part 10

3.1K 489 85
                                    

با شنیدن صدای داد و بیداد پلکای دردناکشو به آرومی از هم فاصله داد و با حرص بالشتو روی سرش فشار داد . کلافه پتوی مچاله شده ی روی پاشو کنار زد و تلو تلو خوران ایستاد . لای در اتاقو یه کم باز کرد و یواشکی به لوهانی که با عصبانیت جلوی آقای بیون اخم کرده ای که دست به سینه ایستاده بود ، نگاه کرد .

_ فقط دلم میخواد بدونم چرا من باید بیبی سیترش بشم ؟ بعد آخرین بازرسی هزار تا کار روی سرم ریخته . رسیدگی  دونه به دونه ی اون پرونده های کوفتی هم وقت  میخواد هم اعصاب . من نمیخوام جفتشو با رسیدگی به یکی که فرق راست و چپشو توی اون شرکت نمیدونه هدر بدم .

_بیون لوهان ، خودتو به خریت نزن . دست هر کس دیگه ای بسپارمش در جا قورتش میده .

_ نه  همه . چرا به اون کیم کای مشتاق این وظیفه ی خطیرو  نمیدی ؟ به من هیچ ربطی نداره بابا ، خودت یکاریش کن .

آروم آروم روی زمین لغزید و اخم محوی کرد. اگه اون بیون لوهان عوضی فکر می‌کرد کیونگسو کسیه که راحت کوتاه میاد کور خونده بود . با سردردی که یهو سراغش اومد ، یاد دیشب افتاد . چجوری اینجا بود ؟ گوشیشو هم که نبرده بود ! باید سر در میوورد .

                 ******************

_چی از جونم میخوای اول صبحی ؟

_تن لشتو جمع کن بیار بیرون لباساتو اوردم .

بعد از شنیدن صدای خواب آلود بکهیون با بی حوصلگی گفت و گوشیو قطع کرد . هنوز اعصابش به خاطر بحثی که با پدرش داشت خورد بود و دیدن اوضاع کوچه و خونه ای که بکهیون توش بود بیشتر ریده بود به اعصابش و حتی دیدن بکهیونی که با زیر پوش آستین حلقه ای ، یه پیژامه صورتی  با موهایی که از همه طرف سیخ شده و چشم های نیمه بازش از در اومد بیرون باعث نشد اخماشو از هم باز کنه .

_احمق تو این هوا چرا اینطوری اومدی بیرون ؟ میخوای از سرما بمیری ؟ اگه میخوای بمیری بگو خودم با دستام خفت کنم خیال خودمو مامانِ بیچاره رو که همش تو اتاقش نشسته گریه میکنه راحت کنم !

لوهان به برادرش توپید و نگاهشو از پسر رو به روش که مغزش تازه داشت کار میوفتاد گرفت و به ماشینش تکیه داد . 

_چیکار کنم خب ؟ لباس نداشتم مجبور بودم یا لباسای اون پسره رو بپوشم یا لباسای داییشو که صد در صد دومیو انتخاب کردم تو هم انقدر لحنت عصبی بود که ترسیدم تا یه چیز گرمی پیدا کنم و بپوشم بزاری بری ... حالا چرا باز شبیه سگایی شدی که واکسن هاری شونو نزدن ؟

بکهیون در حالی که سرشو میخاروند گفت و خمیازه کشید . اگه ظهر یا عصر بود حسابی حال لوهانو واسه بد اخلاقیش میگرفت ولی متاسفانه صبح ها سیم های مغزش از کار میوفتادن و همه تمرکزش میرفت سر باز نگه داشتن چشم هاش .

_هیچی ... چیز خاصی نبود با بابا بحثم شد یکم ...

همونطور که چمدونی رو که بیش از حد سنگین بود از صندلیه عقب درمیورد گفت و نگاهشو به بکهیون که حالا یکم اخم کرده بود داد .

swish swish i'm a witchWhere stories live. Discover now