امشب شیفته. نظرت چیه شام رو بیرون بخوریم؟
مسلما جمله ی اولش راجع به تهیونگ دروغ بود. چیزی که بهش میگن دروغ مصلحتی هر چند کلمه ذات قضیه رو عوض نمیکنه.
× حیف شدا. خیلی خب پس کارت که تموم شد بهم زنگ بزن.
و بدون مکث آفلاین شد.
جونگ کوک چند ثانیه بی حرکت به اسکرین گوشی خیره موند. ظاهرا برای بوتیک مشتری اومده بود که هوسوک یهویی ناپدید شده بود و منتظر جواب تایید پسر عمه اش نمونده بود.




× چه خبرا دونگسنگ؟
توی فست فودی که همیشه با هم به اونجا میرفتن نشسته بودن و منتظر آماده شدن سفارششون بودن. جونگ کوک که تا اون لحظه با چهره ی گنگی بدون اینکه حواسش به چیز خاصی باشه، چشمهاش رو توی فضای شلوغ رستوران میچرخوند، با سوال هوسوک سرش رو به سمتش چرخوند:
- خبر خاصی نیست.
با ناراحتی مشهودی لب زد و بعدش آهی کشید.
هوسوک کمی موشکافانه به حالت های پسر کوچیکتر نگاه کرد. در حالی که مشغول آنالیز کردن بود، انگشتهاش رو با ریتم روی میز میکوبید. دستهاش رو تکیه گاه تنه اش کرد و روی میز خم شد:
× اگه خبر خاصی نیست پس چرا انقدر گرفته ای؟
جونگ کوک که با افکار خودش درگیر بود، جوابی نداد و فقط با گوشواره هاش ور رفت.
هوسوک که حدس میزد قضیه از چه قراره پرسید:
× بازم تهیونگ؟
جونگ کوک سرش رو به نشونه ی تایید آروم تکون داد.
× اتفاق خاصی افتاده؟
پسر بزرگ با احتیاط پرسید و منتظر موند.
- دو روزه که از خونه زدم بیرون.
ابروهای هوسوک با شنیدنش بالا پرید. توی این چهار سالی که جونگ کوک ازشون جدا شده بود و با تهیونگ زندگی میکرد، اولین باری بود که چنین چیزی رو ازش میشنید. دست پسر کوچیکتر رو که با چتری هاش درگیر بود گرفت و پایین اورد:
× برای چی؟ همون قضیه ی فرار کردن و پس زدن؟
بغضی که باز توی گلوش به وجود اومده بود رو قورت داد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
- آره.
× چیزی هست که بتونی با من درمیونش بذاری؟
- نه هیونگ. نمیتونم.
چشمهاش رو بست و با نوک انگشتهاش اون هارو مالید:
- حتی خودمم نمیدونم چی شده. نمیدونم مقصر کیه. کی واسه این رابطه کم مایه گذاشت. هر چی فکر میکنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم. فقط میدونم که خیلی دوسش دارم.
ناراحتی جونگ کوک بی بروبرگرد باعث ناراحتی هیونگش میشد. حالا هوسوک هم تحت تاثیر قرار گرفته و غمگین شده بود. نمیدونست چی باید بگه چون تابحال توی وضعیت مشابهی قرار نگرفته بود.
× حالا میخوای چکار کنی جونگ کوک؟
پسر منتظر موند تا گارسون که دختر قد بلندی بود، سفارش ها رو روی میز بچینه و بعد از رفتنش جواب داد:
- برای حرف زدن بهش زمان دادم. این رابطه برای من مهم تر از این حرف هاست که بخوام با قضاوت کردن تهیونگ به راحتی خرابش کنم. هر چقدر هم که در عذاب باشم تا وقتی که مستقیما بهم نگه از زندگیم برو، رهاش نمیکنم.
صحبت کردن راجع به این مسئله براش سخت و آزاردهنده بود. برشی از پیتزاش برداشت و با میلی گاز زد. به طرز عجیب و غیرقابل باوری اون لحظه اشتهای آنچنانی نداشت.
هوسوک اما با شنیدن حرف های پسرعمه اش ، لبخند کوچیکی کنج لبش نشسته بود. خوشحال بود که جونگ کوک انقدر عاقلانه با قضیه برخورد کرده. تهیونگ بدون شک خیلی خوشبخت بود که همچین دوست پسر وفاداری داشت.
× متوجهم.
با دیدن جونگ کوک که کمی از غذاش خورد و عقب کشید بهش تشر زد:
× بیشتر بخور. 
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد:
- نمیتونم هیونگ. معده ام درد میکنه.
هوسوک قلپی از نوشابه اش خورد و نچی کشید:
× عصبی شدی بخاطر اونه. راستی یادم رفت بپرسم... چرا نیومدی خونه ی ما به جای هتل؟
جونگ کوک که با این جمله یاد حرف تهیونگ افتاده بود، خندید:
- نمیخواستم دایی و زندایی بفهمن. میدونی که...
پسر بزرگتر سری تکون داد:
× آره میفهمم. حالا تو چرا میخندی؟
- چون تهیونگ هم همین حرف رو زد. گفت بیام اونجا.
با این حرف هوسوک هم به خنده افتاد. هم خنده دار بود و هم دردناک. اینکه جونگ کوک به جز تهیونگ و خانواده ی داییش کسی رو نداشت. ولی همیشه به خودش یادآوری میکرد که همین چهار پنج نفری که توی زندگیش داره چقدر براش ارزشمند و دوست داشتنی هستن.
شاید به همین خاطر بود که حاضر نبود به این راحتیا تهیونگ رو از دست بده.






کتاب رو بست و عینکش رو از روی چشمهاش برداشت. پوفی کشید و انگشتهاش رو لای موهای آشفته اش کشید. سکوت خونه بدجور بهش دهن کجی میکرد. تنها صدایی که شنیده میشد صدای تیک تاک ساعت، راه رفتن یونتان و ورق زدن کتاب ها و پرونده های زیر دستش بود.
تنهایی غذا خوردن بدون جونگ کوک و صدای ملچ ملوچش وحشتناک بود. از بیرون اومدن و ندیدنش هیچ گوشه ای از خونه ترسناک بود و شبها خوابیدن بدون حس گرمای وجودش در اون نزدیکی تقریبا غیرممکن. تا قبل از اون چطور زندگی میکرد که حالا بدون اون اینطور ناتوان و عاجز بنظر میرسید؟
به تیشرت مشکی توی تنش نگاهی انداخت که متعلق به پسر کوچیکتر بود. آخرین لباسی بود که قبل از رفتن توی خونه پوشیده بود و تهیونگ اون رو مثل غنیمت از روی صندلی توی اتاق کش رفته بود.
میدونست وقتی که در حضور جونگ کوک ازش دور میشه و زمانی که نیست، به کوچیک ترین نشونه ای ازش سفت میچسبه، مثل یه آدم عوضی و مغرور به نظر میاد.
پنج روز از رفتنش میگذشت و توی این مدت زمان کوتاهی که براش مثل پنج سال گذشته بود، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن.
در نبود جونگ کوک خیلی فکر کرده بود. درباره ی همه چیز. از اینکه چطور باهاش چنین مساله ی خجالت آوری رو درمیون بذاره تا راه های حل مشکلش.
مثل هر فرد دیگه ای بخصوص به عنوان یه مرد کنار گذاشتن غرورش گاهی سخت و غیرممکن جلوه میکرد.
اما ارزش جونگ کوک بیشتر از غرورش، خجالت یا هر چیز دیگه ای بود.
نگرانش بود که توی این پنج روز چی بهش گذشته. گریه کرده؟ خوب غذا خورده؟ اصلا چیزی از گلوش پایین رفته؟ تونسته سرکارش حاضر بشه؟ ورم سینه اش خوب شده؟ اصلا هتلی که توش هست به قدر کافی امنه؟
صدای همیشگی توی ذهنش بهش نهیب زد که نگران بودن بی فایده است. که اگه واقعا به فکرشه باید بره و به خونه برش گردونه.باید شریک زندگیش رو از مشکلش آگاه کنه و از بیخبری نجاتش بده. در واقع برای نجات زندگی مشترکشون باید ترس هاش رو زمین بذاره و فداکاری کنه چون جونگ کوک با درک کردنش به قدر کافی دینش رو به این زندگی ادا کرده بود.

Drifted apartWhere stories live. Discover now