Part 39

7.4K 1K 414
                                    

روزها و ماه ها با دیدن عکس ها و فیلم های سونوگرافی و دیدن چه‌یونگ و شکم بزرگش از طریق تماس تصویری و پرسیدن اوضاع خودش و بچه ها میگذشت.

تقریبا هر شب بین خودشون دو تا حرف از این میشد که قراره بچه هایی که توی ماه دوم مشخص شده یکیشون دختره و دیگری پسره، چجوری تربیت بشن، قراره چه امکاناتی براشون فراهم بشه و چه آزادی ها و محدودیت هایی داشته باشن که البته جونگ کوک معتقد بود هنوز خیلی برای اینجور تصمیم گیری ها زوده و اونا حتی هنوز بدنیا هم نیومدن اما تهیونگ ابروهاش رو گره میزد و روی حرف خودش که اگه از الان درباره ی این مسائل صحبت نکنن و به توافق نرسن، وقتش که برسه بدون شک دچار مشکل میشن، پافشاری میکرد.

اتاق مهمان کم کم داشت با هر چیز مربوط به بچه ها پر میشد و هوسوک و میسو هر بار که به خونه‌اشون پا میذاشتن، یه چیزی به اون کوه لباس و اسباب بازی اضافه میکردن.
یونگسان هم در طول این مدت مصرانه به تماس های گاه و بیگاهش ادامه میداد. اوایل فقط خودش بود که حرف میزد و جونگ کوک شنونده. کمی طول کشید تا بتونه قفلی که پسر به دهنش زده بود رو بشکنه و راضیش کنه که از وضعیت زندگیش براش بگه هر چند که خودش تقریبا همه چیز رو میدونست و فقط میخواست از زبون خود جونگ کوک هم بشنوه.
از شیوه ی زندگی جونگ کوک چه خوشش میومد و چه نمیومد، حق حرف زدن نداشت وگرنه برای بار دوم باید دوری از پسرش رو به جون میخرید که ابدا چنین چیزی رو نمیخواست.

از طریق چه‌یونگ بهشون خبر میرسید که مادر تهیونگ، برخلاف رو ترش کردن هاش برای پسرش، مشتاقانه منتظر به دنیا اومدن نوه‌اشه و تقریبا هر روز با چه‌یونگ در ارتباطه.



سرو صدای صحبت کردن اون هم با صدای بلند باعث شد پلکهای خسته اش رو از هم باز کنه و توی دلش به منبع این سروصدای رو اعصاب فحش بده.
سرش رو به سمت تهیونگی که دور اتاق قدم میزد و پشت تلفن انگار داد میزد، چرخوند و اخمی بین ابروهاش نشست.
پسر بزرگتر با دیدن چشمهای باز جونگ کوک، خودش رو روی تخت پرت کرد که بالا و پایین شدن فنرهای تخت و تکون خوردنش باعث شد پایین تنه ی دردناک جونگ کوک بیشتر درد بگیره.
با کف پاش به بازوی تهیونگ کوبید و چشم غره ای بهش رفت.
تهیونگ با لبخند بزرگش نگاهی به پسر کوچیکتر که صورت عنقش بین ملافه‌ها و بالشت گم شده بود، انداخت و با دست بهش اشاره داد که بلند شه.

بدون اینکه به اشاره ی تهیونگ محل بده، پشتش رو بهش کرد و لحاف رو روی سرش کشید. تا نزدیک های صبح بهش اجازه ی خوابیدن نداده بود و البته جای شکایت هم نبود چون خودش به معنای واقعی کلمه کرم ریخته بود و باعث شده بود تهیونگ بهش حمله ور بشه و بعد تا ساعت ها ولش نکنه.
چشمهاش دوباره داشت گرم میشد که یکدفعه لحاف از روی صورتش برداشته شد :
+ پاشو جونگ کوک.

با اعصاب خرد شده سرش رو از روی بالشت بلند کرد:
- چته؟

تهیونگ بدون اینکه حتی یک لحظه دست از لبخند زدن برداره، صداش رو بچگونه کرد و همونطور که با کشیدن دستش بلندش میکرد، گفت:
+ پاشو بابایی خواب بسه. من بالاخره اومدم؛ نمیخوای بیای منو ببینی؟

Drifted apartWhere stories live. Discover now