⏳Chapter: 38⏳

3.7K 526 93
                                    

*******************


با لباس های نارنجی رنگی که اصلا در شان خودش نمیدونست تو حیاط قدم میزد.
تمام مدتی که داخل بیمارستان تحت نظر بود.. به همراه دو مامور پلیس تو اتاق در حال درمان بود و بعد از اینکه کمی حال جسمیش مساعد شد به زندان انتقال داده شد.. و با مدارکی که تماما بر علیه ش شهادت میدادن.. به حبس اون هم به خاطر قاچاق و آدم ربایی محکوم شد.

حالا به اینکه با تباه کردن زندگی خودش.. و نابود کردن روزهای خوش پسرش به چی قرار بود برسه! و چه لذتی قرار بود از این خود خواهی ببره فکر میکرد.
از این به بعد میله های زندان تنها دارایش از این دنیا بودن..
شاید تمام این اتفاقات تنها یک بهونه برای شکستن قلب پسرش بود. ولی چیزی که اتفاق افتاد، نابودی خودش و تنها موندنش تا ابد، بدون هیچ یار و همدمی بود.. و تغییر دادن تقدیرهایی که لازم بود تا به دست آدمی به پستی اون رقم بخوره.

****

با پا در رو هل داد و همونطور که سهون رو بغل کرده بود وارد خونه شد.
هشت روز از به هوش اومدن سهون می گذشت و پانسمان سرش رو باز کرده بودن.. دکتر اعتقاد داشت برای بهبودی بهتر، سهون چند روز هم بستری بمونه، اما این دل کای بود که دیگه تاب دوری نداشت. پس به اصرار.. برگه ی ترخیص رو گرفت و عشقش رو به خونه آورد.
از لحظه ای که وارد اتاق سهون شد تا زمانی که سعی داشت جلوی جمع، سهون رو بغل کنه یک ثانیه هم احساسش رو مخفی نکرد.
سهون با کلی اصرار از کای خواست تا حداقل بذاره خودش از ماشین پیاده بشه اما باز هم با مخالفتش رو به رو شد.. و سهون رو به آغوش گرفت و وارد آسانسور شدن.

با داخل شدن تو اون فضای تنگ، به آینه ای که تصویر خودش و سهون رو به نمایش گذاشته بود خیره شد.

سهون با کلی خجالت با هر دو دست از گردن کای گرفته بود، میترسید با باز شدن دست های کای از دور بدنش با زمین برخورد کنه.. ولی خبر نداشت کسی که اون رو به آغوش گرفته هیچ وقت قصد رها کردنش رو نداره.
نه حالا که بعد از این هم سختی بهش رسیده بود.

+ همیشه همینجوری بهم بچسب هونی، عینه کوالا شدی.. خودتو تو آینه ببین.

با شنیدن صدای شوخ کای.. چشمی که از خجالت تا اون لحظه به هر جایی جز صورت و چشم هاش خیره بود رو به سمت تصویر منعکس شده ی خودش و کای توی آینه چرخوند.
با تداخل پیدا کردن نگاهاشون بهم.. کای لبخند شیطنت باری زد.

+ میبینی! هیچی ازش کم نداری.. فقط تو زیادی خوشگلی.

بی نهایت سرخ شد و سرش رو به سمت کای برگردوند و با مخفی کردن صورتش تو گردن کای.. حرفی که تو گفتنش تردید داشت رو زد.

_ اگه بگم کوالا بودن رو دوست دارم بهم نمی خندی؟ یا اگه بگم اینجوری بغل شدنو دوست دارم بازم به زور بغلم میکنی؟ تا تنها کسی که از این آغوش لذت میبره فقط من باشم؟

 ᗷᖇᝪᏦᗴᑎ ᕼᗴᗩᖇᎢ 💔Место, где живут истории. Откройте их для себя