-هی، با دستت چه کار کردی؟ کشتی گرفتی؟
نامجون دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاهش میکرد. اون خونهی عروسکی کنارش روی زمین بود و سئوکجین به جای اینکه بره خونه و امتحانش بکنه، توی مطب دکتر نشسته بود تا گچ دستش رو درست کنه.
اخم کرد و نگاهش رو ازش گرفت. جواب اون دکتر هم که سعی داشت باهاش شوخی کنه نداد. بالاخره که میرفتن خونه، دوباره کوچیک میشد و گچ دستش هم خراب!
چرا چرا چرا چرا نبردش خونه؟
لبهاش رو آویزون کرد و حتی با اینکه دستش درد میکرد، آخ هم نگفت. اینقدر فکرش درگیر فحش دادن به هم اتاقیش بود که حتی متوجه نشد دکتر در حالی که موهای هلوییش رو بهم میریخت و میگفت چه قدر بامزهای از اتاق بیرون رفت.
-اگه عمهام رو مورد عنایت کافی قرار دادی، بلند شو بریم.
نامجون گفت و سئوکجین نگاهش کرد. پرسید: میریم خونه؟
نامجون کمکش کرد تا از روی تخت پایین بیاد. با یکی از دستهاش مچ پسرک رو گرفت و با اون یکی، جعبهی خونهی عروسکی رو.
-نه. گرسنمه.
-خب... مامانت گفت کیک پخته.
-ترجیح میدم صبحتی باهاش نداشته باشم.
نامجون به نگهبان جلوی در درمانگاه لبخند زد و از دری که خودکار باز و بسته میشد رد شد.
جین با تعجب به در که اینبار برای دومین بار ازش رد میشدن و خودش باز میشد نگاه کرد. هنوز نگاهش به اون و آدمایی که ازش عبور میکردن بود که پرسید: -پس کجا میخوای غذا بخوری؟
-رستوران.
-رستوران؟
نامجون ایستاد. سمتش چرخید و میخواست با عصبانیت چیزی بهش بگه که دید مو هلویی کوچولو اصلا متوجهاش نیست. نگاهش به در درمانگاهه و با هر بار باز و بسته شدنش، دهنش هم باز و بسته میشه.
نفس عمیقی کشید که خودش رو آروم کنه. هیچ وقت حوصلهی بچهها رو نداشت و حالا گیر یه آدم کوچولوِ بزرگ شدهی کیوت و مو هلویی و خوشگل افتاده بود که نمیدونست چی به چیه!
جواب داد: -آره. رستوران. یه جایی که میتونی توش غذا بخوری.
سئوکجین حالا توجهش جلب شد. یه جایی که فقط غذا داره؟ چه جای جالبی! گرسنهاش شد.
*******************
برخلاف چیزی که نامجون فکر میکنه، تصورات سئوکجین در رابطه با رستوران، کاملا بچگانه بود. اون فکر میکرد کلا اونجا غذاست. راه میری غذاست. میشینی غذاست. دیوارها پر از قفسهی غذاست و همینطور هیچ کس دیگهای جز خودشون اونجا نیست. واقعا شکمش با این فکرها صداش در اومده بود. اما وقتی وارد اونجا شدن، لبهاش برای بار صدم توی اون روز آویزون شد. چون توقع نداشت یه مکان ساکت و شلوغ رو ببینه که دیوارهاش به رنگ قرمز سادهان و هیچ غذایی توش نیست به جز روی میزها که قطعا برای اون آدمیه که پشت میز نشسته.
![](https://img.wattpad.com/cover/211738861-288-k689411.jpg)
YOU ARE READING
The Tale of a Little Pink |NamJin FanFic|
Fantasyنامجون هیچ وقت فکر نمیکرد که یه آدم کوچولو توی دیوار اتاقش زندگی کنه. اما وقتی به خاطر اشتباهش اون بند انگشتی بزرگ میشه، باید بهش کمک کنه تا دوباره مثل قبل بشه. برای اونا توی مسیرشون برای عادی کردن شرایط، اتفاقات جالب، بامزه، ناراحت کننده و همینطور...