☕part5☕

1.5K 390 20
                                    


#زخم_ها

بی حوصله خودشو خم کرد تا به پسر بزرگ تر دسترسی بیشتری بده : خوب جارو کن ... آروم ...ه...هی داری چیکار می کنی؟؟

و به دست شیطان روی باسنش نگاه کرد .

_ آشغال ... بهش یه چسب چسبیده بود .

با شک کمی جابه جا شد و دوباره مشغول کارش شد . از وقتی پدرش این شغل رو براش جور کرده بود بیشتر وقتشو صرفش می کرد و یه جورایی تمام روز سرگرمش بود . شغلش این بود که برای آدمایی که قصد عوض کردن دکور خونه یا چیدمان اون رو دارن طرح هایی رو آماده کنه و گاهی نقشه هایی برای ساختمان هایی که قرار بود باز سازی بشن طراحی می کرد و خب ... بصورت آنلاین انجامش میداد برای همین مشتری های زیادی داشت و به عنوان یه شغل اونقدرام بد نبود پس اونم ازش بدش نمیومد .

_چقدر دیگه باید برات خونتو بسابم؟ من مریضم .

بی حوصله چشماشو چرخوند : نه نیستی تا همین چند ساعت پیش داشتی روی مبل جفتک مینداختی .

_تو کسی رو توی زندگیت نداری؟

دیگه داشت اعصابش بهم میریخت : نه ندارم تمومش کن بسه نمی خواد تمیز کنی بشین کنار ...

توی زندگی سوهو ثابت ترین چیز سکوتش بود که عاشقانه میپرستیدش . چشماشو از مانیتور گرفت و به سهونی که سیخ جلوش نشسته بود دوخت : چرا مثل آدمای شکست خورده نشستی؟

_ فقط اینکه تعجب می کنم چرا کسی رو توی زندگیت نداری .

آه خدایا بیخیال سوهو از این سوالا متنفر بود خیلی خیلی متنفر و اینکه بخوای اعتراف کنی هنوز یه باکره ی بدبختی زیادی ناخوشایند نیست؟؟ : ... فکر کنم رفتن دیگه میتونی بری .

با ریشخند به چهره ی عبوس شده ی سهون نگاه کرد و به مبل تیکه داد : خب ... غذا بلدی درست کنی؟

_نه!

هومی کشید کسی که بلد نیس غذا درس کنه به چه درد فاکی ای می خورد؟؟ بیحال ادامه داد : پول داری؟

_نه!!

چرا این انگل توی خونه عزیزم و روی مبل عزیز ترم نشسته و من بهش هیچی نمی گم؟؟
سوهو از خودش پرسید و با عصبانیت به این فکر کرد که با چه بهانه ای دیگه میتونه اینجا بمونه : دقیقا چی داری؟؟

_تو از من چیزی نخواستی.

سوهو شکه پلک زد : ها؟

چشمای شیطان رو به روش برق ترسناکی زد و به رنگ قرمز در اومد شاید به اندازه ی یک ثانیه و دوباره به حالت اولش برگشت ولی همون باعث شد هاله ی سیاهی دورش رو بگیره و صداش به طرز رعب آوری پایین بیاد درست مثل خوی اصلیش ... خویی که سال ها قبل باهاش برای از راه بدر کردن انسان ها و قرارداد های مرگ بستن باهاشون ازش استفاده می کرد : تو.... از من چیزی نخواستی.... پول؟ آشپز؟ نظافت کار؟ من اونقدر قدرت دارم که اونارو بهت بدم ...

☁︎𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑴𝒊𝒏𝒆 ☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Donde viven las historias. Descúbrelo ahora