☕part13☕

1K 292 75
                                    


قیافه ی سوهو در آخر پارت به روایت تصویر😂

_______________________________________

با باز کردن در مغازه متوجه ی جو سنگین و تاریکی که اطراف رو گرفته بود شد ، هومی کرد : چه خبره؟ من رو فرستادین بیرون که خودتون بشینید دعوا کنید؟

_کی گفته دعوا کردیم؟ فقط آقا الان تو گلخونه محو گلین که عشقشون براشون آورده .

سهون گفت و با اخم به مغازه ی خالی اشاره کرد : و حدس بزن چی شده؟ بعد از رفتن اون موجود قد درازه بور کلی مشتری همینجوری الکی ریخت تو مغازه دارم بهت می گم این پسره یه چیزیش هست تا لبخند زد مغازمون که دیروز مگسم ازش فراری بود پر مشتری شد .

لی چشماشو ریز کرد و شونه هاش رو با بی خیالی بالا انداخت : برو تو بحرشون احمق مگه نمی خواستی عاشق بشه تا توام اونو بوم.... بزنی به زمین؟

سهون با بی حوصلگی پاهاشو روی میز انداخت : نمی خوام ... هرچی از این یارو موبوره خوشم نمیاد که بخوام بهم نزدیکشون کنم . اصلا خودت نزدیکشون کن .

لی نایلون هارو یه گوشه گذاشت و خودشو روی صندلیه چوبیه مقابل سهون انداخت ، دکوراسیون چوبکاری شده ی مغازه همراه با گل های دارک و خوشرنگی که توی سبد های بزرگ روی زمین ، آویزون شده از دیوار و حتی قرار گرفته روی میز ها... و صندلی هایی که طرح قدیمی و کلاسیکی داشتن ...همه و همه البته همراه با دو شیطان خسته و جذاب ، منظره ی خارق العاده ای ساخته بودن : سهون ... من فکر نمی کنم بیشتر از این ‌... بتونم اینجا بمونم!

سهون پاهاشو از روی میز برداشت و سمت لی خم شد : داری چی میگی؟؟ می خوای بری؟؟

لی پوزخندی زد و از نگاه کردن به چشم های سهون طفره رفت : از بالا دستور رسیده باید برگردم ... مدت زیادی نیست که اومدم شاید چند روز ... چند روز دیگه هم بر می گردم ، بهت پیشنهاد میدم توهم ...بیخیال شی هون ... بزار اون پسر و زندگیش و تمام گناهاش ... توی همین دنیا باقی بمونن ...

سهون لب باز کرد تا اعتراض کنه اما صدایی از حنجرش بیرون نیومد . لی راست می گفت اون داشت زندگیه یک انسان رو مختل می کرد و اگر این روند ادامه دار میشد ... تنبیه بدی انتظارش رو میکشید .

مشکل این بود که سهون نمی دونست چرا یا چجوری ... اما دلش نمی خواست که بره ‌... شاید چون نمیتونست دلایل احمقانش رو برای اهالی دوزخ تعریف کنه و بگه چرا نخواسته اونکار رو بکنه ... آهی کشید باید بر می گشت .

_چیکار می کنی سهون؟ رهاش می کنی؟

لی گفت و به چهره ی برافروخته ی سهون خیره شد :
میدونی که توی دوزخ هیچ کس قرار نیست تورو بخاطر حرف های احمقانت و اون داستان احمقانه تری که از خودت ساختی مسخره کنه یا حتی خانوادت تورو بخاطر بی فکری و بی مسئولیتیت سرزنش نمی کنن .

☁︎𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑴𝒊𝒏𝒆 ☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Where stories live. Discover now