قضاوت

1.6K 390 111
                                    

صبح، بعد از رفتن جیمین، سوکجین مستقیم رفت توی اتاق. نامجون هم خیلی بی‌اهمیت نسبت به موضوع پیش اومده، تنهاش گذاشت. حدود یک ساعتی هم هیچ سراغش رو نگرفت. اصلا فکرش رو هم نمیکرد که سوکجین ناراحت باشه. اما مثل اینکه اشتباه متوجه شده بود.

حتی وقتی هم برای گچ دستش اون رو برد درمانگاه هم متوجه‌اش نشد. اما یک نگاه کافی بود تا نامجون از اون لحظه تا حالا، انواع غلط کردن رو به چشم خودش ببینه. نمیدونست چه کار کرده‌ها! فقط جوری که جین نگاهش میکرد اینطوری بود که انگار میخواست هر لحظه تونی رو بفرسته سراغش تا بکشش.

اما احتمال میداد به خاطر اومدن به درمانگاه باشه. از اونجا که سرش رو گول زد داره یه جا دیگه میبرش.

-هنوز باهام قهری؟ من که بهت بستنی دادم.

نامجون ناامید کناری روی یه صندلی نشست. سوکجین نگاهش نمیکرد. فقط به دستش خیره بود که داشت توسط دکتر نسبتا میانسالی معاینه میشد و لب‌هاش میلرزیدن و هر از گاهی میگفت:

-آ... آخ...

و دل نامجون رو میلرزوند و باعث میشد تا نگران بگه: -آقای دکتر آروم‌تر. اون یه کم... حساسه. الانم انگار عصبانیه. یه کم آروم‌تر.

دکتر فقط نگاهش کرد. حتی اون هم به نظر نامجون اعصاب مصاب نداشت. در هر حال به معاینه‌اش ادامه داد. سوکجین سرش رو برای لحظه‌ای بالا گرفت تا به هم اتاقی نامردش نگاه کنه. وقتی پسر بزرگ‌تر متوجه‌اش شد، بدون اینکه چیزی بگه لب زد:

-باور کن برای دستت باید میبردمت دکتر.

مثل اینکه هنوز اشتباه متوجه شده بود. مو هلویی اخم کرد. نامجون اما ادامه داد: -اگه میگفتم نمیومدی، برای همین دروغ گفتم. باهام آشتی بودی که... جینی؟

سوکجین روش رو برگردوند و دوباره لب‌‌هاش لرزیدن. نامجون محکم روی پیشونیش زد. طوری که صداش توی اتاق کوچیک بیمارستان پیچید.

دکتر لحظه‌ای دوباره نگاهش کرد و سرش رو از روی تاسف تکون داد. قشنگ معلوم بود اعصاب نداره و پسر بزرگ‌تر نمیدونست چرا. دکتر گفت: -از پرستار شنیدم سومین بار شده برای گچ دستش میاید.

سوکجین جوابی نداد. فقط وقتی دستش آزاد شد با سرعت اون رو پشتش قایم کرد. نامجون دستپاچه گفت: -آ... آره میدونم عجیبه. ولی خب... یه کم گچ دستش خسته‌اش میکنه... و خب...

دکتر عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت. بی‌حوصله بود و دوست داشت زودتر شیفتش تموم بشه. حالا هم گیر یه بچه افتاده بود که دوست نداشت دستش رو گچ بگیرن. گفت: -باید از دستش عکس بگیریم تا مطمئن بشم. اگه هم گچ دستش خسته‌اش میکنه، بذار بهت بگم بچه جون که چیزای خیلی بدتری...

به جین نگاه کرد. با دسته‌ی عینکش به دستش که پشت سرش قایم کرده بود اشاره کرد و وقتی خواست ادامه بده، نامجون با سرعت جلوش رو گرفت: -ممنون دکتر. سوکجین یه کم ترسوعه و مطمئنم این دفعه دیگه گچ دستش رو در نمیاره. عکسش رو براتون میارم. واقعا ممنون که تحمل میکنید.

The Tale of a Little Pink |NamJin FanFic|Where stories live. Discover now