p.35

1.8K 278 59
                                    

آه و ناله کنان صاف نشست و اطراف رو نگاه کرد...
هوا روشن شده بود و یکم گرم تر از دیشب...

پیراهنی که زیر تنش مچاله شده بود رو برداشت و با وجود چروک بودنش، تنش کرد...
کل دیشب هیچی به تهیونگ نگفته بود، گذاشته بود هر جوری که دلش میخواد رفتار کنه، هرکاری که میخواد بکنه!
برای جفتشون لازم بود...
برای تهیونگ که بهش ثابت بشه میتونه جونگکوک رو داشته باشه و برای جونگکوک تا بهش ثابت بشه باید تعلق داشته باشه!

جونگکوک عصبانی بود، از خودش...
تهیونگ عصبانی بود، از جونگکوک...
بهترین حالت پیش اومده بود...

اما همه ی این ها باعث نمی شدن که دردی حس نکنه!

- تهیونگ!

شونه تهیونگ رو گرفت و تکون داد تا بیدارش کنه...

- تهیونگ!

تهیونگ چشمهاش رو باز کرد و سرش رو سمت جونگکوک چرخوند

- بیدار شدی؟

- چرا رفتی اونجا؟

- از کی بیدار شدی؟

- چرا رفتی اونجا؟

- باید تا صبح روت میخوابیدم؟

- کنارم جا بود!

- سخت بود!

- چرا رفتی اونجا ؟

- بیا جلو... بریم خونه!

- چرا رفتی اونجا؟

- جونگکوک قفل کردی؟

- چون میخوام از زبون خودت بشنوم که چرا رفتی اونجا!

- چون ازت خوشم نمیاد! حالا خفه شو بیا جلو!

کمی صداش رو بالا برد و بعد صاف نشست تا صندلیش رو صاف کنه...
در حینی که داشت موهاش رو تو آیینه مرتب میکرد، سعی کرد که به اه و ناله های جونگکوک موقع پوشیدن شلوارش بی توجه بمونه!

ولی بازم دلش طاقت نیاورد و چرخید سمتش...

- پاهات رو جمع کن!

جونگکوک با تعجب نگاهش کرد و بعد آروم پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و تو همون چند لحظه اینقدر آه و ناله کرد و صورتش رو جمع کرد که تهیونگ دوباره عذاب وجدان گرفت...

- خوشت میاد آدم عذاب وجدان بگیره؟

جونگکوک دوباره با تعجب نگاه کرد و تهیونگ بی توجه صندلیش رو خوابوند تا بتونه خودش رو عقب بکشه

- بیا اینجا!

گفت اما خودش جلو رفت و کمک جونگکوک کرد که شلوارش رو بپوشه.

- دارم بچه داری میکنم؟

- از خدات هم باشه که بچه ات من باشه ام!

- فک کن تو دختر میشدی... اونوقت کل محل منو با انگشت نشون میدادن و میگفتن بابای اون جنده است!

Excuse Me, Misunderstood!Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon