☕part7.5☕

1.3K 369 43
                                    


این جانب با خستگی فراوان دارد تلاش می کند بنویسد تا به قول خود عمل نماید پس از نظر ها و ووت های خود نیز دریغ نکنید ❤

____________________________________

#part7.5

#اون_یه_عوضیه

سهون با اعصاب خوردی به چهره ی بشاش رو به روش خیره بود و سعی می کرد بفهمه اون عوضی توی چهارچوب خونه ی جدیدش چه غلطی می کنه . با اینحال باید اعتراف می کرد تا حدودی هم احساس همزادی با اون شیطان کوفتی داشت غرایزش رو برای نرم تر شدن تحریک می کرد .

اخمی کرد : اینجا چه غلطی می کنی؟؟

شاید سهون خوش تیپ ، خوش لباس و جذاب باشه اما باید اعتراف میکرد که اون مرد ... مردی که رو به روش قرار داشت... صدایی به زیبایی باغ بهشت و به اغواگری درخت ممنوعه داشت .

_خودت چی فکر می کنی؟

لی گفت و بدون اینکه صبر کنه سهون بهش فحش بده ادامه داد  " معلوم نیست بیبی؟ اومدم تا نشون بدم کی برترینه... درست به همون دلیلی که تو اینجایی منم اینجام "

حرف لی که تموم شد یه سر از بین بازوهای سهون بیرون زد و با اخم بهش خیره شد " کیه!؟کی هستی!؟ "

پسری که اونطرف در قرار گرفته بود... جانگ ییشینگ یا همون لی ای که سهون صداش زده بود ... کسی بود که در طول این سه روز توی دوزخ دور زده بود و به هرکسی که درباره ی ماجرای سهون میگفت غش غش می خندید حالا با عقل ناقصی که نمیفهمید برای چی این تصمیمو براش گرفته رو به روی همون سهون معروف وایستاده بود و با حیرت به خرگوشک ناز و اخمالویی که سر کوچیکشو از بین بازوهای سهون رد کرده بود نگاه می کرد و ناخداگاه پدر رو برای همچین شباهتی به گل های بهشتی ای که از دیدنش محروم شده بود تحسین میکرد .

نفسشو به سادگی بیرون داد و لبخند زیبایی زد . اگه این هدف زیبای سهون بود ، خب لی هم هدف های خودشو داشت پس بی اینکه نگاهشو از اون کیوت خوردنی لای در بگیره کارتی رو از جیبش در آورد "جانگ ییشینگ هستم... خریدار واحد خالی همین طبقه... باهاتون هماهنگ نشده؟"

انتظار اینو داشت که بانیه رو به روش اخماشو باز کنه و به داخل دعوتش کنه اما انتظارش بی نتیجه موند و سوهو با همون اخم که حالا غلیظ تر شده بود بهش چشم غره میرفت : معذرت می خوام ولی...

نگاهشو بالا برد و به سهون که اونم متقابلا اخم کرده بود نگاه کرد : برو سرکارت اخراج میشی!

و همین یک جمله بود که سهون رو به خودش آورد آهسته از چهارچوب در خارج شد و همینطور که به جلو خیره شده بود کنار گوش لی زمزمه کرد : حق نداری کاری کنی... یادت باشه که اون طعمه ی کیه..‌.

و چند لحظه بعد دیگه خبری از سهون و حتی لبخند مصنوعی لی خبری نبود .

پسر کوچیک تر زبون باز کرد : میتونی بیای تو... چند دقیقه ...

یشینگ به سادگی وارد خونه تا حدودی بهم ریخته سوهو شد : متاسفم بهم گفتن که دوشب رو اینجا باید بگذرونم اگه میدونستم که باعث ناراحتیتون میشم نمیومدم .

_ بیشتر از هیکلت زبونت داره باعث ناراحتیم میشه...

سوهو گفت و چهرشو از درد توی هم کشید یه کوفتی رفت توی پاش ، سعی کرد همونجا کنار کناپه بشینه اما با خیز خوردن پای دیگش روی سرامیک با سر به سمت دسته ی تیز کاناپه خم شد ...

همه چیز رفت توی اسلموشن اما برای سوهو اسلموشن هم مثل آدمای عادی نبود چون به سرعت کمرش توسط مهمون عجیبش گرفته شد و یکصدم ثانیه بعد توی بقل لی بود و صورتش توی سه سانتیش قرار داشت ... صدای بم شیطان توی گوشش پیچید و گل زیبایی که هنوز از دیشب با طراوت مونده بود خشکید و تبدیل به خاکستر شد : مواظب باش گل بهشتیه من تازه اول بازیه...

____________________________________

ممنون که دنبال می کنید❤☕

☁︎𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑴𝒊𝒏𝒆 ☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Where stories live. Discover now