Chapter 29 : این یه بازی نیست

730 138 7
                                    

چپتر ۲۹

نوا گرلد اسکای

این یه بازی نیست

پلکهام احساس سنگینی می کنه. همونطور که با تبلی بدنمو تکون میدادم پلکهام همش روی هم میفتن . از زمان تصادف گلاوس هیچ خواب خوبی نداشتم .  یک هفته گذشته و هر روز منتظرم چشمای قشنگشو باز کنه اما هیچ نتیجه ای نمیگیرم . ۷ روز بدون هیچ خبر خوب گذشت .  خبرای مربوط به گلاوس و تصادفش هنوز تو مدرسه میپیچه و همه بهم نگاه ناامید کننده ای میندازن .  حیف .  شرمنده همشونم . اونا فکر می کنن این تقصیر منه .  درسته. تقصیر منه .  بچه های گروهمون پشتم هستن و هوامو دارن و حمایتم میکنن تا مبادا سقوط کنم و نا امیدشم . همیشه پشتمن .  همین که به کافه تریا میرم ، همه مردم به محض دیدن من ساکت میشن .  بیو منو سرزنش می کنه.  درکش میکنم . کایلا هم سرزنشم میکنه .  همشون سرزنشم می کنن.  به جز اشتون.  که ازشون میخواد از سرزنش کردنم دست بردارن .  اشتون اصرار داشت که با ما بشینن .
مثل همیشه بیو نگاه ترسناکی بهم انداخت و کایلا چشماشو میچرخوند و بهم نگاه نمیکرد و دریک بدون اینکه با کسی کار داشته باشه سیب زمینیش رو میخورد .  اشتون یه لبخند ناراحت کننده ای بهم زد .

بابا مجبورم کرد بیام مدرسه چون میگفت از درس عقب میفتم . چجوری میتونستم رو درسم تمرکز کنم وقتی عشق زندگیم تو تخت بیمارستان خوابیده و هنوز هیچ علائمی از خودش نشون نداده و بهوش نیومده ؟ ذهنم چجوری تو ارامش باشه وقتی همه منو با نفرت و نا امیدی نگاه میکنن ؟

تعدادی از دانش اموزا با هم پچ پج میکردن و تعدادیشون نگاه ناامیدانه ای بهم مینداختن و خونم به جوش اومده بود و جمله هایی که تو دلم مونده بود هر لحظه ممکن بود از دهنم بیرون بیان با اینکه خیلی دوست داشتم همه اون جمله هارو داد بزنم تو صورتشون بگم ولی برعکس چیزی که میخواستم دهنم بسته موند .

" نوا ، چرا ؟" بیو پرسید و سرشو کج کرد تا بهتر بهم نگاه کنه و نگاهشو که نفرت توش موج میزد بهم انداخت . " اذیتت میکرد ؟ نگاه مردم اذیتت میکرد ؟ "

" ببندش بیو "اشتون به بیو هشدار داد و بهم نگاهی انداخت و چشماشو چرخوند . متنفرم . از این نگاه هایی که بهم میندازن متنفرم . نمیخوامشون . من فقط گلاوس رو میخوام .

" این اتفاقا بخاطر اینه که همه چیز تقصیر توعه ." بیو ادامه داد . دستامو مشت کردم و زیر میز رو پاهام فشارشون دادم که رنگش به سفیدی زد . سرمو پایین انداختم . تقصییر من بود . " اگه وارد زندگیش نشده بودی ، الان با من بود و خوشحال بود و مهم تر از همه این تصادف لعنتی اتفاق نمیفتاد ."

"تمومش کن بیووو ." دریک داد زد .

" نه." بیو بلافاصله جواب داد و به دریک اخم کرد . " این کثافت باید عواقب کارشو بدونه . نوا واقعا که عجب گوهی هستی . گلاوس بهت اعتماد کرد . خودشو به دست تو سپرد . همه اینا به کنار . تو باهاش اینکارو کردی که چی بشه ؟ تا از خودت و غرور لعنتیت مراقبت کنی ؟ تا از خودت مراقبت کنی که مبادا کسی مسخرت کنه ؟ تا از طرف دیگران قضاوت نشی ؟ یا یهو به خودت اومدی و فهمیدی که نمیخوای گی باشی و دخترای دیگه رو بفاک بدی ؟ "

Falling In Love With Mr.Step-Brother[BoyXBoy] TranslationWhere stories live. Discover now