چشمای نامجون گرد شد اما خیلی زود چشماش داشت میلرزید،خودش بود...
همسر...قدیمیش
همسر سابقش
مادر بچش
نامجون حس کرد باید بیرونش کنه،که میخواست هم اینکارو بکنه،اما اون خیلی سریع اومد داخل و وارد پذیرایی شد.خونه رو بازرسی کرد،و چندتایی عکس از جونگکوک و نامجون دید،بعدش به سمتش چرخید.
*پسرم کجاست؟*
**چرا میخوای بدونی؟**
*چون اون پسرمه*
**که چی؟**
*من مادرشم،و این حقو دارم که ببینمش.*
نامجون خندید
**یه مادر بچهی خودشو ترک نمیکنه،مخصوصا بچشو که حتی یک ماهشم نشده.**
آه کشید،میدونست حق با نامجونه،اما به خودش قول داده بود که*تغییر کنه*اما میدونست که سخت خواهد بود،برای همین حتی سعی هم نکرد.
*ببین من فقط اومدم که-*
**که چی؟!هاع؟که زندگیه جونگکوکو خراب کنی؟!
نمیدونی اون چند وقت براش سوال بود که مادرش کجا رفته،همهی چیزی که میخواست این بود که مادرش یه بوسهی شببخیر بهش بده،اما نه،تو نمیدونی جونگکوک چقدر به دلتنگی برای تو عادت کرده.***عادت کرده؟*
نامجون سرشو تکون داد،و این حقیقت داشت.از وقتی که جین اومده بود جونگکوک جوری بهش نگاه میکرد که انگار*مادرشه*شاید بخاطر*غرایز مادریه*جین بود یا همچینچیزی،اما جونگکوک فکر میکرد بالاخره دوتا والد داره که دوسش دارن.
**لطفا از خونه برو بیرون**
*نه!نه تا وقتی که پسرمو ببینم!من میخوام پسرمو ببینم!*
**خفه شو،کوکی خوابیده!**
جین وارد پذیرایی شد،و زن جوون متوجهش شد.به سمت جین چرخید و پرسید*تو دیگه کی هستی؟*
جین میخواست جواب بده**اون دوست پسرمه** نامجون گفت و به سمت جین رفت و دستشو دور کمرش گذاشت.**وندی،برو**
*نه*
جین داشت عصبانی میشد،به سمتش رفت و با صورتی دلخور بهش نگاه کرد.
*گوش کن خانوم،یا خانوادمو تنها میذاری یا-*
Smack
(صدای سیلی)
(به جین سیلی زد کونی خانوم🙂)جین همونجا شوک شده وایستاد،دستشو روی گونهی چپش گذاشت،چند قطره اشک داشت توی چشمش جمع میشد.
اما بعدش صدایی شنیده شد.
*جینی،حالت خوبه؟*
نامجون،جین،و وندی به بالای پلهها نگاه کردن،
جونگکوک پیژامه پوش داشت به طبقهی پایین میدوید،و بانیه پارچهایش هم توی دستش بود.وندی جوری به جونگکوک نگاه کرد که انگار میخواد گریه کنه.
YOU ARE READING
Secretary kim
Fanfictionدر اتاق نامجون زده شد **بیا تو** *عصربخیر قربان* **سلام،اینجا چیکار میکنی؟و اون چیه توی دستت؟** *ای دیمه،دارم برش میگردونم چون دارم استعفا میدم.* **نمیتونی اینکارو بکنی،من بهت حقوق خوبی میدم.** *درسته اما من نمیتونم 6 روز هفته کار کنم،من یه زندگیم د...