تنها فوجوشی* توی نسل خودش، آروم آروم به در اتاق نزدیک شد. درحالی که دستگیره رو با بیصداترین شکل ممکن میچرخوند تا در رو باز کنه، چشمهاش برقی زدن و وقتی در رو باز کرد، تقریبا داخل اتاق پرید:
-رایززززززززززززززززز اند شایــــــــــــــــــــــــــــــــــــن مای بِیبیزززززززززز!!!!!!
دستاش رو از هم باز کرده بود و همینطور دوربین موبایلش رو سمت تخت توی اتاق گرفته بود. اما متاسفانه، روی تخت کسی جز سئوکجین که خودش رو چند باری دور پتو پیچیده بود، موهاش خیلی ژولیده و پولیده روی صورتش ریخته بودن و پاچهی شلوارش چون گشاد بود تا زانوش بالا رفته بود، نبود.
لبهای یونا با اینکه به چیزی که میخواست نرسیده بود، اما بازم کش اومدن.
-کیوت اینقدر خوابت سنگینه که بیدار نشدی؟ موهاشو نگا خوشگل.
دوربین رو جلو گرفت تا چند تا عکس بگیره. وقتی عکسهاش رو توی زاویههای مختلف گرفت، کنارش روی تخت نشست و موهاش رو آروم از جلوی صورتش کنار زد:
-کیوتی... نمیخوای بیدار شی؟ سئوکجینا؟
مو هلویی توی خوابش لبخند زد و باعث شد باز یونا دلش براش ضعف بره. اینکه اینقدر باهاش احساس راحتی میکرد عجیب بود. پسرک رو به روش که آروم خوابیده بود، اون رو یاد یه دوست قدیمی میانداخت.
باز هم موهاش رو ناز کرد تا بالاخره سئوکجین چشمهاش رو باز کرد. یونا بهش لبخند زد و گفت: -صبحت بخیر کیوتی.
جین چند باز پلک زد تا چشمهاش به نور اتاق عادت کنه. وقتی یونا رو دید، اول فکر کرد هنوز کوچیکه، میخواست جیغ بزنه و فرار کنه که مغزش لود شد. اگه اون کوچیک بود، احتمالا یونا باید جیغ میزد و فرار میکرد.
پس لبخند زد و سعی کرد عادی رفتار کنه. این بار با دستش چشمهاش رو مالید و بعد بلند شد. خیلی مودب گفت: -صبح شما هم بخیر خانم کیم.
یونا هنوز هم با موهاش سرگرم بود، اما صاف نمیشدن. جواب داد: -بهت گفتم راحت باش باهام. موهاتم که درست نمیشه.
مو هلویی چهارزانو روی تخت نشست. خمیازه کشید و گفت: -موهام خیلی حالت میگیرن صبح. باید بشورمشون. میرم با آب بارون...
تقریبا میخواست بگه که میخواد بره با آب بارونی که زنداییش جمع کرده حموم کنه اما سریع جلوی خودش رو گرفت. یونا گیج نگاهش کرد:
-چی؟
-هیچییییییی!
-خیلی خب، بذار...
یونا نوک انگشتهاش رو با زبونش خیس کرد و سئوکجین با وحشت به اون انگشتها که سمت موهاش میرفتن نگاه کرد.
أنت تقرأ
The Tale of a Little Pink |NamJin FanFic|
الخيال (فانتازيا)نامجون هیچ وقت فکر نمیکرد که یه آدم کوچولو توی دیوار اتاقش زندگی کنه. اما وقتی به خاطر اشتباهش اون بند انگشتی بزرگ میشه، باید بهش کمک کنه تا دوباره مثل قبل بشه. برای اونا توی مسیرشون برای عادی کردن شرایط، اتفاقات جالب، بامزه، ناراحت کننده و همینطور...