✶⊳Ep5: Prenotion | احساس قبلی

700 239 42
                                    

چرا ما دلمان مى خواهد تا ابد زنده باشیم؟ چون امید داریم فردا یا فرداها کسى پیدا شود که ما از دل و جان دوستش داشته باشیم. چون مى خواهیم حتى اگر شده یک روز دیگر را در کنار کسى که دوستش داریم، سپرى کنیم.

بخشی از کتاب عشق ورای ایمان
─────────────────────────────

بی حرکت وسط پیاده رو ایستاده بود و پاکت های خریدش خیلی وقت پیش از دستهاش افتاده بودن.
نگاه مبهمش توی هوا معلق بود و دستهاش، مشت شده در دو طرف تنش.
صدای رد شدن ماشینها، آژیر پلیس و همهمه مردم رهگذر با ضربان قلب خودش درهم آمیخته بود.
" کیم، ته، هیونگ."
این سه کلمه معنای زیادی برای بکهیون داشت.
گذشته غم انگیزش، اولین بوسه ای که باخته بود، ترس، تنهایی، درد و دلتنگی...
بکهیون نمیدونست باید چه حسی داشته باشه یا چه رفتاری از خودش نشون بده.
دستهاش رو با تردید بالا آورد و روی کمر ته هیونگ ثابتشون کرد.
پسر در آغوشش، خیلی سفت بهش چسبیده بود و کنار گردنش نفس های محکمی میکشید.
خشکش زده بود.
تنها منتظر بود تا آغوش یه طرفه کسی که "دوست قدیمی" خطابش کرده بود تموم شه.
ته هیونگ بعد از فشردن بکهیون توی بغلش، بالاخره رهاش کرد و دو قدم به عقب برداشت، درحالیکه عطر خودشو روی تن پسر مقابلش جا گذاشته بود.
لبخند انکار ناپذیری روی صورتش داشت.
بکهیون با خیره شدن به چهره اون، فکر کرد چقدر از آخرین باری که هم رو دیدن ته هیونگ متفاوت و زیبا تر شده.
مدل موهاش تغییر کرده و به گوشهاش گوشواره حلقه ای آویزون بود، برق لب کمرنگی داشت و پیراهن قرمز و شلوار جین آبی تنش، جذابیتش رو کامل میکرد.
ته هیونگ در یه کلمه، بزرگ و بالغ شده بود.
- اینجا... چیکار میکنی؟ باورم نمیشه تونستم بعد شش سال... توی آمریکا ببینمت!
دست بکهیون رو گرفت و آب دهنش رو به سختی قورت داد.
خنده پر بغضی کرد.
انگشتهاش بی اراده گونه نرم بک رو با احتیاط نوازش کردن تا مطمئن بشن اون پسر یه آدم واقعیه و توهم نیست.
- خدای من‌... این... این تویی بکهیون؟ من و تو... اونم اینجا!
لحن صداش، هنوزم خاص و شیرین بود.
بکهیون دم عمیقی گرفت، انگار دنیا همیشه اون رو با کسایی رو به رو میکرد که توقعش رو نداشت.
- منم باورم... نمیشه... شبیه یه خوابه...
با صدای گرفته و قلب پر تپشی گفت. انگشتهای ته خیلی زود از گونه اش فاصله گرفته بودن، اما نفس کشیدن هنوزم براش سخت بود.
شش سال پیش، زمانی که بکهیون به اجبار از ته هیونگ جدا شده بود، خیلی به این فکر کرده بود که اگه یه روزی دوباره دوستش رو دید چه چیزهایی رو بهش بگه.
ولی الان همشون رو فراموش کرده بود و به جاش تک تک خاطراتی که باهم داشتن، از توی ذهنش میگذشت.
دست ته هیونگ توی دستش به وضوح میلرزید، و بکهیون امیدوار بود اشک شکل گرفته توی چشمهای جفتشون به هیچ وجه سرازیر نشه.
- من پنج ساله با عموم... توی نیویورک زندگی میکنم.
ته نفس صدا داری کشید؛ قطرات اشک صورتش رو خیس کردن.
دستش توی دست بکهیون عرق کرده و داغ شده بود. بکهیون دستش رو محکم فشرد و گفت :
- هی هی...گریه نکن... چون ممکنه منم گریم بگیره.
ته هیونگ دماغش رو بالا کشید و دست بکهیون رو رها کرد.
- میخوای بریم یه جایی... حرف بزنیم؟ الان دقیقا وسط پیاده رو هستیم!
بکهیون چندین بار پلک زد.
ته هیونگ یه همکلاسی دوران بچگی ساده نبود که اتفاقی جایی ملاقاتش کنه، حال هم رو بپرسن و بعد از یه گپ کوتاه، به راحتی از هم جدا شن و حتی فراموش کنن که همدیگه رو دیدن.
بعد از یه دقیقه مکث، بازوی ته هیونگ رو گرفت و پاکتهای خریدش رو با یه دست از روی زمین بلند کرد.
- دنبالم بیا.
ته هیونگ بدون مخالفت هم گام با بک راه افتاد.
اونها جوری دست هم رو گرفته بودن که انگار ممکنه گم بشن.
پیاده رو نسبتا شلوغ بود و اون دو انقدر شوکه، غافلگیر و گیج بودن که حرفی برای گفتن پیدا نمیکردن.
وقتی ته هیونگ متوجه شد به سمت چه ساختمونی دارن میرن، با تعجب پرسید :
- تو اونجا زندگی میکنی؟
بکهیون سری تکون داد و از پله ها بالا رفت.
راه رفتن کنار کسی که سالها توی قلبش دفن شده بود، حس عجیبی داشت.
ته هیونگ با صورت ناخوانایی به دنبالش میومد و بک حتی نمیدونست چرا داره همچین کسی رو با خودش به خونه چانیول میبره، فقط انگار میترسید ته خیالی باشه که اگه گوشه خیابون ولش کنه باد وجودش رو ببره.
- ولی... صاحبخونه های این ساختمون... آدمهای خیلی معروفن.
بکهیون صبر کرد تا از جلوی نگهبانی و لابی ساختمون رد بشن و به قسمت آسانسورها برسن.
- خونه ی خودم نیست. اما من اینجا میمونم.
موقعی که باهم حرف میزدن، انقدر عمیق هم رو نگاه میکردن که هرکسی میتونست متوجه نوع غیرعادی رابطه چشمهاشون بشه.
ته هیونگ رد باقی مونده اشکهاش رو با پشت دست پاک کرد و آسانسور همون لحظه رسید.
لبخند لحظه ای صورت رنگ پریده ته رو گم نمیکرد، درحالیکه بکهیون از شدت ناباوری احساس میکرد ماهیچه های صورتش بی حس تر از اونی شده که بخواد تکونشون بده.
سوار کابین خالی شدن و بک، دکمه طبقه هفتم رو فشرد.
آهنگ پیانویی از اسپیکر درحال پخش شدن بود.
به محض بسته شدن در، بکهیون تازه به یاد آورد که آخرین باری که با ته هیونگ سوار آسانسور شده، دقیقا کی بوده.
سرشو تکون داد تا افکار مزاحمش رهاش کنن، ولی هرچقدر بیشتر میگذشت، بیشتر به این نتیجه میرسید که از کجا معلوم ته هیونگ هنوزم همون آدم قبلی نباشه؟
سکوت کابین زیادی سنگین بود.
چشم به صفحه نمایشگر آسانسور دوخته بود، که یه دفعه متوجه شد ته هیونگی که کنارش ایستاده، بدجوری به لبهاش خیره شده.
بکهیون قبل از اینکه بینشون چیزی بشه، خیلی سریع جمله ای رو اعلام کرد و نذاشت سر چرخیده ته هیونگ حتی یه سانتی متر بیشتر به سمت صورتش بیاد.
گذشته نباید تکرار میشد.
- من دوست پسر دارم.
عذاب وجدان آشنایی ذهنش رو پر کرد.
یه عذاب وجدان غیرمنطقی.
ته هیونگ ازش فاصله گرفت، به دیواره آسانسور چسبید و بخاطر نگاهی که قصد پنهان کردنش از بکهیون رو داشت، سرشو پایین انداخت.
- متاسفم. یه لحظه فکر کردم... شاید مثل خودم سینگل مونده باشی... چقدر احمقم. بعد از این همه مدت دیدنت...
جمله اش رو ناتموم گذاشت.
بکهیون کم و بیش فهمیده بود که چقدر لهجه ته هیونگ عوض شده و بین صحبتهاش یک در میون کلمات انگلیسی رو بکار میبره.
برای تغییر دادن جو معذب کننده بینشون، سوالی کرد.
- چی شد که... اومدی آمریکا؟ بعد از اتفاقهایی که شش سال پیش افتاد و دیگه نتونستم ببینمت‌... من... بهت پیام دادم و دنبالت گشتم... البته یه روز مادرت اومد مدرسه و بهم گفت پامو از زندگیت بکشم بیرون. هیچوقت هم نفهمیدم منظورش از اون کارها چی بوده...
رنگ نگاه ته هیونگ تغییر کرد. روی پاهاش صاف ایستاد، سرشو بالا گرفت و قبل از باز شدن در آسانسور با خشم خاموشی گفت :
- من خبر نداشتم بعد از اون ماجراها اومده و تو رو دیده.
هر دو از کابین بیرون اومدن.
بک با دستش به طرف خونه تعارف کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.
- میتونم همشو برات تعریف کنم.

Soulmate | Season2Where stories live. Discover now