✶⊳Ep7: End of the line | آخر خط

687 222 49
                                    

آدمها به هم گل می دهند، چون معنای واقعی عشق در گلها نهفته است.
کسی که سعی کند صاحب گلی شود، پژمردن زیبایی اش را هم می بیند. اما اگر به همین بسنده کند که گلی را در دشتی بنگرد، همواره با او می ماند. چون آن گل با شامگاه، با غروب خورشید، با بوی زمین خیس و با ابرهای افق آمیخته است.

بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────

روی صندلی پایه بلندی پشت میز بار نشسته بود.
اضطراب داشت، مطمئن نبود کاری که میخواد انجام بده حالش رو بهتر میکنه یا بدتر.
به گردش مایع کاراملی رنگ توی لیوانش چشم دوخته بود.
تپش قلب داشت.
همهمه مردم، زمزمه های نامفهوم و ریتم موسیقی سرگیجه اش رو شدید تر میکرد.
نگاهش رو چرخوند و خیره به در شد.
عقربه های ساعت به کندی میگذشت، حرکت خورشید آهسته تر شده بود و ذهنش، خالی تر از همیشه.
بالاخره انتظارش به سر رسید.
درست از وقتی که لوهان پا به اونجا گذاشت، لیوان توی دستش به لرزه افتاد.
چون دیگه نمیتونست نگهش داره، بالا تنه اش رو چرخوند و لیوان دسته دار رو روی میز گذاشت.
دستهاش مشت شد و ماهیچه های تنش، منقبض.
نفس گرفته ای کشید.
دلتنگی برای کسی که میخواست باور کنه ازش متنفره، حس عجیبی بود.
احساس میکرد تمام وجودش میخواد بایسته و پسری که بین جمعیت به دنبالش میگرده رو در آغوش بگیره.
اما سهون به صندلیش چسبیده، و تمام خواسته اش در اون لحظه دیده نشدن بود. که البته، خواسته غیرممکنی هم به حساب میومد.
لوهان به راحتی پیداش کرد و با لبخند به طرفش راه افتاد.
سهون پایین کت خودش رو چنگ زد.
حداکثر زمان لازم برای رسیدن لوهان به صندلی کنارش، کمتر از یک دقیقه بود.
ولی همین مدت زمان کم، برای سهون اندازه همه سه سالی گذشت که با اون پسر گذرونده بود.
محو چشمهای زیباش شد.
لبخند ساده اش روی اون لبهای بوسیدنیش، میتونست اشکش رو دربیاره... اما یادآوری اینکه توسط شخص دیگه ای جز خودش بوسیده شدن، قلبش رو مچاله کرد.
نباید به اینجا میومد.
به همین زودی پشیمون شد.
باید انقدر توی کره میموند که عصبانیتش از دست لوهان، دچار زوال بشه و با گذشت زمان هیچی ازش باقی نمونه.
باید میذاشت لوهان و همه چیزهایی که به اون مربوط می شدن، انقدر محو و کمرنگ بشن که حتی تن صداش رو هم فراموش کنه.
به یه خدافظی احمقانه چه احتیاجی بود؟
اونها به آخر خط رسیده بودن.
نمیخواست لوهان جلوتر بیاد.
آمادگی شنیدن اسم خودش رو از بین اون لبها و نگاه اون چشمها به صورتش رو نداشت.
ولی دیگه خیلی دیر شده بود.
کسی که دلش رو به طرز دردناکی شکسته بود، جلوش ایستاد.
منتظر یه بغل، دست یا همچین چیزی بهش خیره موند. اما وقتی هیچ واکنشی از جانب سهون ندید، با دودلی صندلی کنارش رو عقب کشید و پشت میز بار نشست.
سلام کرد و پرسید حالش چطوره، کی رسیده و چرا بهش زودتر نگفته که بره فرودگاه به استقبالش.
سهون بدون برگردوندن سرش، خیلی آروم و کوتاه جای جواب سوالاتش گفت :
- سلام.
لوهان در سکوت با چهره ای که دیگه اثری از لبخند نداشت، به نیم رخش نگاه کرد.
یقین داشت که حتما اتفاقی افتاده.
سهون با بی پاسخ گذاشتن همه پیامها و تماسهاش، یه هفته دیرتر از زمانی که بهش گفته بود به نیویورک اومده بود.
وقتی صبح زود خبر رسیدنش رو دریافت کرد، تازه فهمید که چقدر از رو به رو شدن با اون میترسه.
بخاطر نیومدن سر این قرار، کلی با خودش جدال کرده بود.
" همه اینا رو خودت خواستی. پس مرد باش و باهاش مواجه شو. "
با دلگرمی زیادی که کای بهش داده بود، ترسش رو کنار گذاشت و تصمیم گرفت تمام شجاعتش رو برای این دیدار خرج کنه.
سکوت بینشون طولانی شده بود.
لوهان سرفه کرد تا صداش صاف بشه.
با ملاحظه پرسید :
- فقط سلام؟ نمیخوای چیز دیگه ای بگی؟
سهون تلاش کرد پوزخندی رو به چهره سرد و بی روحش اضافه کنه.
اما در آخر تلاشش به شکل گیری یه بغض خفه کننده ختم شد.
- اومدم اینجا...
بین صحبتش مکث کرد.
سرش رو برگردوند و به صورت عامل درد این چند روزش زل زد.
چطور انقدر بی نقص بنظر میومد؟
حتی وقتی که زیر پا لهش کرده بود، بازم به شکل دوست داشتنی توی لباسهای معمولیش می درخشید.
چه قدر بی تاب بود برای حس کردن تنش بین بازوهاش، برای نفس کشیدن بین موهای لخت و نرمش، برای لمس جای جای پوست بدنش...
سهون یه دفعه اخم کرد و مشتش رو محکم روی میز کوبید.
با این کارش چند نفر رو از جا پروند، که شامل لوهان هم می شد.
دوباره داشت حس میکرد که ازش متنفره.
عصبانی بود و داشت به سرش میزد که لیوانش رو توی اون چهره بی نقص خورد کنه.
دم عمیقی گرفت، باید به اعصابش مسلط میموند.
لوهان با سردرگمی رفتار سهون رو تحلیل کرد و نفهمید که اون، چه جنگ سختی با خودش توی سرش داره.
- اومدم اینجا تا فقط... یه سوال رو ازت بپرسم.
نگاهش رو به چشمهای لوهان دوخت، نگرانیش رو از عمق چشمهاش میخوند.
ارتباط چشمیشون رو قطع کرد.
لیوانش رو سر کشید.
به متصدی بار اشاره کرد براش نوشیدنی بیشتری بیاره و حرفهاش رو با سستی ادامه داد :
- چطور تونستی... همچین کاری با من بکنی... و چرا؟
لوهان با تعجب پلک زد.
- چی؟
سهون نتونست بیشتر از این خودشو کنترل کنه.
دست پیش برد و یقه لوهان رو توی مشتهاش گرفت.
- دروغ گفتن به منو تموم کن!
توی صورتش داد کشید و نگاهش چند ثانیه به چشمهای شفاف شده اش گره خورد.
با جمع شدن چهره لوهان، یقه پیراهنش رو رها کرد.
میتونست ببینه که گردنش از فشاری که بهش وارد شده، چقدر زود رنگ قرمزی به خودش گرفته.
لیوانش رو برداشت و با عجله جرئه بزرگی نوشید.
لوهان با بهت مشغول تحلیل جملاتش بود؛ برخلاف حدسهایی که میزد، سکوت رو به توضیح ترجیح میداد.
- میخوام پشیمون باشم... میخوام یه سیلی به خودم بزنم... و بگم هی، چه اشتباهی کردی... که چندسال از عمرتو پاش تلف کردی...
میدونست که داره با دقت بهش گوش میده.
آه پر بغضی کشید. اشک جمع شده گوشه چشمهاش رو با نوک انگشت پاک کرد.
این حرفها رو بیش از صدبار توی تنهایی با خودش مرور کرده بود.
- ولی نمیتونم... چون... نیستم. نمیتونم ازت متنفر باشم... هنوزم اگه به عقب برگردیم... بازم همونکارایی رو انجام میدم که... برای داشتنت کردم.
لوهان تازه متوجه شد چه اتفاقی داره میفته.
کلمات سهون بوی خداحافظی میداد و حتی مستقیم نگاهش نمیکرد.
با حس سنگ بزرگی که توی گلوش گیر کرده بود، آب دهنش رو به سختی قورت داد.
دستش رو جلو برد و پشت دست سهون رو با احتیاط لمس کرد.
- از کجا... منظورم... منظورم اینه که... از کجا فهمیدی؟
سهون دست خودش رو با عصبانیت پس کشید، نوشیدنیش رو تموم کرد و مست تر از قبل جواب لوهان رو با لحن غمگینی داد :
- چه فرقی... داره؟ این اصل قضیه رو... خیانتت... به من رو... عوض نمیکنه...
لوهان تمرکز حواسش رو از دست داد.
جمله آخر سهون، مثل شلیک یک گلوله توی مغزش بود.
تمام مقدمه چینی که در نظر داشت حالا کاملا بیهوده و بی فایده شده بود.
با احساس خفگی عجیبی که راه تنفسش رو بند آورده بود، به آرومی لبهاش رو تکون داد.
زمان برد تا بتونه خالصانه ابراز کنه :
- متاسفم.
سهون این بار توی پوزخند زدن موفق شد.
شاید این همه راه اومده بود چون یه کورسوی امیدی ته دلش داشت.
اما همین یه کلمه " متاسفم " ساده، آخرین قطعه چوبی که پل رابطش با لوهان رو میساخت، از بین برد.
قلبش تهی شد.
انگار روحش دیگه هیچ تمایلی به کسی که دیوونه وار عاشقش بود، نداشت.
- این کافی نیست... هردومون میدونیم... که یه ذره هم... به دردم نمیخوره...
برای مدتی هیچ حرفی بین اونها رد و بدل نشد.
سهون بی وقفه مشغول نوشیدن بود، و لوهان درحالیکه وسط پیشونیش رو با انگشتهاش میفشرد، به این فکر میکرد که خب، حالا باید چیکار کنه؟
نمیتونست فقط از پشت میز بلند بشه، بره و دیگه هیچوقت سهون رو نبینه.
حداقلش این بود که اون مرد یه زمانی بخش بزرگی از زندگیش رو گرفته بود، روزهای خیلی خوبی رو باهم گذرونده بودن و اینطور خدافظی کردن درست نبود.
گرچه هیچکدوم از کارهاش درست نبود و خودشم میدونست.
- وقتی دبیرستانی بودیم رو یادت میاد؟
سهون نیم نگاهی به سمتش انداخت.
لوهان به امید اینکه اون بهش گوش میده، خط های فرضی روی میز کشید و ادامه داد :
- اون موقع که بهم پیشنهاد دادی، بهت گفتم من آدم اشتباهی ام برای تو... ولی... باورت نشد.
سهون با بی حالی سرشو یه طرفه روی میز گذاشت.
نگاهش داشت لوهان رو ذوب میکرد.
ولی اون از نگاه کردن به چشمهای پر اشکش، شرم داشت.
- من سه سال تمام توی قفسی که برام ساخته بودی زندانی بودم... زندانی محبتهات... زندانی عشق خالصانه ات و مهربونی بی اندازت...
سهون مشتش رو بالا آورد و همونطور که اشکش سطح میز رو خیس میکرد، محکم توی بازوی لوهان کوبید.
- خیلی... بی رحمی... چطور میتونی بگی... که قفس بوده؟
لوهان مشت پرت شده سهون به سمتش رو گرفت و توی دست لرزونش نگه داشت.
بغض اون هم کم کم لبریز و پشت پلکش جمع می شد.
- از خودم متنفرم سهون. تو باعث میشی از خودم متنفر باشم... حس کنم یه آشغال عوضی حروم زاده ام... ولی... می دونم این همون چیزیه که واقعا میخواستم... نمیگم... اصلا نمیگم که تو برای من کافی نبودی... اتفاقا تو بیش از اندازه کافی و خوب بودی. انقدر خوب که نمیتونستم دلت رو بشکنم... انقدر خوب که اگه نگاهم روی یه مرد دیگه قفل میشد... عذاب وجدان میگرفتم...
سهون سر سنگینش رو از روی میز بلند کرد و مشتشو از دست عرق کرده لوهان بیرون کشید.
- خب... پس... چی شد؟ چرا... چرا آخرش... به اینجا رسیدیم؟
آستین لباس لوهان رو گرفت و انقدر کشیدش تا سرشو بالا بیاره و به چشمهاش نگاه کنه.
لوهان پشت سرهم پلک زد. چشمهای سهون به شکل ترسناکی قرمز شده بودن. و چهره اش، خیلی شکسته بود.
نفس گرفته ای کشید و به دشواری کلماتش رو سرهم کرد :
- من... لایق بخششت نیستم... بهت حق میدم ازم متنفر بشی... حتی میتونی هرچقدر که دلت میخواد... بهم سیلی بزنی و فحش بدی. ولی... میخوام یه چیزی رو بدونی.
بازوی سهون رو گرفت.
این کارش شبیه کسی بود که قصد داره برای چیزی خواهش کنه.
- من... آدم درست زندگیم رو پیدا کردم... اون همون کسیه که میتونم توی آینده خودم ببینمش.
دست سهون رو کشید و روی قفسه سینه خودش گذاشت.
حالا هر دوی اونها بدون اینکه صدایی ازشون دربیاد، داشتن اشک میریختن.
سهون، بخاطر عشقی که از دست داده و دلی که مرده بود.
و لوهان، بخاطر عذاب وجدان کاری که با اون پسر انجام داده بود.
- لطفا... اگه میخوای از کسی متنفر باشی و سرزنشش کنی... بدون مقصر من بودم. میتونی هر آسیبی که میخوای به من بزنی... اما دنبال اون کسی که باعث جداییمون شده... نگرد.
سهون برای بار هزارم دست لوهان رو پس زد و به شونه اش کوبید.
بدن لوهان کمی به عقب پرت شد.
- مثل اینکه جدا... خیلی عاشقشی... نه؟
خندید.
حسی که توی خنده اش بود، تشخیص داده نمی شد؛ ولی تن خنده اش بدن لوهان رو لرزوند.
سهون موهای سرش رو یه دستی کشید و با دیدن آشفتگی لوهان، از ترسی که به جون دوست پسر سابقش انداخته بود، برای چند لحظه احساس پشیمونی کرد.
- نمیتونم ازت متنفر بشم... تو قبلا هم همین بودی... تمام این سالها همین بودی و چیزی... عوض نشده. همیشه یه حسی داشتم... که بهم میگفت از سر دلسوزی... باهام موندی... ولی من انقدر احمق و ساده بودم که... نمیخواستم باورش کنم... حالا فقط حقیقت رو فهمیدم...
سهون از پشت میز بلند شد.
نامتعادل روی پاهاش ایستاد و چندبار روی شونه لوهان زد.
- من به کیم کای کاری ندارم... شما دوتا... باید از شخص دیگه ای بترسین.
ابروهای لوهان با شنیدن اسم کای، بالا پرید.
سرشو چرخوند تا از سهون که ازش دور میشد معنی جمله آخرش رو بپرسه.
ولی سهون خیلی دور شده بود.
درست قبل از اینکه از در بار خارج بشه، دو دستش رو کنار دهنش نگه داشت و داد زد :
- خدافظ عشق قدیمی!
سر همه اشخاص داخل بار به سمتش چرخید.
نه بخاطر اینکه داد زده بود، بخاطر اینکه داشت کره ای حرف می زد.
- امیدوارم با آدم درست زندگیت... حسابی خوشبخت بشی!
در پشت سرش کوبیده شد.
بعد از رفتنش، همه دوباره مشغول کار خودشون شدن، انگار که از اول هم اتفاقی نیفتاده بود.
البته همه به جز لوهان، که بعد از رفتن سهون توی دریایی از نگرانی و بهت غرق شد.

Soulmate | Season2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang