part 4

2.7K 562 35
                                    

وقتی بچه بود اگه یکی ازش میپرسید وقتی بزرگ شدی میخوای شبیه کی بشی ، همیشه جوابش یک چیز بود "هیچکس" .
چون همیشه به این باور داشت که تو دنیا جا برای همه هست پس بهتره آدم به جای اینکه دنبال این باشه که مثل کسی شه سعی کنه جای خودشو پیدا کنه .
با اینکه از وقتی فهمیده بود زندگی یعنی چی میدونست مال اون اصلا قرار نیست آسون باشه ولی هیچوقت فکرشم نمیکرد تبدیل به کسی که الان هست بشه !
کسی که صبح ها با صدای آلارم گوشیش تو آپارتمان ۵۰ متری اجاره ایش چشماشو باز میکنه و تا شب که چشماشو مینده کار میکنه تا بتونه خرج خورد و خوراک ، اجاره خونه و بنزین موتورشو جور کنه .
کسی که رویاهاش همراه گیتار قدیمی گوشه اتاقش داشتن خاک میخوردن ...
چانیول هیچ وقت فکرشو نمیکرد زندگیش قراره انقدر با چیزی که میخواست فرق داشته باشه ... ولی چیزی که بیشتر از همه براش ترسناک بود این بود که به این زندگی لعنتی عادت کرده بود ... نه اینکه به درد هاش عادت کنه ! اون به درد کشیدن عادت کرده بود و بیرون کشیدن خودش از این باتلاق لعنتی زیادی سخت بود .
اون چانیول پرانرژی که واسه رویاهاش تلاش میکرد خیلی وقت بود بعد از شکست خوردن های متوالیش مرده بود و جاشو به آدمی داده بود که به همین زندگی مزخرفی که داشت راضی بود و از ترس شکست دوباره دیگه واسه رسیدن به رویاهاش کاری نمیکرد...
با این وجود خیلی روزا مثل امروز زیادی از همه چیز خسته میشد و کارما هم مطمئن میشد همه چیزو سخت تر از چیزی که هست بکنه واسه همین بود که بعد از رسوندن کیونگ سو ، رئیس رستوران که همیشه تو اتاق خودش عین آقای خرچنگ مشغول شمردن پول هاش بود ازش اومده بود بیرون و متوجه دیر کردن چانیول شده بود و جلو همه سرش داد و بیداد کرده بود و محکم کوبیده بود تو زانوش .
_همه هم سن های این پیرمرد خرفت دارن با افسردگی بعد از انتقال به خانه سالمندان کنار میان ولی این لعنتی ول کن ما نیست !!!
آیرین همینطور که خم شده بود و شلوار خاکی شده چانیول رو میتکوند زیر لب طوری که فقط خودشو چانیول بشنون غر غر کرد .
_آره واقعا ‌.
چانیول با خنده گفت ، آیرین وقتی حرص میخورد خیلی بامزه میشد .
_خوبی چانیولا ؟
_آره بابا نونا واسه چی بد باشم ؟ بار اولم که نیست به هرحال ، تازه چون پیره زیاد زور نداره خیلی دردم نگرفت .
دروغ گفت ، اون پیرمرد لعنتی که انگار از نوادگان جومونگ بود طوری کوبیده بود تو پاش که مطمئن بود جاش کبود میشه ولی دلش نمیخواست بیشتر از این نوناشو ناراحت کنه . آیرین یکی از سرآشپزا و تنها فرد تو اون رستوران لعنتی بود که هوای چانیول رو داشت و با اینکه 30 سالش بود و فقط پنج سال از چانیول بزرگ تر بود بعضی وقتا طوری رفتار میکرد که انگار مادرشه و خب چانیول هم اعتراضی نداشت .
_بیا اینم سفارشای جدیدی که باید برسونی ، واسه یه شرکتن تو گانگنام ، اولین باره که یه سفارش از گانگنام داریم ! فکر کنم بالاخره داریم معروف میشیم عالی نیست ؟
چانیول پلاستیک هایی که سفارش ها توش بودن رو از دختر ذوق زده رو به روش گرفت و یه لبخند فیک زد .
_چرااا خیلی عالیه !
درواقع چانیول اهمیتی به معروف شدن رستورانشون نمیداد مگر اینکه تاثیرشو رو حقوقش ببینه ولی به هرحال نمیخواست ذوق آیرین رو کور کنه .
_خب من دیگه برم ، سفارش دیگه ای نیست که برسونم ؟
_نه فعلا همیناست ، برسونشون و زود برگرد باشه ؟
دوباره بهانه دست اون پیرمرد خرفت نده .
_باشه نونا ، فعلا .
چانیول همینطور که به سمت در خروجی میرفت گفت که صدای آیرین متوقفش کرد .
_نه نه نه ! نمیخواد زود برگردی که مجبور شی تند برونی ، ممکنه یه بلایی سدت بیاد ! با آرامش برو و برگرد گور بابای اون پیرمرد لعنتی .
چانیول با خنده سرشو به نشونه تایید تکون داد و دوباره به سمت در راه افتاد . مثل اینکه قرار نبود اون دختر هیچوقت از نگران بودن دست برداره .
***
بعد از پارک کردن موتور و بیرون اوردن سفارشا از باکسی که پشت موتورش نصب شده بود بدون اینکه کلاه کاسکتشو دربیاره یا شیشه مشکی روشو بده بالا به سمت شرکت راه افتاد .
جلوی موتورش یه فراری قرمز که شیشه هاش دودی بود پارک شده بود . چند ثانیه بهش نگاه کرد ، به نظر نمیومد کسی داخلش باشه .
چانیول برخلاف کیونگسو که عملا ماشین هارو میپرستید بهشون علاقه خاصی نداشت ، نه اینکه دلش نخواد ماشین داشته باشه ، ولی اگه یه روز میتونست ماشین بخره زیاد براش مهم نبود مدلش بالا باشه یا نه .
پیش در سمتِ راننده فراری کنارش ایستاد تا بتونه یه نگاه دقیق تر به شرکت بزرگ رو به روش بکنه که یهو در ماشین باز شد و محکم خورد تو شکمش !!! مثل اینکه دنیا امروز بدنشو با کیسه بوکس اشتباه گرفته بود !
همینطور که از شدت ضربه چند قدم به عقب تلو تلو خورد یاد حرف کیونگسو افتاد که میگفت "میدونی چرا بدبختی هیچوقت سراغمون نمیاد ؟
چون هیچ وقت نرفته که بخواد بیاد !!! همیشه آویزون کونمونه ! "
اون موقع خندیده بود ولی الان با تموم وجود این حرفو درک میکرد ! اگه بدبخت نبود که کنار یه ماشینی که رانندش انقدر کوره که آدم به این قد بلندی رو نمیبینه نمی ایستاد !
_فاک... فکر کنم چند تا از پیچ و مهره هام شل شد .
همینطور که خم شده بود و شکمشو از درد فشار میداد زیر لب زمزمه کرد .
بعد از چند لحظه که تونست نفس عمیق بکشه و صاف بایسته چشماشو که اشک توشون جمع شده بود باز کرد و راننده ماشین رو دید که به سرعت پیاده شد و معلوم بود به شدت نگران شده .
آماده بود که بهش بگه این فقط یه اتفاق بوده و تقصیر اون نیست و اشکالی نداره که بر خلاف انتظارش راننده مشغول چک کردن ماشینش شد !
این لعنتی که باعث شده بود چانیول حس کنه دفعه بعد که میره دستشویی کلیه و کبد و لوزالعمدشو که انگار از جاشون کنده شده بودن دفع میکنه ، نگران در ماشینش شده بود ؟!
****
بعد از پارک کردن ماشین خم شد و گوشیشو که به خاطر سرعت بالاش از روی صندلی کنارش افتاده بود پایین رو برداشت و پیامی که لوهان براش فرستاده بود رو باز کرد
"باورم نمیشه ! قدرت خدارو ببین ! قورباغه داره اس ام اس میخونه !!!"
بکهیون تو این لحظه فقط دوست داشت سوار یه ماشین زمان بشه و بره به شبی که قرار بود اون لوهان بی نمک تولید بشه و قبل از شروع عملیات به زورم که شده باباشو مجبور کنه از کاندوم استفاده کنه و برگرده ، حتی اگه محبور بشه بقیه عمرشو با ضربه روحی ناشی از دیدن دیک گرامی باباش زندگی کنه ! واقعا نمیدونست هرچند وقت یه بار چه روح ناپاکی وارد برادرش میشه که مجبورش میکنه جکای بی مزه از خودش بسازه .
همینطور که سرش تو گوشی بود و داشت در جواب لوهان کلی استیکر میدل فینگر میفرستاد درو باز کرد تا پیاده بشه که صدای برخورد در با چیزی یا کسی رو شنید و درجا درنگش پرید !
بااینکه از صدای دادی که اومد میشد فهمید در ماشینش به یه آدم خورده و احتمال آسیب دیدنش کمه ولی حتی اگه یک درصد بلایی سر عروسک خوشگلش اومده بود چی ؟
هرکی بکهیون رو میشناخت از عشق شدیدش به ماشینش خبر داشت ، محض رضای خدا بکهیون انقدر دوستش داشت که هر روز صبح قبل اینکه سوارش بشه بهش بوس صبح بخیر میداد !
موبایلشو تو جیبش چپوند و سریع از ماشین پیاده شد و درشو بست بعدش با دقت مشغول چک کردنش شد . خداروشکر یه خشم روش نیوفتاده بود و بکهیون بالاخره تونست نفسشو که از نگرانی حبس کرده بود بیرون بده .
نگاهشو از ماشینش گرفت و به مرد قد بلندی که چند قدم دور تر ایستاده بود و به خاطر کلاه کاسکتش نمیشد چهرشو دید ، داد . پس در عروسکش به این لعنتی خورده بود ! اگه بلایی سرش اومده بود مطمئن میشد دراز بی قواره رو به روش کل بیمارستان های شهرو دنبال دکتر واسه پیوند تخم های بریده شدش بگرده !
بکهیون چند قدم قاصله بین خودش و مرد رو به روشو از بین برد و انگشت اشارشو اورد بالا و کوبید رو شیشه مشکی کلاه کاسکت و نامحسوس رو پنجه پاش بلند شد تا قد بلند تر به نظر برسه .
_ببین شانس اوردی در ماشینم چیزیش نشد وگرنه ...
_ببخشید ؟! تو برو خدارو شکر کن به خاطر آسیبی که به شکمم زدی ازت شکایت نمیکنم ! جای معذرت خواستنته ؟!!!
چانیول دست پسر رو اعصاب مقابلشو از رو کلاه کاسکتش کنار زد و صداشو بالا برد . این لعنتی چرا انقدر پر رو بود ؟؟؟
_من چرا باید معذرت بخوام ؟ خودت اومدی ایستادی جفت ماشین من ! اگه کسی هم قراره شکایت کنه منم !
بکهیون هم متقابلا صداشو بالا برد . اون دراز مشنگ مثل اینکه به خاطر قد بلندش خون به مغزش نمیرسید ! بعد از اینکه باعث شده بود بکهیون یه سکته ناقصو رد کنه توقع معذرت خواستن هم داشت ؟!
_چی ؟؟ من نمیدونستم کسی داخل ماشینه چون شیشه ها دودی بود و چند دقیقه ای هم بود که ماشین بی حرکت بود ولی تو ...
_پس از این به بعد چشمای کوچیکتو باز کن و درست چک کن ببین کسی تو ماشین هست یا نه ! الانم میخوام برم حوصله ندارم بیشتر از این باهات بحث کنم .
بکهیون حرف مرد قد بلند تر رو قطع کرد ، ته دلش به خاطر اینکه انتقام وقتی که اون لعنتی حرفشو قطع کرده بود گرفت خوشحال شد . اجازه نداده بود مکالمشون بیشتر از این ادامه پیدا کنه چون میدونست اگه یکم دیگه بحث کنن جوش میاره و وارد یه دعوای فیزیکی میشه که با توجه به هیکل گنده اون دراز مشنگ احتمالا بازنده خودشه ! و از طرفی هم واسه قلبش خوب نبود بیشتر از این حرص بخوره پس روشو برگردوند و به سمت در شرکت راه افتاد . چند قدم که رفت حس کرد یکی داره دنبالش میاد ! به سمت عقب چرخید ، دوباره اون پسر کلاه کاسکتی بود !
چرا دست از سرش برنمیداشت ؟!
_چرا داری تعقیبم میکنی ؟ نکنه از همونایی که خودشونو از قصد میندازن جلو ماشینای مدل بالا تا بتونن راننده رو حسابی تیغ بزنن ؟ ببین برو شکایت کن برو هرکاری میخوای بکن من یک وونم بهت نمیدم !!!
چانیول تصمیم گرفته بود بیشتر از این با اون بچه پولدارِ پررو که انگار از خودش کوچک تر بود بحث نکنه چون همین الانش هم دیرش شده بود و ممکن بود جدی جدی اخراج بشه ولی تهمتی که اون لعنتی بهش زده بود براش زیادی سنگین بود !
کاش کیونگسو رو با خودش اورده بود ... چون اون به اندازه خودش محافظ کار نبود و اگه اینجا بود الان با اون بچه پررو وارد یه دعوای گربه ای میشد که از بچگی توش استاد بود و دل چانیول حسابی خنک میشد . شیشه کلاه کاسکتش رو داد بالا چون انقدر عصبی شده بود که نفس کشیدن تو فضای خفه کلاه کاسکت براش ممکن نبود . الان که دیگه چیزی جلو چشماش نبود میتونست پسر رو به روشو با تمام جزئیات ببینه ، یه پسر با قد متوسط که یه هودی سفید با طرح مسخره پوشیده بود و موهای لخت نارنجی که چتری هاش تا روی ابروهاش میرسید . اگه چانیول رو انقدر عصبانی نمیکرد میتونست بهش لقب خوشگل و بامزه رو بده ولی الان فقط رو اعصاب بود !
_چی داری میگی واسه خودت ؟ مگه دیوونم تورو تعقیب کنم ؟ دارم میرم سفارش های چند نفر تو این شرکتو تحویل بدم ! پولای باباجونتم واسه خودت من بهشون نیازی ندارم !
بکهیون تا وقتی پسر مقابلش از کنارش گذشت و وارد شرکت شد بی حرکت موند . نه اینکه جوابی نداشته باشه بده ، اون بیون بکهیون بود و واسه هر چیزی یه جواب تو آستینش داشت ، فقط توقع نداشت زیر اون کلاه کاسکت لعنتی صورتی به این جذابی پنهان شده باشه واسه همین چند لحظه هنگ کرده بود .
همه پیک موتوری ها انقدر جذاب و قد بلند بودن ؟
تازه چشماشم اصلا کوچیک نبود ! بکهیون تو خانوادش کوچیک ترین چشم هارو داشت ، بزرگ ترین چشم هایی که تا حالا دیده بود چشمای لوهان بود ولی چشمای اون پسر کلاه کاسکتی حتی از لوهانم درشت تر بودن !
_یاااا بیون بکهیون یادت نره ممکن بود به خاطر اینکه اون لعنتی چشمای خوشگلشو درست باز نکرده بود بلایی سر عروسکت بیاد !
همینش مونده بود که رو یه پیک موتوریم بخواد کراش بزنه !
نگاهی به ساعتش انداخت ، تا الان به اندازه کافی وقت تلف کرده بود ، باید میرفت و درباره پدرش که تازگی ها از قبل هم عجیب تر شده بود حرف میزد . سریع وارد شرکت شد و بعد از سر تکون دادن واسه نگهبان هایی که تا کمر جلوش خم شده بودن سمت آسانسور رفت . صادقاته انتظار نداشت اون پسر که به وضوح ازش خیلی عصبانی شده بود آسانسورو به خاطرش نگه داشته باشه ! چقدر وارد نکردنش به لیست کراش هاش سخت شده بود ..!

swish swish i'm a witchWhere stories live. Discover now